شرح روحيات ايثارگرانه شهيد خرازي؛ رشادتش زبانزد بود
يکشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۷
سردار سيدمحمد حجازي، معاون ستاد کل نيروهاي مسلح، اصالتاً اصفهاني هستند و پيش از اين فرمانده نيروي مقاومت بسيج که امروز سازمان بسيج مستضعفين نام دارد بودند. در مصاحبه با ايشان ( به سعي علي عبد) به شرح مختصري از ايثارگريهاي شهيد خرازي پرداختهايم:
کجا و چگونه با شهيد خرازي آشنا شديد؟
پس از پيروزي انقلاب کميتهاي به نام کميته دفاع شهري تشكيل و بعدها به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبديل شد. در آن کميته تعدادي از دوستان انقلابي دور هم جمع شدند. در شهر اصفهان کميته انقلاب را در محل ساواک سابق و منزل سازماني تيمسار تقوي رئيس ساواک اصفهان كه پشت آن قرار داشت تشکيل دادند. يکي از اتاقهاي آن منزل به اسلحهخانه تبديل شد، آقاي خرازي تا يکي دو ماه مسئول آنجا بود. نخستين آشنايي ما با ايشان از همينجا رخ داد. آقاي خرازي همراه با سردار بنيلوحي و سردار عزيزي اسلحهخانه را اداره ميکردند. علت واگذاري چنين مسئوليتي به آنها هم اين بود که اين عزيزان به خدمت سربازي رفته و کاربلد و باتجربه بودند، ولي ما شناختي از سلاح نداشتيم. وقتي قضاياي کردستان شروع شد سردار رحيم صفوي و آقاي خرازي به آنجا رفتند. تا زماني که آقاي خرازي در اصفهان و اسلحهخانه بود توانمنديهاي ايشان آنقدرها بر همه ما مشخص نبود، اما با ورودش به کردستان توانمندي اين بزرگوار روشن شد و فرماندهي نيروهاي اصفهان در آنجا را بر عهده گرفت.
در واقع گروه ضربت را تشكيل دادند.
بله، همينطور است. آن موقع ابتدا سردار صفوي مسئول نيروهاي اصفهان بودند. پس از مدتي ايشان مسئول عمليات ستاد مشترک سپاه و حاج حسين خرازي، فرمانده نيروهاي اصفهان شد كه خدمات ارزنده و رشادتهاي ايشان زبانزد همه است. با آغاز جنگ تحميلي با اکيپي از اصفهان به جنوب رفتيم و بنده مسئول اعزام نيروي جبهههاي جنوب شدم. آن زمان اکيپهاي مختلفي از شهرهاي کشور ميآمدند و در محل پايگاه منتظران شهادت ـ که به نام «گلف» نيز معروف است ـ مشخص ميکرديم تا گردانها در کدام جبهه مستقر شوند. منتها اکثر اکيپها و گروههايي که ميآمدند بيتجربه و آموزشنديده بودند. يکي از گروههايي که وقتي آمد واقعاً ما يک نفس راحتي کشيديم گروه آقاي خرازي بود که با نيروهاي مستقر در کردستان به جبهههاي جنوب آمدند. هيبت، صلابت و آمادگي آنها کاملاً متفاوت بود، چون از دل عمليات و درگيري و بسيار آماده و مجهز آمده بودند. يادم است روزهاي نخست که آنها با اکيپشان وارد گلف شدند ما ليستبرداري ميکرديم كه چند نفرند و ميخواهند كجا بروند. يکي از افراد اين گروه به ما كمي اعتراض کرد و گفت ما ميخواهيم به جبهه برويم، براي چه اسم مينويسيد؟!
