ده خاطره ناب از شهید «یزدان پرست»/ همپای شهادت آقا مرتضی آوینی را بهتر بشناسیم
در باغ شهادت را نبستند
به حال شهیدان غرطه میخورد و همیشه میگفت: خوشا به حال شهدا! از اینکه نتوانسته با کاروان شهیدان همراه باشد سخت ناراحت است. خواهرش میگوید:
«یک شب که برنامۀ شبهای رمضان پخش میشد و در آن برنامه با آقای آهنگران مصاحبه میکردند، من و برادرم، محمد سعید پای تلویزیون بودیم. گزارشگر به آقای آهنگران گفت: شعر «شهادت» که در اول برنامۀ روایت فتح میخوانید آتش به جان بسیجیان زده است، مخصوصا در آن بیت که میگویید: در باغ شهادت را بستند …
آقای آهنگران گفت: این شعر ادامه دارد و نوید میدهد که در شهادت برای آنهایی که لیاقتش را دارند میتواند باز باشد.
من به محمد سعید گفتم: دیدی دنبالۀ شعر امیدوارکننده است! او گفت: نه، همان یک بیت است. بدا به حال ما که ماندیم و موز و شکلات و … نصیبمان شد و خوش به حال شهدا که پیش خدا رفتند.»
هزار و 900 روز در جبهه
بی وقفه کار میکند و درس میخواند. به عنوان دانشجوی نمونه معرفی میشود، اما این چه اهمیتی برایش دارد؟ پیشتر نیز میخواستند او را به عنوان بسیجی نمونه معرفی کنند، اما خود را کنار کشید، چون برای گرفتن "عنوان” سختیهای جنگ را تحمل نکرده بود. بودن در جبهه را عبادت تلقی میکند و کسی نمیآید عبادتش را رو کند. به همین جهت وقتی پس از پروازش، قاسمی گفت: «او هزار و نهصد روز در جبهه بود»، تعجب کردم، چرا که او حتی برای یک بار هم نگفته بود که چقدر در جبهه مانده بود.
جنگ تمام شده و باید به خانه برگردد. برمیگردد، اما جهاد را تمام شده نمیداند، همه عشقش رفتن به لبنان است.
خستگی ناپذیر
حسابی درس می خواند و در رشته معماری دانشگاه علم و صنعت پذیرفته میشود. به قول خودش وارد «فیضیه دانشگاهها» شده. پر جنب و جوش است و بسیار فعال و خستگی ناپذیر. یک بار بعد از سه شب به خانه آمد، سیاه شده بود، علت را پرسیدم، گفت: «در این سه شبانه روز نه خوابیدم و نه چیزی خوردم و تنها برای خواندن نماز لحظاتی روی زمین نشستم. مدام پشت میز نقشه کشی بودم…» خستگی به وجودش راه ندارد. تازه در خانه هم ساعت ها کنار پدر بیمار می نشیند و از او مراقبت میکند و قرآن و دعا میخواند و پدر آرام میگیرد.
خانه بی او بی صفاست و سرد و ساکت و خلوت و با ورودش موجی از شادی و خنده و شوخی هم وارد خانه میشود و همه به وجد میآیند.
به امان خدا!
کردستان منطقه اش، مردمش و حتی جبهه اش مظلوم است. خیلی وقت ها چندین متر برف میبارد. راه ها قطع میشود، دشمن کمین میگذارد و آذوقه تمام میشود: «…دیروز یکی مجروح شده بود، زمین دیده نمیشد و آسمان دیوانه شده بود. مجبور شدیم چهار نفری او را روی برانکارد بگذاریم. گاه پایمان سر میخورد، گاه از سرما بی حس میشدیم و گاهی تا سینه در برف فرو میرفتیم. یازده ساعت طول کشید تا او را به دکتر برسانیم…ذخیره نان و برنجمان ته کشیده، کنسرو و کمپوتی هم درکار نیست، بچه ها گرسنهاند، چاره ای جز این نیست که برایشان رب گوجه فرنگی و نان خشک ببرم. اما کسی نمینالد و اظهار عجز و ناله نمیکند…» عدهای باید به مرخصی بروند و سری به زن و بچهها بزنند. اما دست خالی چطور بروند؟ پولی در بساط نیست و حقوق ها عقب افتاده. او هرچه دارد میدهد و خودش هم به امان خدا!
میخواهم آدم شوم
چقدر از مدرسه گریزان است و چقدر از درس بدش می آید و چقدر دوست دارد با دوچرخه اش ور برود، یا رادیو را تعمیر کند، یا بادبادک بسازد. مدرسه جاذبه ای برایش ندارد… دیپلم میگیرد.
میگوید: «میخواهم آدم شوم.» وارد حوزه میشود، آنجا هم چنگی به دلش نمیزند، سرگشته راهی دیگر است.هزار و 900 روز ماندن در کردستان دردش را دوا میکند. جنگ تمام میشود و به خانه برمیگردد؛ اما دلش همیشه همانجا ماند.
