خاطرات شفاهی کوتاه از فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) شهید رضا شکری پور
عضويت در سپاه
گفت: مي آي سپاه؟!
چشمانش از خوشحالي برق زد: من بيام سپاه ؟! يعني مي شه؟!
خودش معرف او شد. زير برگه عضويتش نوشت:
اينجانب گواهي مي دهم آقاي رضا شکري پور از اعضاي فعال اين پايگاه براي عضويت در
نهاد مقدس سپاه پاسداران لياقت داشته و با تمام وجود در راه حفظ انقلاب اسلامي
تلاش خواهد نمود. يک ماه بعد خودش معرف شهيد شد.
راوي: احسان تقي پور
- خردادماه ۱۳۶۰
رمز شب
گفت: اسم رمز امشب «شکري پوره». اگه کسي
گفت: «شکري بور» حتماً عراقيه؛ امانش نديد.
نصف شب از پشت خاکريز سر و صدايي آمد. نگهبان داد کشيد: کيستي؟ جواب آمد: «شکري
پور». صدا براي نگهبان آشنا بود. دوباره پرسيد: خودش يا رمزش؟ گفت: هر دوش!
گفت: همه از گردان ما انتظار دارن خط شکني کنه ولي اين کار يه شرط داره و آن هم
خود سازيه. اگه خودت و نساختي نمي توني بن بست ها رو بشکني.
راوي: اکبر ملکيان
اين دل تنگم ...
گفت: گلوله آر پي جي جمع کنيد و نشست پشت
سنگري به تيراندازي و بلند بلند خواند: «اين دل تنگم غصه ها دارد، گوييا ميل کربلا
دارد.»
تيري زدند به دستش. بچه ها پانسمانش کردند.
گفت: آر پي جي بياريد.
گفتند: ما مي زنيم.
گفت: شما بزنيد، من هم مي زنم و باز خواند: اين دل تنگم ....
آر پي جي که زد بخيه اش باز شد و از درز پيراهنش خون زد بيرون.
راوي: جهانبخش کلوندي
عذرخواهي
يه روز باهاش تندي
کردم. رابطه مان شکر آب شد. چند وقتي بود نديده بودمش.
گفتند: مجروح شده، رفتم همدان. به رفقا گفتم: هماهنگ کنند فردا هشت صبح بريم
منزلش.
صبح زود زنگ خانه را زدند. رفتم جلوي در، تعجب کردم! با عصاي زير بغلش ايستاده بود
روبروم. بي اختيار همديگرو بغل کرديم. گفت: ديشب گفتند مي خواي بياي عيادتم. تصميم
گرفتم من بيام ديدن شما.
خيلي راحت عذر خواهي کرد. گفتم: بيشتر از اين شرمنده ام نکن، من مقصر بودم.
راوي: حسين همداني
فرشته ي نجات
خمپاره اي منفجر شد. سنگر فرو ريخت. با
هزار مکافات از زير آوار بيرون آمدم. شير تو شيري بود. هر کس به طرفي مي دويد.
سوار بر موتوري از آنجا مي گذشت. زد روي ترمز گفت: يا الله بپر بالا، کشان کشان
رفتم نشستم ترک موتورش. خواست برود. گفتم: اينجوري که مي افتم. چفيه اش را
انداخت پشت کمرم و از جلوبه سينه خودش گره زد. محکم چسبيدم به پهلویش.
راه پر چاله چوله بود. نم نم گاز مي داد. از ميان آتش راهي باز کرد و رساندم پست
امداد.
راوي: سالار آبنوش
پاسدار آبديده
اشک بچه ها را درآورده بود از بس سخت مي گرفت، پاسدار بايد فولاد آبديده باشه.
روز آخر دوره، دست به سينه ايستاد دم در پادگان، حلاليت مي خواست. پلک که مي زد
اشک پر مي شد تو چشماش.
راوي:سعيد بادامي
قهرمان واقعي
آمد خانه ديد مدالهاي ورزشي اش را آويزان
کردم روي ديوار. سگرمه هايش رفت تو هم. گفتم چت شد؟
گفت: مادر من خجالت مي کشم به من بگن قهرمان، قهرمان واقعي اونان که تو خيابان
دارن با شاه و دارو دستش مي جنگن شهيد مي شن.
راوي:
مادر شهيد
شعار بهشتي
دکتر بهشتي و يارانش که شهيد شدند بچه ها
بي تابي مي کردند. دستور داد همه نيروها با لباس رسمي سپاه آماده حرکت شوند.