منظور ايشان چه بود؟
ميگفت کار شكل اداري و بروکراتيك نداشته باشد و منظورش اين بود كه ما را معطل نکنيد. خلاصه بين ما گفت و گويي شروع شد که حاج حسين نزديك آمد و آن بنده خدا را آرام کرد و گفت بگذاريد اينها کار خودشان را بکنند. ايشان داراي اقتدار بود و خيلي روي ديگران نفوذ داشت. همين كه يک کلمه گفت دخالت نکنيد، آنها گوش کردند. واقعاً شهيد خرازي ابعاد مهمي دارد که متأسفانه بازگو نشده است. ايشان انسان والايي بود. چند خاطره ميگويم که هر کدام از اين خاطرهها يکي از ابعاد شخصيتي شهيد خرازي را نشان ميدهد.
يادم است در جبهه دارخوين دشمن ميخواست جلو بيايد و ايشان هم کاملاً نزديك دشمن بودند، يعني حتي جلوتر از خط مقدم کمين درست کرده بودند، طوري که دشمن کاملاً تحت فشار قرار داشت و نميتوانست کاري انجام بدهد. بنده مربي عقيدتي بودم و در پادگان آموزش ميدادم. يکي دو ماه اول جنگ، هنوز چندان متداول نبود كه روحانيون تبليغي به جبهه بروند و اين عزيزان بعداً سازماندهي شدند. مقر ما در اهواز بود و چون شهيد خرازي در دارخوين بودند رفتم به ايشان سري بزنم. در آنجا حاج حسين به من گفت که نيروها در سنگرها هستند و ممکن است روحياتشان خسته باشد و احتياج به سخنراني و تجديد روحيه داشته باشند، کمي براي آنها صحبت کنيد. با هم حركت كرديم و ايشان از جلو به راه افتاد. يك کانال بسيار طولاني بود که در آن نيمخيز راه ميرفتيم تا پيدا نباشيم. حاج حسين به دو جلو ميرفت و ما هم پشت سر ايشان ميرفتيم. در هر سنگر براي اينکه نيروها قضيه را جدي بگيرند و گوش بدهند، خود ايشان هم پاي صحبت ما مينشست و بنده هم آيه و روايتي ميخواندم و از اهميت جبهه و جنگ صحبت ميکردم. خلاصه، شايد تا ساعت دوازده شب، يعني از نزديک مغرب تا آخر شب، يکي يکي در سنگرها برايشان صحبت کرديم. به هر سنگر که ميرفتيم رزمندگان محبت داشتند و به ما خرما تعارف ميکردند. در آخر يكي از جلسات، بنده دو تا خرما برداشتم و همينطور که بيرون رفتيم هر دو تا را در دهانم گذاشتم تا وقتي كه به سنگر بعدي ميرسيم، دهانم پر نباشد. دشمن هم مرتب آتش ميريخت. در همين حين، گلوله خمپارهاي نزديک کانال خورد، ولي به ما اصابت نکرد. اينقدر فاصله نزديک بود كه حاج حسين گمان كرد خمپاره به من خورده است و شروع به صدا زدن من كرد و گفت «حجازي، حجازي»، من هم که دهانم پر بود نميتوانستم حرف بزنم. به زور خرماها را خوردم و گفتم، من هستم نگران نباشيد.
غرضم اين است كه ايشان در مورد اعتقادات نيروها اهتمام داشت تا آنها از نظر اعتقادي، معنوي و بصيرتي روشن و آگاه شوند. در اين مسير، ايشان نهتنها بنده، بلكه هر کسي را كه ميتوانست براي رزمندگان صحبتي بکند پيدا ميکرد تا همين برنامه را اجرا کند. يکي از دلايلي هم که ايشان با شهيد ردانيپور از نظر اعتقادي و روحي هماهنگ شدند همين بود که شهيد ردانيپور در اين زمينهها استاد بود و مجلسگرداني ميکرد. آقاي ردانيپور دعاي توسل به حضرت وليعصر(ع)، دعاي کميل، دعاي عهد و زيارت عاشورا ميخواند. همه جاي جبهه حال و هواي معنوي داشت، ولي حال و هواي لشکر امام حسين(ع) خاص بود. يادم است در عمليات «چزابه» خيلي از نيروها شهيد شدند و به دليل اينكه دوستان نزديکمان را از دست داده بوديم وضع روحي عجيبي براي همه ما ايجاد شد. نيروهاي لشکر امام حسين(ع) در پادگان دوکوهه، مقري داشتند كه بنده مدتي به آنجا رفت و آمد داشتم. آنها هر روز صبح دعاي عهد ميخواندند و همه آن را حفظ شده بودند. اين در لشکر امام حسين(ع) به يک سنت بدل شده بود.
