«سردار وفا» روایتی از سردار شهید حاج رضا شکری پور
نوید شاهد: لحظات پر اضطرابي سپري شد. جزيره مجنون در آتش وخون مي سوخت. دشمن با
پاتک هاي سنگين پيشروي خود را براي باز پس گرفتن آغاز کرده بود. لحظات به کندي مي
گذشت ونگراني بر منطقه سايه افکنده بود. دستور آماده باش ابلاغ گرديد.
گردان 154 حضرت علي اکبر از لشگر انصارالحسين (ع)که نيروهاي بسيجي را ترخيص کرده
بود، کادر گردان براي دفاع فراخواني گرديد وفردا صبح بايد براي مقابله به جزيره
مجنون مي رفتيم. در آن ميان حاج رضا شکري پور فرمانده رشيد گردان را ديديم که خودش
آرپي جي گرفته وبا لبخند در کنار يارانش به آنها کمک مي کند.
حاجي هرچي داشت از نماز بود. نمازي که با عشق واشک چشم آغشته شده بود. شب قبل
از عمليات همچون شب قدر بود. تمام حرکات بچه ها بوي عبادت مي دادو بي اختيار
همديگر را در آغوش مي کشيدند واز هم قول شفاعت مي گرفتند.
زمزمه ها همه بوي پرواز مي داد.در کوله بار آنها اثري از گناه نبود. حاج رضا
آن شب به روي سجاده نشسته بود وقرآن تلاوت مي کرد وتفسير آيه ها، با اشک چشمش جاري
بود. چقدر نوراني شده بود انگار اورا در نور شسته بودند. همه مي دانستند که حاجي
بزودي شهيد مي شود وتولد او براي شهادت است.
به طرف چادر پرسنلي رفتم، بچه ها در آنجا جمع وغرق گفتگو بودند. همگي آرزو داشتيم
يک نماز جماعت پشت سر حاجي بخوانيم. اما هر بار حاجي بهانه مي آورد وطفره مي رفت.
بارها اين چنين ازدست بچه ها فرار کرده بود.
اما امشب بچه ها مصمم بودند که با يک نقشه بر حاجي پيروز شوند و حاجي بهترين
طراح عمليات جنگي بود وبچه ها بهترين فاتحان خاکريز و ملائکه شب، نظاره گر اين که
چه خواهد شد.
شهيد حسني معاون گروهان گفت: بچه ها بريم به حاجي بگوئيم اگر امشب با ما نماز
جماعت نخواند او را حلال نمي کنيم. شهيد عليزاده فرمانده گروهان به جاي حاجي پاسخ
داد وگفت: اين که درست نيست! همگي غافل بوديم که حاجي نيز در حال سرکشي به چادر ها
آمده وپشت چادر پرسنلي ايستاده وبه گفتگوي بچه ها گوش مي دهد.
شهيد وحدتي مسئول پرسنلي گردان گفت: به حاجي بگوئيم که ما فردا شهيد مي شويم اما
شهادت ما با خواندن نماز پشت سر شما امضا مي شود و شهيد تکلو معاون گردان حرف اورا
قطع کرد وگفت: حاجي مايل است بسيجيان تا ابد زنده باشند و با لبخندي که بر روي
لبان حاجي نقش بسته بود معلوم بود جواب حاجي هم بايد مشابه آن باشد.
شهيد فريدوني فرمانده گروهان که به خاطر حالت عرفاني ومعنويش بچه ها او را رباني
صدا مي کردند ساکت نشسته بود وبه سخنان آنها گوش مي داد سکوت را شکست وگفت: من
راضي نبودم که حاجي خودش به اينجا بيايد. بچه ها همه مشتاق شنيدن شدند و خود حاجي
هم متعجب ز اين که برنامه چيست.
شهيد فريدوني ادامه داد حاجي خيلي به فاطمه زهرا علاقه دارد هرجا ذکري از حضرت
زهرا باشد حاجي هم هست. پس من خودم مي خونم. شماهم با صداي بلند يا زهرا بگوئيد
وسپس شروع به مداحي کرد. نام حضرت زهرا (س) خيلي زود اشک بچه ها را جاري کرد. هرکس
در گوشه اي به سجده رفته بود وبا خود زمزمه مي کرد.
کم کم صداي ناله ها بلند تر مي شد وبا زمزمه در هم مي پيچيد. حاجي با چفيه اش جلو
دهانش را گرفته بود تا صداي گريه اش به گوش بچه ها نرسد. مداحي به آنجا
رسيدکه((فاطمه جان در وسط کوچه تورا مي زدند / کاش به جاي تو مرا مي زدند)) ديگر
حاجي نتوانست خود را نگه دارد پاهاي اوسست شد وبه روي زانو افتاد صداي گريه اش
بلند شد حاجي خود را به طرف در چادر کشيد وگوشه چادر را بالا زد وبا صداي گرفته
گفت: بچه ها بسه ديگه مگه مي خواهيد حاجي را بکشيد. باشد قبول کردم با هم نماز جماعت
مي خوانيم. بچه ها که باورشان نمي شد حاجي به اين زودي قبول کند خودشان را بر روي
حاجي انداختند واورا غرق بوسه نمودند وبا اشک چشم خود صورت اورا شستند. همگي وضو
داشتند. پس حاجي در جلو ايستاد وصف نماز جماعت تشکيل شد.
نماز شروع شد، نمازي که بچه ها رابهشتي کرد. حاجي حمد وسوره را مي خواندوبچه ها
گريه مي کردند. وقتي که حاجي به سجده رفت ديگر صداي گريه همه بلند بود وسجاده ها
تر، ذکر سجده، گريه شده بود.
حاجي با تمام توان نماز را ادامه مي داد شايد اگر ادامه نماز نبود بچه ها ساعت
ها در سجده گريه مي کردند. ملائکه نيز منتظر بودند تا اين نماز عاشقانه را به
آسمان ببرند.
شايد اينجا خداوند بارديگر به ملائکه يادآوري کرد ((تبارک الله في احسن الخالقين))
نماز تمام شده بود ولي گريه بچه ها هنوز ادامه داشت. حاجي روبه بچه ها کرد وگفت:
انشاالله خداوند قبول کند. آخرش شما برنده شديد آن هم به خاطر اينکه اذان اين نماز
يا زهرا (س) بود.
فرداي آن روز جزيره مجنون در زير گام هاي سردار نماز ويارانش آرام گرفت و دشمن
زمين گير شد. حاجي آرام و قرار نداشت و براي پرواز لحظه شماري مي کرد. از وجودش
نور مي باريد و از آتش سلاحش خشم الهي، تا اينکه دست تقدير صفحه زيبايي رقم زد و
تيري بر پيشاني او بوسه زد.
انگار جزيره مجنون تشنه خون حاجي بود تا سيراب شود. جوي خون از پيشانيش جاري بود و
روحش در پرواز.
راوي: مهدي رحيمي مهروان - همرزم شهيد
منبع: نرم افزار چندرسانه ای شاهد، ویژه شهید رضا شکری پور، شماره 123