توي ميدان اصلي شهر، ستون پاسداران به همراه مردم عزادار با مشت هاي گره کرده شعار
مي دادند و اعلام حضور مي کردند:
بهشتي بهشتي با خون خود نوشتي
استقلال آزادي جموري اسلامي
هما نجا سخنراني کرد و گفت: خواب خوش منافقين هيچگاه تعبير نخواهد شد. تا ما هستيم
در اين کشور امام زمان، جايي براي آنها نيست.
راوي: سعيد بادامي
آر پي جي زن
در جاده فاو - ام القصر نشسته بود بالاي
خاکريز و آر پي جي زن ها را هدايت مي کرد. نيروها وقتي مي ديدند خودش نشسته آن
بالا، خجالت مي کشيدند کپ کنند پشت خاکريز.
تک تير اندازهاي دشمن نقطه به نقطه خاکريز را مي زدند. بيشتر از همه موسي کريمي آر
پي جي زد، از گوش هاش خون مي چکيد. داد زد: موسي يک کمي آهسته تر. نشنيد، با اشاره
بهش فهماند. جواب داد: حاجي خيالي نيست و قبضه را گذاشت روي دوشش و برخواست که
شليک کند، مرمي قناصه که نشست روي پيشاني اش غلت خورد آمد پايين خاکريز، چشم هاي خيس
حاجي دنبالش مي کرد.
راوي:مهدي قاسمي
گريه شبانه
معاونش بود. مثل برادر دوسش داشت. حالا که
شهيد شده بود کسي پا جلو نمي گذاشت بره بهش بگه. آخر مسئول تبليغات گردان را
انداختند جلو و گفتند: کار خودته!
پشت خاکريز نشسته بود. گه گاه نيم خيز مي شد و با دوربينش آن طرف را ديد مي زد
دشمن، آتش سنگيني مي ريخت. رسيد بهش و بدون مقدمه گفت: حاجي! رضا محرمي شهيد شد.
دوربين را پايين آورد و ناباورانه پرسيد: شهيد شد؟! کمي اخماش رفت تو هم. اما به
روي خودش هم نياورد. بعد انگار نه انگار اتفاقي افتاده برگشت که: حالا چرا اينجا
نشستي پاشو برو دنبال کارت.
شب توي سنگر، مشک اشکش سوراخ شده بود: آي گريه مي کرد آي ناله مي زد!
راوي: همرزم
دوست مهربان
فهميده بود دستم خاليه! به مادرش گفته بود
خودم مي رم اتاقاشو رنگ مي زنم.
صبح اول وقت آمد خانه، يه سطل رنگ دستش بود و يه کيسه پر از وسايل نقاشي.
ظهر که شد گفتم: آقا رضا! نهار حاضره. گفت نماز مي خوانم بعد.
آن موقع هنرستان درس مي خواند؛ رشته تاسيسات. تا دلت بخواد سليقه داشت. آچار
فرانسه فاميل بود.
راوي: يک دوست
کربلا
توي صحبت هايش هميشه جبهه را به کربلا ربط مي داد. مي گفت: جبهه بدون کربلا بي معناست و رزمنده دور از امام حسين(ع)، بي چاره. اگه اين ها نباشه ما با پارتيزان هاي جنگ جهاني دوم هيچ فرقي نداريم.
راوي: يوسف هادي پور
فداي سرتون ...
يه دوچرخه تر و تازه خريده بود با پول
کارگري. همون روز اول گفت: بازي کنيد. عصري بياريدش در خونه.
نامردي نکرديم، هفت نفري سوار دوچرخه شديم. راننده ناشي بازي در آورد با سر رفتيم
توي کانال آب. از دوچرخه هم يه چرخ ماندو يه فرمان کج
رفتيم خانه شان. آمد جلوي در، ديد سرم باند پيچيه، هول کرد:
چي شده؟ بقيه کجان؟
گفتم بيمارستان.
گفت واستا که اومدم.
گفتم: رضا دوچرخه ت...
گفت: بي خيال فداي سرتون.
راوي: حميد زماني
شوق پرواز
بايد تا شب صبر مي کرديم. آنوقت مي آورديمش
عقب. افتاده بود وسط جاده پد غربي، بين خط خودي و خط دشمن.
مهتاب بود. سينه خيز رفتيم بالاي سرش، قشنگ صورتش رو گذاشته بود روي خاک.
ديشب قبل از عمليات توي سنگر افتاده بود سجده و هق هق مي کرد: «... الهي عبيدک
بفنائک، مسکينک بفنائک، اسيرک بفنائک....»
راوي: رضا عليزاده
منبع:
برگرفته از کتاب ققنوس و آتش
نرم افزار چندرسانه ای شاهد، ویژه شهید رضا شکری پور، شماره 123