سردار رضايي برزاني تعريف ميكرد كه از همان زمان تا حالا نزديك بيست و شش هفت سال است که دعاي عهد را حفظ است. منظورم اين است كه آن معنويت جاري است و هنوز هم ادامه دارد.
بله، ما هم دعاي عهد را از همانجا حفظ شديم و اين از روحيه معنوي آن بزرگوار بود. جسارت و شهامت حاج حسين خيلي بالا بود، ضمن اينکه ايشان توکل به خدا هم داشت. در عمليات «طريقالقدس» همراه حاج حسين بوديم. در آن عمليات از دو محور به دشمن حمله شد؛ يکي محور بستان ـ حميديه ـ سوسنگرد و ديگري هم در منطقه رقابيه از پشت ارتفاعات اللهاکبر كه دشمن دور ميخورد. منطقه رقابيه کاملاً رملي بود و در رمل، امکان تردد اتومبيل و تحرک و مانور نيست، چون دائم باد ميآيد و رملها را جا به جا ميکند. افراد در منطقه رملي به راحتي گم ميشوند. نيروهاي اطلاعات براي اينکه منطقه را گم نکنند، از قبل در اين مسير فانوسهاي نفتي کوچك روشن و از دو طرف به بوتههاي گز آويزان و جادهاي درست کرده بودند. دشمن پشت آنجا بود و نيروها و تجهيزات را با تانک، نفربر و بولدوزر منتقل کردند.
نيروها خودشان هم روي لودر سوار شدند. ما در يکي از جيپهاي «ريو»ي فرماندهي نشستيم، منتها جيپ را با بکسل به لودر بستند، چون نميتوانست از رملها برود و گير ميکرد. کمي که گذشت به حاج حسين گفتم براي چي جيپ را آورديد، اينجا به کار نميآيد. ايشان با اطمينان گفت خدا به موقع راه آن را هم باز ميکند. بالاخره شب حمله رسيد و ما توانستيم توپخانه دشمن را از كار بيندازيم و آنها نتوانستند روي جاده حميديه ـ سوسنگرد آتش بريزند. باور کنيد حدود ساعت يازده دوازده همان شب، يک ساعت پيش از عمليات، باران شروع به باريدن کرد و رملها سفت شد. حاج حسين با جيپِ روشن، به راحتي در رملها رانندگي کرد و به من گفت ديدي که خدا كارها را درست ميکند... ما واقعاً امداد الهي را به چشم خودمان ديديم. زماني كه باران شروع به باريدن كرد، نيروهاي دشمن داخل سنگرها رفتند و پناه گرفتند، هيچکدام از نگهبانهايشان هم بيرون نبودند. صداي باران هم باعث شد سر و صداي جا به جاييها به گوش دشمن نرسد. در حقيقت خداوند متعال با يک تير چندين نشانه زد. تردد ما هم راحت شد، حتي رزمندگان روي زمين ميدويدند، در حالي كه در حالت عادي روي رمل نميتوان حتي راه رفت. در همان عمليات، روز بعد که در حال پيشروي بوديم، در جايي تعدادي از نيروهاي دشمن سنگر گرفته بودند و مقاومت ميکردند. چون روز بود و آفتاب تابيده بود، راه رفتن روي زمينهاي رملي بسيار سخت مينمود. تپهمانندي آنجا بود كه حاج حسين مثل برق و باد خودش را به سر تپه رساند كه نيروهايي که پايين ايستاده بودند پاي ايشان را گرفتند و مانع از بالا رفتن ايشان شدند تا تيرهاي دشمن به ايشان اصابت نكند. حاج حسين اصلاً حالش مال خودش نبود. معمولاً فرمانده لشکر در نوک حمله و آتش نميرود، اما ايشان بسيار بيباک بود.
