بانوی شهید اقدس فراهانی
امامزاده ریحان
- امام رضا (ع) طلبیده، مگه می شه آدم قبول نکنه.
- باید برای امتحانا آماده بشم. اقدس کمی به الهه خیره می ماند، وقتی صورتش را خنده مهربانی پر کرد. گفت: اگر به پابوس آقا بیایی و دعا کنی همه چیز توی ذهنت ثبت می شه درسهایی که خوندی یادت می ماند و در امتحانات موفق می شود.
- آخه، آبجی اقدس! نمی تونم.
اقدس گفت: اگر تو نیایی، مامانم هم نمی تونه بیاد، خودت می دونی توی این شرایط جنگ و بمباران، که از آبجی اشرف و اعظم و بچه هاشون دوره، از داداش ناصر بی خبره، سعید هم زیر خاک خوابیده، از نظر روحی چقدر به سفر، به زیارت احتیاج داره. الهه سرش را زیر انداخت و گفت:«من اصلاً آمادگی سفر را ندارم، دلم نمی خواهد بیام» اقدس به الهه نزدیک شد و آرام گفت: اگر ما کارهایی را که دلمون نمی خواد، ولی به خاطر خدا انجام بدیم، اون کار برکت پیدا می کنه و دل ما هم بی نصیب نمی مونه. الهه از کنار خواهرش اقدس که می خواست او را به سفر مشهد راضی کند بلند شد و گفت: الآن نزدیک عیده، شاید آبجی اعظم مرخصی بگیره بیاد اینجا، اگر داداش سعید اومد چی ؟
اقدس گفت: من به همه شان تلفن زدم و گفتم که ما انشاءالله از هجدهم اسفند تا بیست و سوم، زوار امام رضا (ع) هستیم، اینقدر لجبازی نکن دختر به خاطر مامان بیا. الهه گفت: مامان خودش می دونه، اصلاً شما دو تا با هم برید، من می مونم خونه، آقا هم هست، چیزی نمی شه که.
اقدس گفت: توی این وضع بمباران چطور تو رو بگذاریم بریم؟ اصلاً آقا، صبح که می ره، شب، معلوم نیست کارش تمام بشه، برگرده یا نه. تازه یک شب در میان مگر مسئول کشتارگاه نیست؟ نبای نصف شب بره آنجا؟ آقا یه بسیجیه، هر جا و هر وقت کارش داشته باشند باید برود. الان هم چون مامان هست، آقا دلش به مامان گرمه، اگر مامان و من بریم مشهد، تو تنها باشی، آقا پریشان می شه، از کار و زندگی عقب می افته. الهه گفت: اصلاً به دلم نیست که بیایم.
اقدس گفت: ببین الهه! من بیست و سه ساله شدم. می دونی که فقط 23 سال قراره زنده بمونم، شاید این سفر، سفر آخر باشه، من با امام رضا (ع) کار دارم، باید برم. دلم می خواهد، تو و مامان هم باشید می دونی 23 سال...
الهه از جا بلند می شود، تحمل شنیدن حرفهای خواهرش ندارد. فقط گفت: الهی قربونت برم، بسه دیگه. و کتابش را برداشت و از پنجره به درخت سیبی که در باغچه، انتظار شکوفه باران شدن را می کشید خیره ماند. اقدس تسبیحی را که یادگار مسعود بود و همیشه همراه داشت در جیب مانتویش گذاشت و ناامید بلند شد. الهه که حس کرد خواهرش ناراحت شده برای اینکه از دلش درآورد جلو رفت و گفت :«آبجی خوشگله، این لباس شده لباس کار، لباس مهمونی، لباس خونه. چقدر توی این مانتوی سبز رنگ و رو رفته سپاه را دوست داری؟ اقدس گفت: تو می آیی مشهد؟
الهه گفت: لباس که داری، کادو هم که لباس برات می آرن، مامان هم برات می دوزه، آبجی اعظم هم که سوغاتی برات لباس می آره پس چرا همه اش، این مانتور و شلوار را می پوشی؟ دق کردیم از دست تو! سادگی و زهد هم اندازه داره. خواهر اقدس فراهانی مسئول بسیج نیروی مقاومت شهرستان با شکوه و اصیل خمین، خوشگل من!