مسئول کتابخانه
فروتن، مهربان و سر به زیر است. یک عالمه کتاب میخرد و با خود میبرد. میپرسم: «در جبهه چه کار میکنی؟» میگوید: «برای بچه ها که بیکار و خسته میشوند، قصه های مجید را میخوانم، گاهی هم رانندگی میکنم.» با خودم میگویم: «پس مسئول کتابخانه است یا راننده». بعدها بی آنکه چیزی به زبان بیاورد، میفهمم که فرمانده گردان است. من هم خودم را به کوچه علی چپ میزنم!
نماز کنار بوته نسترن
چهار ساله است. بیماری مدام ضعیفش کرده، در نتیجه حساس و گریه ئو شده. تا اشکش بریزد، پوست زیر ابروانش سرخ میشود و مادر برای اینکه آرامش کند، از گلفروش سیار، بوته ای نسترن میخرد. آرام میگیرد و نسترن در باغچه کاشته میشود، جان میگیرد، قد میکشد و گل می دهد و آبشاری سرخ روی «به» و «انجیر» میغلتد…
آن روز که اورا آوردند باز به زیر نسترنش گذاشتند، دوستش میگفت: «اینجا باید نماز خواند.» و من هروقت گل میدهد، گلبرگ هایش را میبویم و میبوسم و…
مهمانی لاله ها
شب قبل از شهادت شهید ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی و همراهان ایشان، حدود ساعت دو نیمه شب بود که در خواب عده زیادی را در حال حرکت دیدم و در میان آنها برادرم سعید که در منطقه فکه با شهید سیدمرتضی آوینی به درجه والای شهادت رسیده بود، دیده می شد.
برادرم و شهید آوینی و چند نفر دیگر شنل های سبز رنگ زیبایی بر دوش داشتند و بر روی سرشان نیم تاجی دیده می شد.
روز بود و آنها در حال حرکت. هر چه برادرم سعید را صدا می زدم، جواب نمی داد و توجهی نمی کرد. با خودم گفتم معلوم است وقتی به سرش تاج گذاشته است به من توجهی نمی کند. در این میان سعید که متوجه نگرانی من شده بود با اشاره به من گفت: عده ای مهمان داشتیم. آمده بودند و ما در حال استقبال از آنها بودیم. پرسیدم: پهلوی شما می آیند؟ گفت: نه پهلوی شهدای احد می روند. صبح که از خواب بیدار شدم ماجرای خوابی را دیده بودم برای او تعریف کردم. گفت: مگر خبر رادیو را نشنیده ای که خبر سقوط هواپیمای شهید ستاری و شهید اردستانی و شهید یاسینی و شهید شجاعی و ... را داد. نکته جالب این است که این شهدا یک روز پس از خواب من به فیض عظیم شهادت رسیدند. به جز شهید اردستانی که در زادگاه خود مدفون شد بقیه شهدا و با فاصله سه قبر در کنار قبر برادرم سعید به خاک سپرده شدند.
دانشجوی ممتاز
برادرش می گوید: «سعید بسیار فعال و خستگی ناپذیر بود، به طوری که گاه چند شبانه روز یکسره کار می کرد و سرپا بود. یک بار از خودش شنیدم که گفت سه شبانه روز است جز آب هیچ چیز نخورده ام و فقط هنگام نماز بر زمین نشسته ام.» در عین حال سرزندگی و خوشرویی را از دست نمی داد. در ضمن فعالیت های بسیار اجتماعی و فرهنگی، هیچ گاه از توجه به درس غافل نبود و از همین رو به عنوان دانشجوی ممتاز دانشکده معماری دانشگاه علم و صنعت برگزیده شده بود.»
اگر تمام دنیا را به من بدهند، من دیگر بر نمی گردم
مادر در فراقش بی تابی می کرد و خواهر، او را در خواب دید که نزد حضرت علی اکبر (ع) ایستاده و می گوید: «به مادر بگو ناراحت نباشد. اگر تمام دنیا را به من بدهند، من دیگر بر نمی گردم.»
آخرین نوشته او در دفتر یادداشت این بود:
در راه وصل، این تن خاکی عدوی ماست
از جان بریده ایم و به جانان رسیده ام
شهید «محمد سعید یزدان پرست لاریجانی»، فرزند یحیی، در هشتم تیر ماه سال ۱۳۴۶ در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شد. وی، پس از اخذ دیپلم در رشتۀ معماری هنرستان، به حوزهی علمیه مجتهدی تهران رفت، اما چندی بعد عازم جبهههای نبرد شد. سعید هزار و نهصد روز را در کردستان گذراند. پس از قطعنامه ۵۹۸، در کنکور سراسری پذیرفته و در سال ۱۳۶۸ در رشتۀ معماری و شهرسازی دانشگاه علم و صنعت مشغول تحصیل شد. او از سال هفتاد در شرکت مهندسی مشاورین فعالیت داشت و آخرین پروژهای که در آن فعالیت کرد طرح توسعه حرم حضرت عبدالعظیم بود. سعید در هیجدهم فروردین سال ۱۳۷۲ به منظور تهیه فیلمی مستند از تفحص شهدا با گروه روایت فتح، به فکه رفت و دو روز بعد 20 فروردین به همراه سید مرتضی آوینی در آسمان شهادت اوج یافتند.
انتهای پیام/ز