در خصوص محبت و ارادت آقاي خرازي نسبت به رزمندگان هم بايد بگويم كه ايشان واقعاً براي آنها دل ميسوزاند. لشکر امام حسين(ع) در رسيدگي به نيروها نمونه بود. مثلاً روز اول عمليات در خط مقدم چلوکباب گرم توزيع ميکردند که شايد خيلي از جاها غذاي دو سه روز اول عمليات، فقط کنسرو و نان و خرما بود. ايشان از قبل به تدارکات ميگفت كه بايد بهترين غذا را براي روز اول عمليات در خط مقدم آماده کنند. يادم است در عمليات طريقالقدس که بستان آزاد شد، دو سه روز بعد، دشمن از سمت پل سابله حمله کرد و پاتک زد. از قرارگاه خبر رسيد که حمله شده است. منطقهاي كه نامش را موقعيت مهدي(عج) گذاشتيم قبلاً مقر تيپ فرماندهي دشمن بود كه به تصرف ما درآمد و ما هم از اين سنگرها استفاده ميکرديم. بنا شد دو سه گردان در اين نقطه مستقر شود که پاتک دشمن را جواب بدهند. گرداني را ـ احتمالاً از سيستان و بلوچستان ـ به تيپ امام حسين(ع) فرستادند و بيست سي نفر رزمنده پشت آيفا نشسته بودند تا دستور بگيرند. يکي از آن نيروها حواسش پرت شد، دستش روي ماشه آر.پي.جي7 رفت و سقف برزنتي آيفا را سوراخ كرد. آتش عقبه اين گلوله آر.پي.جي7 کف آيفا پخش شد و موج ناشي از آن يکي دو نفر را گرفت و يکي از آنها يك رزمنده ريزنقش، سبزه و لاغراندام کم سن و سال ـ شايد هفده ساله ـ از نيروهاي سيستان و بلوچستان بود كه از هوش رفت. ما يك روحاني سيد داشتيم كه خيلي شوخ و بامزه بود. با اين اتفاق روحيه برخي از رزمندگان خراب شد. اين روحاني شروع به شوخي با آنها کرد و گفت چيزي نشده است. ايشان بالاي سر اين نوجوان رفت و شروع به شوخي کرد که مثلاً کوچولو تو کجا بودي، با مامان و بابات خداحافظي کردي و از اين سخنان گفت. حاج حسين كه آنجا حضور داشت آن موقع چيزي نگفت. پس از اينکه افراد رفتند و کسي نماند به آن سيد روحاني انتقاد كرد و گفت شما چرا اينگونه با يک رزمنده صحبت كرديد، بايد از او معذرت بخواهيد. وقتي حاج حسين ناراحت ميشد هيچکس جلودار ايشان نبود. آن روحاني هم شروع به توجيه کرد و گفت ميخواستم روحيهها خراب نشود و شوخي کردم تا فضا عوض شود. من مخلص و خاک کف پاي اين رزمنده هستم و دست برد به کف پوتينهاي اين رزمنده و آن را به گونهها و صورتش ماليد. وقتي ايشان اين کار را کرد حاج حسين کوتاه آمد. البته ميدانستيم كه آن روحاني هم از اين شوخي قصدي نداشته...
در واقع همه رفتارهاي شهيد خرازي درس بود و به هر صورتي ميخواست احترام افراد حفظ شود.