اقدس خنده ای کرد و به طرف کمد رفت و گفت: حالا که نشون دادی مشهد، آمدنی هستی پس گوش کن «توجه، توجه اینجا پر از لباسهای رنگ و وارنگ است انواع بلوز، دامن، پیراهن، شلوار. معنی و مفهوم آن اینست که من اینها را نخواهم پوشید، زیرا احتمال شهادت من در 23 سالگی بسیار زیاد است. بعد از من آنها را به کسانی که دوست دارید بدهید!
حرفش که تمام شد صدای آژیر درآورد و خنده کنان به اتاق دیگر رفت
*5 اتوبوس پشت سرهم، دل جاده را می شکافتند و به سوی مشهد می رفتند. اقدس در اتوبوس راه می رفت تا گر کسی کاری داشته باشد، انجام بدهد. خواهر فاطمه، روی صندلی آخر نشسته بود، چادرش را از صورتش کنار زد و گفت: خواهر فراهانی نمی خواهی خستگی در کنی؟ تازه اول راهیم، تا برسیم مشهد و برگردیم، اگر بخواهی اینطور سرپا باشی از پا می افتی، استراحت که فعلِ حرام نیست! اقدس گفت: چشم! امر ما فوق، اطاعت می شود! فاطمه سرش را جلو آورد و گفت: مادر حالشان چطور است؟ سردشان نشود؟ این را برایشان ببرید.
و پتوی نازکی را که روی پایش انداخته بود به دست اقدس داد. اقدس گفت: خدا خیرتان بدهد، باشه برای خودتان، جلوی اتوبوس گرمه، برادر محمدی، بخاری را روشن کرده خدا از خواهری کم تان نکند. با ترمز ناگهانی راننده، اتوبوس استاد، همه از خواب پریدند.
- اقدس خودش را رساند جلو و گفت: چی شده برادر محمدی؟
- راننده گفت: راه را اشتباه آمدیم، از بقیه عقب ماندیم، نمی دانم اینجا کجاست؟ گمشان کردیم اصلاً نفهمیدم چطور شد. شما سرپرست هستید، اگر اجازه بفرمائید شب را اینجا بمانیم، صبح حرکت کنیم. اصلاً نفهمیدم چطور شد، اشتباه آمدیم. اقدس از پنجره به بیرون نگاه می کند، توی دالان، نور چراغها، روی زمین سفید سفید است، باد زوزه می کشد و مشت مشت برف را به شیشه اتوبوس می پاشد. اقدس بلند گفت: حتماً مصلحت خدا بوده، اتوبوس را به نار جاده برسانید، خدا خودش کمک کند. همه نگرانند، کسی می گوید: خواهر فراهانی حالا چکار کنیم؟
از آخر اتوبوس کسی گفت: اگر بخاری ماشین خراب بشه، وسط این بیابون همه یخ می زنیم.انگار کسی با خودش گفت: اگه حمله هوایی بشه چکارش کنیم؟ خانم حسنی گفت: باید با یک راننده وارد می آمدیم. راه مشهد که از این طرف نیست، راننده حواسش نیست خوابش برده حالا، اگر گرگی، دزدی، چیزی حمله کنه، چکار کنیم؟ مادری دخترش را در آغوش گرفت و گفت: توی سرما همه مون یخ می زنیم. خواهر فاطمه گفت: خواهر فراهانی این چه وضعیته؟ چی شده؟
اقدس جوری که همه بشنوند گفت: لطف خداست، شاید جلوتر ممکن بود اتفاق بدی رخ بده اینطور شد، الحمدالله، حالا هرکدام 1000 تا صلوات نذر سلامتی آقا امام زمان کنید، نظر مبارکشون که به ما بیفته، راه را پیدا می کنیم و انشاءالله به پابوس حضرت می رسیم. صدای جیغ الهه حرفهای اقدس را قطع کرد. همه به طرف صندلی خانم نورد، مادر اقدس هجوم بردند.
اقدس گفت: چی شده الهه؟
چه می دونم، مادر... اول فکر کردم خوابیده، چادر را که کنار زدم... آبجی چیکار کنیم؟ مامان... بیهوش شده. کسی گفت: شانه هایش را بمالید. یک استکان چای داغ بهش بدید. من کشمش دارم، یه دونه دهنش بذارید. پنجره را باز کنید هوای اتوبوس کثیف شده. اصلاً الآن وقت سفر بود؟ مثلاً پایگاه لطف کرده، با این امکانات، نه خوردنی درست، نه راننده وارد. ما را ول کردن وسط بیابون،که چی؟ بریم سفر مشهد! اقدس دستهای مادر را در دست گرفت و آرام گفت: مامان عزیزه... سادات... مامان. دستهای مادر را بوسید و بلند گفت: یا پسر موسی ابن جعفر یا آقای غریبان، خودت کمک کن. راننده گفت: خواهر فراهانی من برم ببینم این دور و بر روستایی، چیزی هست، دکتر و درمانی هست یا نه. از ماشین پیاده شد. سوز سردی داخل ماشین هجوم آورد، مادر در آغوش اقدس جابجا شد، مژه هایش بهم خورد و اقدس زیر لب گفت:«الحمدالله»
*اقدس وارد اتاق شد و با شادی گفت: با کمک خدا و امام رضا فردا دیگه بر می گردیم خمین، مامان عزیزه حالت بهتر شده که با هم یک حرم دل چسب بریم؟ الهه که کنار مادر نشسته بود گفت: ماشاءالله به تو، توی این چهارروزه یک دقیقه زمین ننشستی، این طرف برو اون طرف برو.
100 دفعه بیشتر رفتی حرم، انگار دفعه اوله که آمده مشهد، تو چکار داری با امام رضا (ع) بگذار به بقیه زوار هم برسند. مادر گفت: الهی قربون امام رضا برم، توی شهرش باشم و نتونم برم به پابوسش؟ خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که لیاقت نمی دی؟این چه دردی بود که ناغافل منو از پا انداخت؟ آقای طوس! به مظلومیت بچه ام، شهیدم، مسعودم، قسمت می دم، اجازه بده به پابوست بیام، دلم می خواد، اما چه جوری بیام؟ دلم برات پر می زنه. اقدس گفت: مگه دختر نداری؟ خودم شما را کول می کنم و تا خود حرم می برمتون، شب حرم خلوت می شه، اگر این دختر ته تغاری هم نیامد، خوابش گرفت، نازش گرفت، خودمون دوتایی می ریم. مسعود شما به من مأموریت داده تا در خدمتتون باشم. سادات خوشگل من، نبینم غصه می خوری ها!
الهه از جا بلند شد و گفت: خدا رحم کرده که این زبون را داری وگرنه چکار می کردی. اقدس خنده ای کرد و گفت: به امر و به فرموده اولین شهید بزرگوار، خاندان جلیل فراهانی، مسعود فراهانی بنده در خدمت بانو عذرا سادات نورد، در خدمتگزاری آماده ام. شب چه ساعتی تشریف ملوکانه تان را به زیارت می برید؟!
*از صبح زود اتوبوس، تخته گاز در جاده ها، بسوی خمین پیش می رفت. همه ساکت بودند و در دنیای خودشان غرق. بعضی از دلها در ضریح امام رضا (ع) جا مانده بود. و دلهایی هم که در اتوبوس می تپید، سبک سبک بود. دل اقدس اما هنوز در تب و تاب بود. آیا امام رضا (ع) شفاعت می کند؟ آیا مسعود از کارهای او راضی است؟ «مسعود در وصیت نامه اش از اقدس خواسته بود پیرو امام باشد و به اسلام و انقلاب خدمت کند». آیا کارکردن در بسیج خدمت به اسلام و انقلاب و پیروزی از راه امام نبود؟ بار امانت شهیدان چقدر سخت است! خواهر اولین شهید بودن، خواهر شهید بودن سخت است. یا ابوالفضل العباس تو رسم گذاشتی که برادران کوچکتر قبل از شما به شهادت برسند و تا اجر دوبار شهید شدن را ببری. تحمل و صبر در فراق شهدا سخت است. چقدر دلم برای مسعود تنگ شده، داداش معسود، جبهه چقدر به تو نیاز داره، جنگ شده. خدایا امام تنها نماند. خدایا رزمندگان اسلام را پیروز کن. شهدای ما را با شهدای عاشورا محشور کن. بسم الله الرحمن الرحمیم، الحمدلله رب العالمین الرحمن الرحیم مالک یوم الدین ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا الصراط المستقیم، صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم ولاالضّالین.
خدایا من را در راه شهدای اسلام قرار بده. بسم الله الرحمن الرحیم قل هوالله احد، الله الصمد لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد. خدایا شاخه نوری به روح مسعودم برسان.
مسعود یادته گفتم:«مسعود جان! تو فقط 19 سال داری، تعلیم نظامی هم ندیدی، کردستان پر از ضد انقلابی است که به کینه اسلام مسلح اند، مواظب خودت هستی؟»
مسعود! سپاه اصفهان، خواهرها، را هم می بره کردستان؟! مسعود موقعش کی می رسد؟ دلم برای خدا تنگ شده. یادته گفتی ما باید خدا را همون جور که امام علی (ع) دوست داره، عاشق بشیم من دلم برای خدا تنگ شده، عاشقش شدم. حس کردم، چادر را بیشتر دوست داره، چادر سرم کردم، فکر کردم خوابم رو عبادت می دونه، روزه گرفتم، اون طوری که گفتی در پنج وعده نماز خوندم، مسعود خدا هم منو دوست داره، برام شرایطی را فراهم کرده تا توی بسیج کار کنم، اگه اون نمی خواست نمی شد،مسعود خدا منو دوست داره حس می کنم، می فهمم، به من اجازه داده برای نزدیکی به خودش، به خودش متوسل بشم، الهه چند وقت پیش خواب تو را دیده بود که براش قرآن می خوندی، انگار آیه و لاتحسبن الذین... و یک آیه دیگر را در مورد شهادت خوندی و بهش دلداری دادی که شهیدان زنده اند، شهیدان پیش خدا روزی می خورند. هرکس شهید بشه پیش خدا عزیزه، همه اش می گفت تو دو تا آیه براش خوندی و تأکید داشتی به دو تا آیه، پسر!
ما که در مورد شهادت خیلی آیه داریم، درسهایت را خوب نخوندی ها، کلاسهای احکام و قرآن یادت می یاد؛ راستی مسعود! دفترچه کنکور امسال اگر شرکت کردم یک رشته بی درد بخور و حسابی می زنم. پارسال که رشته بدی را انتخاب کردم. راستی مسعود خوش به حالت! تو پیش خدا عزیزی، شهیدی.
*اتوبوس ترمز کرد، اقدس از جا پرید، رویش را کیپ گرفت و سراغ راننده رفت گفت: چیزی شده برادر محمدی؟ راننده گفت: نه خواهر، رسیدیم،"ریحان" گفتم شما برید امامزاده زیارت کنید. تا من هم یه خرده به ماشین برسم، این امامزاده خیلی معجزه داره، شهدای روستایی "ریحان" را هم همین جا دفن کردن. شهدای غریبی هستند، اینها عزیزای مردم اند، عزیزای خداند.
اقدس گفت: برای سلامتی آقا امام زمان (عج) و شادی روح شهدا صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد شهیدان زنده اند الله اکبر. و همگی برای زیارت امامزاده "ریحان" و شهدای غریب پیاده شدند. جمعیت فریاد می زدند: شهیدان زنده اند الله اکبر به حق پیوسته اند الله اکبر
ساعت 12 بود که موشکها، بمبهایشان را بر سر مردم بی دفاع خمین انداخته بودند و خانه آقای منصور فراهانی تل خاک شده بود. مردم برای کمک آمده بودند. آمبولانسها آژیر می کشیدند و مردم فریاد می زدند: شهیدان زنده اند الله اکبر به حق پیوسته اند الله اکبر
پدر خودش میان سنگ و خاک می گشت و می نالید:«الهه هم توی خانه بود، عذرا سادات بود، اقدسم بود. من رفتم تا سر خیابان. الهه ام امسال دیپلم می گیرد، اقدسم بود...، خانمم بود...، دیروز از مشهد آمده بودند! امروز برای اقدسم خواستگار می یاد! عصر می یان. عصر! عذرا سادات 40 سال مونسم بود... اقدسم، دخترم... اقدسم عطر مسعود را می داد، ای وای عذرا سادات خانم خانه ام بود، خانه ام کو؟ زندگیم کو؟ زندگیم کو؟ اقدسم کو؟ اقدسم کو؟
کسی پیرمرد را آرام کرد و مردم میان سنگ و خاک میان خانه ای که تل خاک شده بود می گشتند و شعار می دادند:
شهیدان زنده اند الله اکبر به حق پیوسته اند الله اکبر
اقدس و مادرش شهید شدند و از دنیای خاکی ما پرواز کردند.
منبع: کتاب راز یاسهای کبود