بله، واقعاً همينطور بود. ايشان به نيروها خيلي اهميت ميداد و برايشان احترام قائل بود. تکيه کلام حاج حسين در همه کارها «استغفرالله» بود. اگر حاج حسين يک جمله ميگفت که احتمال داشت يک ذره قضاوت ناعادلانه يا غيبت به آن وارد شده يا نام يا کار کسي را زير سؤال برده باشد فوراً استغفرالله ميگفت.
شما چه سمتي در لشکر امام حسين(ع) داشتيد؟
من در عمليات طريقالقدس حضور داشتم، ولي هيچوقت مسئوليتي در لشکر پيدا نكردم و مدتي در قرارگاه مرکزي و قدس بودم. يادم است در عمليات «خيبر» بيرون سنگر قرارگاه فرماندهي کل نشسته بوديم. هوا خوب و آفتابي بود. حاج حسين سر صحبت را باز کرد و درباره روند کلي جنگ با ما بحث کرد که فکر ميکنيد اين روند جنگ به کجا ميانجامد، به کجا ميرود و روند موفقيتهاي ما چگونه خواهد بود؟ ميخواهم بگويم كه ايشان امور جاري را اينگونه ارزيابي و درباره آنها با دوستانش رايزني ميکرد. اين بحث براي من تازگي داشت و نديده بودم هيچکدام از فرماندهان چنين مباحثي را اينگونه مطرح کنند. حاج حسين ضمن اينکه يک فرمانده «ميداني و عملياتيِ» شهادتطلب و شجاع بود، اما از تحليل کلي نبرد هم غافل نبود و نسبت به روند جنگ هم تحليل و نظر داشت و نظر ما را هم ميپرسيد. ايشان نسبت به مسائل کلان و تحليل کلي نبرد هم فعال و بهروز و ذهنش منظم بود.
انصافاً حاج حسين انساني شجاع، بسيار متواضع و معنوي بود. با اينكه ايشان در بقيه اوقات بسيار نرم، صميمي و خندهرو بود ولي هنگام عمليات گويي روحياتش عوض ميشد و ما حاج حسين ديگري را ميديديم كه در رويارويي با دشمن، کاملاً جدي بود. يکي ديگر از ويژگيهاي ايشان موجآفريني بود. مثلاً اگر بحثي مطرح ميشد و همه در صحبتهايشان به سمتي ميرفتند، اينگونه نبود که ايشان نيز دنبال همان مسير برود، در واقع فردي مبدع و صاحبنظر بود، به گونهاي كه ديگران را هم در بحثها به دنبال خودش ميکشيد. اگر هم حاج حسين با موضوعي مخالف بود آن را اعلام ميكرد و مخالفت ايشان مستدل و تأثيرگذار هم بود. اصلاً اينگونه نبود که چون همه ميگويند اين کار خوب است، ايشان هم آن را تأييد کند؛ براي خود استقلال رأي و نظر و استدلالهاي منطقي داشت. به دليل فرماندهي كارآمد ايشان، تقريباً سختترين گرههاي عملياتي به لشکر امام حسين(ع) سپرده ميشد و شهيد عزيزمان هم به خوبي و سربلند از پس آن كارها برميآمد. به اين دليل حرف ايشان اثرگذار بود كه فقط از دور دستي بر آتش نداشت و خودش مستقيماً در ميدان بود.
از نحوه شهادت و ويژگيهاي ديگر شهيد خرازي هم بگوييد.
پس از اينکه يک دستش قطع شد معلوم بود که حاج حسين ديگر در اين دنيا ماندني نيست و يك شهيد زنده است. ايشان پس از مجروحيت انساني معنويتر، متواضعتر و دوستداشتنيتر از قبل بود. با شنيدن خبر شهادت حاج حسين هم هيچكس تعجب نکرد، گويي همه منتظر شنيدن اين خبر بودند، چون ايشان هميشه در خطرناکترين نقاط حضور داشت. ما چنين حسي داشتيم كه انگار حاج حسين بنا بود برود و رفت. خوشا به سعادتش...
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما