ضيافت عقل و دل؛ يادداشت هاى شهيد چمران در لبنان
يكي از لوازم شناخت تاريخ رجوع به آرا و آثار فردي است كه درباره او بحث ميشود. در اين ميان مرحوم شهيد چمران گسترهاي از آثار را بجا گذاشته كه نياز به هيچ تفسيري را باقي نميگذارد. چه، يكي از وجوه مهم شناخت هر پديدهاي مواجهه مستقيم با آن است. به هر تقدير، آنچه در پي ميآيد يادداشتهايي است كه شهيد چمران در خلال حضور در لبنان نوشته است. پارهاي از اين نامهها براي نخستين بار منتشر ميشوند.
مأموريت به برج حمود
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماههاست كه منطقه در محاصره كتائب است. كسى نمىتواند از منطقه خارج شود. هر روز عدهاى از مسلمانها در گذر از اين منطقه كشته مىشوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، (دهى جنوبى) هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر آنها از حركتالمحرومين بودند...
فقر و گرسنگى بيداد مىكند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفانزده گريختهاند. شهرى بمباران شده، مصيبتزده، زجرديده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شكر و احتياجات ديگر تقسيم كنم، احتياجات مردم را از نزديك ببينم و راه حلى براى اين مردم فلك زده بيابم.
ترتيب كار داده شد. با يك ماشين در معيت سه ارمنى كه يكى از آنها محرّر روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شديم. براى چنين سفرى شخص بايد وصيتنامه خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين كردم... ماههاست كه چنين هستم و گويا حيات و ممات من يكسان است!
از منطقه مسلمان نشين خارج شديم. رگبار گلوله مىباريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان... جنبنده اى وجود نداشت. بمبهاى سنگين خيابان را تكهتكه كرده بود. لوله هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران می كرد. در هر گوشه و كنارى ماشين منفجر شده و سوخته به چشم مىخورد...
چقدر وحشتانگيز! مرگ بر همه جا سايه افكنده بود... اينجا موزه بيروت «متحف» و مريضخانه معروف «ديو» و زيباترين و زنده ترين نقاط تماشايى بيروت بود كه به اين روز سياه نشسته بود...
وارد پاسگاه كتائبى شديم. چند افسر و چند ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مى كردند... لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... اينجا هر مسلمانى را سر مىب رند. هزارها مسلمان در اين نقطه با دردناكترين وضعى جان دادهاند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زيبا و دوست داشتنى است. سالهاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شيرين در عقب ماشين نشستهام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مىآيند و منطقه بين مسلمان و مسيحى را پر مىكنند... حاجز (پاسگاه) ديو خطرناكترين تفتيشگاه كتائب و احرار است و براى مسلمانها سلاخ خانه به شمار مى آيد. و مدخل الشرقيه مركز قدرت كتائبىهاست.
ماشينها يكى بعد از ديگرى از حاجز مىگذرند. اين نشان مى دهد كه همه مسيحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسرى از جيش بركات كه در صفوف كتائبىها خدمت مى كرد مأمور پاسگاه بود و لباسهايش نشان مى داد كه افسر مغوار است. هويه (شناسنامه) طلب كرد. ارمنىها هر يك كارت شناسنامه خود را نشان مى دادند و او همه را به دقت كنترل مىكرد و به صورتها نگاه مى كرد چند كلمه ا ى سؤال و جواب...
نوبت به من رسيد... قلبم مى طپيد. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسليم قضا و قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم... اما مى دانستم كه با شناسنامه مسلمانها نمى توانم جان سالم بهدر برم. پاسپورتى بيگانه حمل مىكردم كه صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو كرد و نگاهى عميق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند كلمه فرانسه غليظ نثارش كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازديد بيمارستان فرانسوى ها آمده ام... گويا حرف مرا باور كرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهرى جنگزده، همه مسلّح، حتى بچههاى كوچك، همه جا آثار انفجار و خرابى ديده مىشود، شهرى مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زنها سياهپوش، بر ديوارها عكس هاى كشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستى كه تأثرآور است.
از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط كه در دست ارمنىهاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مىدهند، - مسلمان يا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثيه، راديو و تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در كنار خيابانها براى فروش انباشته شده، مردم زيادى در خيابانها ديده مىشوند. محلات ارمنىها مثل مسلمانها يا مسيحىها نيست و گويا از جنگ استفاده كرده اند و بى طرفى آنها سبب شده است كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آنها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجرديده و شكسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آنچه دل آدمى را بهدرد مى آورد و روح را متأثر مى كند، منطقه اى كه بيش از هر منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشيده و محاصره شده و مصائب اين جنگ كثيف را تحمل كرده است.
وقتى در نبعه راه مى روم، احساس مى كنم با تمام مردمش با بچه ها، با زنها و با جنگنده ها احساس همدردى و محبت مىكنم. احساس اينكه اين آدمها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى كنند، شب و روز تحت خطر انفجار به سر مى برند. شب و روز آواى مرگ را مى شنوند كه در خانه آنها را مى كوبد و يكى يكى از آنها را مى برد، احساس اينكه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مىكنند و همچنان راه مىروند و نفس مى كشند... اين احساسات گوناگون مرا تحت تأثير قرار مى دهد و براى آنها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مريضخانه رفتم... مريض خانهاى كه امام موسى صدر به كمك فرانسوىها ايجاد كرده است... آه خدايا چقدر دردناك بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مىكردند. خون از بدنشان مىچكيد و بر روى زمين جارى بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلى دردناك بود...
بعد به مكتب حركت رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زيارت جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بيشتر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كيسه هاى شنى اين طرف كوچه پاس مى دادند و طرف ديگر درست مقابل ما كيسههاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگجو از سوراخ بين كيسه ها به هم خيره مى شدند، مى توانستند حتى رنگ چشم يكديگر را تشخيص دهند و من تعجب مىكردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى ديگر به اين نزديكى نگاه كند و او را بكشد! در اين نقطه عده زيادى از جنگندگان مسلمان و مسيحى جان داده بودند، نقطه اى خطرناك به شمار مىآيد.
جنگندگان روى اعصاب خود مىلغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديده ها تيز و خيره شده از سوراخ بين كيسه هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاقهاى مختلف، پناهگاهها، مخفىگاهها، كمينها... همهجا را بازديد كردم و از نقاطى مىگذشتم كه خطر مرگ وجود داشت. يعنى در معرض تير دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت كافى و ايمان محكم به پيش مىرفتم. جنگندگانى كه مرا نمىشناختند تعجب مىكردند. آنها انتظار داشتند كه من نيز مثل رهبران ديگر در اطاقى پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور صادر كنم...
اما مىديدند كه من نيز دوشبهدوش جنگندگان از هفتخوان رستم مىگذرم و حتى بهتر از آنها ارتفاعات بلند را مىپرم و سريعتر از ديگران موانع را طى مىكنم... براى آنها كه مرا نمىشناختند عجيب بود!
جنگنده پير
در ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او بخشيده بود. مسلسلى به دست داشت و به دنبال ما مى آمد. فرزند جوانش يكى از مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش به طور فطرى اسلحه بهدست گرفته، ما را محافظت مى كرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان مى توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و لاغر و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پيرى و ريش سفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را بهخود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اينكه جنگندهاى پير اينچنين شجاع به پيش مىتازد غرق در شادى و سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مى كردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مى نمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقهاى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينىها بود كه بين منطقه مسلمانها و مسيحىها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاههاى دشمن بود. مدرسه را بازديد كرديم، راههاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخسوراخ شده و نقطههايى كه در آنجا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راههاى فرار و راههاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آنجا بر دشمن مسلط بوديم و مىتوانستيم تمام حركات آنها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آنجا نيز گذشتيم و به نقطهاى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكىيكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم را جزم كردم تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...
يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالىكه در معرض خطر بود، هيچكس حرفى نمىزد و اعتراضى نمىكرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمىكرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مىكرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مىرفت و خطر گلوله را تقبل مىكرد و گويى به مرگ نمىانديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم بهسوى چند گل وحشى مىرود كه در ميان خرابهها و بين علفها روئيده بود. فهميدم كه بهسوى گل مىرود، فهميدم كه نيرويى درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مىگيرد او را به جلو مىراند... آهى كشيدم و عميقترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم... مسلسل را به دست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى چه تكاندهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوست داشتنى است... جنگنده اى كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى به دست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، بهدنبال زيبايى مىرود تا زيبايى را نثار شجاعت و فداكارى كند... چه شجاعتى! چه فداكارى! كه خود او بزرگترين مظهر آنست.
گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لب هايم مى لرزيد، قلبم مى جوشيد و صدايم درنمى آمد... لذا با قطرهاى اشك به او پاسخ گفتم.
مى 1967
مادرى كه فغان مى كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...
چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از مسلّحين كوچه پشت مريض خانه پر شده بود. مسلّحين مى خواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مىكردند. داد و فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زنها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش بر زمين افتاد. عده اى از مسلّحين مى خواستند او را به مريض خانه ببرند و عدهاى مىخواستند او را به خانهاش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى مىكشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورمكردهاش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دستهايش آويزان شده بود. كفش هايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز بود!
نتوانستم تحمل كنم. از اين بى تصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياهچرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون كشيد و به سرعت داخل مريضخانه شد...
اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بى حال بر زمين افتاده ولى همچنان شيون مى كرد و زنها او را به اينطرف و آنطرف مىكشيدند...
بهخود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك آلود پايين و بالا مىرفتم و از خود مىپرسيدم چرا؟ چرا بايد اينچنين باشد؟ چرا اينهمه درد؟ اينهمه بدبختى؟ اينهمه جنايت؟ اشك مىريختم و بهسرعت قدم مىزدم... چرا بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بي افتند...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص قرار گرفته و جان داده بود...
جون 1967
خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كرده اى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوته نظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مىكند. بهزور سرنيزه و گلوله انسانها را تسليم اوامر و افكار خود مىكنند و مردم نيز، بوقلمونصفت در مقابل زور سجده مىكنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زده ام و هميشه به استقبالش شتافته ام، منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمىدهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مىكنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مىكنند كه چطور ممكن است من اينطور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قد علم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اينچنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
22 اكتبر 1971
امروز، حوالى ظهر، دو هواپيماى ميراژ اسرائيلى از ارتفاع كم، درحالىكه ديوار صوتى را مى شكست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و داراى بلندترين ساختمانها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان اسرائيلى بود. تمام شيشه هاى ساختمان به لرزه درآمد. گويا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را براى چندلحظه ديدم كه از روى مدرسه گذشته، از روى كمپ فلسطينيان نيز عبور كردند و با صداى گوشخراش خود گويا مىخواستند آنها را نيز بترسانند... البته اين اولين بارى نيست كه هواپيماهاى اسرائيلى در بالاى سر ما حاضر مىشوند. چه بسيار كه دود سفيد هواپيماهاى اسرائيلى آسمان صور را منقوش مى كند و يا صداى شكننده هواپيماها از وراى ابرها باعث اضطراب مى گردد...
در ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستاده اند و راه را كنترل مى كنند و براى گذار از اين نقاط ، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتى در يكى از اين پاسگاه ها زنى را سربازان مؤاخذه مى كردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلىها و زمين متعلق به فداييان است، اصلاً شما چه كاره ايد؟
9 دسامبر 1971
چند روزى است كه در مرزهاى جنوب خبرى نيست... قبل از آن صداى انفجار هميشه بهگوش مىرسيد و معلوم بود كه اسرائيليان با توپ و هواپيما دهكدهها يا پايگاههاى فداييان را مىكوبند. صداى انفجار از چند كيلومترى به خوبى به گوش مىرسيد و در و ديوار مدرسه را مىلرزاند و هر چند روزى يكى از شهدا را از مرز مىآوردند و با مراسم مخصوص به خاك مىسپردند... مراسم دفن شهدا ديدنى است. زنان مرثيه مىخوانند، مردان سرود يا قرآن و فداييان به آسمان شليك مىكنند. صدها نفر از فداييان فلسطينى و مردان و زنان و كودكان و بازماندگان شهدا رژه مىروند و اين مراسم سوزناك و تهييجآميز حتى در زير بارانهاى شديد نيز ادامه پيدا مىكند.
متأسفانه وضع فداييان در حال حاضر به هيچوجه خوب نيست و از هر طرف بر آنها فشار مىآيد. پس از كشت و كشتارهاى اردن اكنون نوبت به لبنان رسيده است. از هر طرف فشار مىآيد كه حكومت لبنان نيز به فداييان بتازد. فداييان نيز اين را مىدانند و به هيچوجه بهانه نمىدهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از اين جهت بسيار ناراحتيم. شايد فقط خداى بزرگ قادر باشد از اين فاجعه هاى دردناك جلوگيرى كند.
در اين حوالى در هر چيزى «شدت» وجود دارد... آنها كه تنبل هستند به شدت تنبلى مىكنند و وقتى به همديگر غضب مىكنند به شدت عصبانى و غضبناك مى شوند. وقتى دوست مىشوند به شدت عشق و علاقه مىورزند و وقتى نفرتزده مىشوند بهشدت دشمنى و نفرت مىورزند. در شادى و قهقهه آنها شدت وجود دارد. در گريه و دردشان نيز شدت مشاهده مىشود. وقتى نعره مىزنند شدت نعرهشان آدمى را مىلرزاند و وقتى مهماننوازى مىكنند خشوع و محبتشان آدمى را آب مىكند... خلاصه بگويم زندگى در اينجا شدّت و حدّت دارد. زندگى سادهاى نيست... عمر بر آدمى زياد مىگذرد. يعنى يك جوان بيست ساله به اندازه مرد چهل ساله امريكايى خشم، عشق، كينه و زخم معده گرفته است. زخم معده در اين حوالى زياد است؛ زيرا احساسات تند و تيز، آدم را سالم باقى نمىگذارد. با عده زيادى از جوانان و دانشجويان عرب صحبت مىكردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بيست ساله، تقريباً سى تا سىوپنج ساله بهنظر مىرسد. اين سؤال مطرح شد كه چرا اين جوانان اينقدر زود پير مىشوند؟ جوابها زياد بود... يكى از جوابها بهنظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. يعنى همه چيزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض يك سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مىكند، بنابراين زودتر هم شكسته مىشود. جريان عمر در امريكا ملايم و آرام است ولى در اين حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در كارها. قانون و عقل هم كمتر دخالت دارند، زيرا سرنوشت بهدست طوفان و در دامان گرداب معيّن مىشود. دنيا، دنياى قهر و كينه است، يك واقعه كوچك، ممكن است زندگى شما را كاملاً زير و رو كند و يا يك تصادف ناچيز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشيب زندگى را، شنيده بودم ولى تا اين حد را تجربه نكرده بودم. در عرض سه ماهى كه در اين حوالى هستم، بيشتر از چندين سال پير شدهام. وقتى از امريكا خارج شدم موى سفيد در صورتم نبود، ولى اكنون فراوان است! وزنم آنقدر كم شده كه تمام لباسها برايم گشاد شده. بعضى از شلوارهايم آنقدر تنگ بود كه هرگز در امريكا نپوشيدم ولى حتى آنها الان خيلى گشاد و بزرگ به نظر مىرسند... با اين همه صبر و تحملى كه داشته و دارم، هيچ بعيد نمىدانم كه زخممعده گرفته باشم! زيرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانيت مىسوزم و خود را مىخورم. جنگ اعصاب در اينجا امرى طبيعى است و كسانىكه به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستى، آدمى از دور خيلى حرفها مىزند و خيلى ادعاها مىكند ولى در بوته آزمايش، خميرهها معلوم مىگردد. به نظر من جنگ با اسرائيل براى اعراب چندان مشكل نيست... مشكلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائيل مشكلتر است. البته ممكن است در حين جنگ، مشكلات اساسى را نيز كمكم حل كرد، ولى بايد دانست كه اسرائيل خود زاييده آن مشكلات واقعى و اساسى بوده است و اين مشكلات به مراتب بيشتر از چيزى است كه از خارج فكر مىكرديم.
نوامبر 1972
اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مىسوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك بهخود سكون مىبخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند.
خدايا به تو پناه مىبرم. مهر خود را آنچنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آنچنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.
نوامبر 1972- عقل و دل
روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مىآيد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مىنماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايى نزديك يا دور مستقر مىشد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسانها و عقول مجرده به پيش مىآمدند و ارزش خويش را عرضه مىكردند.
مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از نغمههاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مستكننده خود شمهاى گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوههاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسانها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشتههاى دور و دراز قصهها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدمهاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانهاى خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بتها را شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بىوفايى قوم خود و رنجها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربانشدن خويش ياد كرد. محمد - صلىاللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليهالسلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آنگاه عقل آمد، از درخشش آن چشمها خيره شد، از ابهت آن مغزها بهخضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى اعلايى فرو نشست.
مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت، ترانهاى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح كردند.
باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالىترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسانها چون حيوانات در جنگلها، كوهها و غارها زندگى مىكردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را مهيا نمود، آسمانها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشتههاى دور خبر داد و آيندههاى مبهم را پيشبينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليونها پديده و اثر از خود بهجاى گذاشته است و در اين مورد چه كسى مىتواند با او برابرى كند؟
يكباره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط بهخاطر او خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مىشود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مىگردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايى را حس مىكرد؟ چگونه عظمت آسمانها را درك مىنمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مىشنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مىبرد و خالق كل را درمىيافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، بهنام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت. از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمانها مىرساند و تنها وسيلهايست كه خدا را درمىيابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مىدرخشد.
خورشيد تابانى است كه ظلمتكده جهان را روشن مىكند و آدمى را به خدا مىرساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
نوامبر 1972
اى درد اگر تو نماينده خدايى كه براى آزمايش من قدم به زمین گذاشتهاى تو را مىپرستم، تو را در آغوش مىكشم و هيچگاه شكوه نمىكنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مىكنم و خداى بزرگ را عاشقانه مىپرستم.
اى خدا، اين آزمايشهاى دردناكى كه فرا راه من قرار دادهاى؛ اين شكنجههاى كشندهاى را كه بر من روا داشتهاى، همه را مىپذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفتهام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شدهاند. از ملاقاتشان لذت مىبرم و مصاحبتشان را آرزو مىكنم.
خدايا، كودك كه بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشندهاش لذت مىبردم، اما امروز از آسمان لذت مىبرم زيرا بدون آن خفه مىشوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مىشوم.
12 اكتبر 1973
نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و عكسها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مىخواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم كه مرگ جمال مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى، يكسال و نيم پيش نامهاى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اينجا بود. ولى هيچگاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمهكاره نگاه مىكردم به ياد تو مىافتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجهها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفتهام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى نرفتهام، دلى را نيازردهام، به كسى ظلم نكردهام (جز به خودم و نزديكترين كسانم. آن هم در راه حق...) هميشه سعى داشتهام حتى مورى را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بودهام... ولى هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.
من هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همانطور كه در نوار خود ضبط كردهاى و حقيقت را با زبان بىزبانى بازگو كردهاى من همه آنها را از دست دادهام!
جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست دادهام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مىداده و رنج مىدهد...
ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مىكنيم و فكر مىكنيم كه همه دنيا به خاطر ما مىگردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوشآمد ما، در سير و گردشند. فكر مىكنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مىفهميم كه در اين دنياى بزرگ ميليونها انسان مثل ما آمدهاند و رفتهاند و هيچ تغييرى در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ مىپنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كمتريم كه در اقيانوس هستى به دست طوفانهاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مىرويم، بدون آنكه از خود اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...
من مىخواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مىخواستم «پروانه» را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مىخواستم در وجود او محو شوم و «حالت» فنا را تجربه كنم، مىخواستم زندگى زناشويى را به پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مىخواستم خدا را لمس كنم، مىخواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مىخواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مىكنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در يك طرف ايستادهام و خدا در طرف ديگر و بقيه همهاش سكوت، همهاش مرگ، همهاش نيستى است... گاهى فكر مىكنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولى هيچيك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مىترسم. تنها در برابرش ايستادهام و از احساس اينكه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمىتوان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدماختيار، از اين طريقه انحصارى وحشتزده شدهام و بر خود مىلرزم.
مىدانم كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايىها، لذتها، دوستداشتنها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم، آنگاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ همدردى ندارم. تنهايم، تنهايم، تنها...
آرى اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و در غوغاى حيات نمىفهمند و مانند مردگان، ولى مىجنبند، حركت مىكنند و چيزى نمىفهمند...
سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مىگردد. دردها و ناراحتىها همراه با لذتهاى زودگذر و غرور بىجا، آدمى را در خود مىگيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشهاى مىبرند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت او به پيش مىرويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصلهاى نيز برايم نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هماكنون كه اين نامه را به پايان مىرسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مىگذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از بالاى سر ما مىگذرند و جنگندههاى اسرائيلى در آبهاى صور در مقابل چشمان ما رژه مىروند. فداييان فلسطينى گروهگروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مىروند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامهها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبرى مىرسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مىكنند كه چند تا هواپيماى اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مىكند! اميدوارم كه خداى بزرگ به اشكهاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلىها هميشه وجود دارد. اينبار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمى آنها كاسته گردد. نامه را ختم مىكنم و به تو و همه دوستان درود مىفرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
دسامبر 1975
آمدهام، با ديدهاى اشكآلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوانهايم را مىسوزاند و آسمان روحم را مكدر مىكند و پوچى دنيا را نمايان مىسازد. واى به وقتى كه انقلابى، از جان گذشتهاى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!
هستند كسانىكه، جز به مصالح خود نمىانديشند و احساس آنها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمىكند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مىرسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمىكنند لذا افكارشان نيز دچار پوچى مىشود...
اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آنگاه فاجعهاى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعهاى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مىپروراندم، اما همه آنها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.
آنجا كه آدمى از همه چيز مىبرد، از لذات زندگى دست برمىدارد و از مال و منال دنيا مىگذرد. خوشىها و خواستنىهاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مىشود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مىگذرد و بهخاطر هدفى بزرگتر فوق همهچيز و فوق حبّ ذات و خودخواهىها و فوق تجارتطلبىهاى زندگى، به دنياى انقلاب بهخاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مىگذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مىگذرد... آنگاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعهاى رخ مىدهد!
25 دسامبر 1975
فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مىگيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مىسوزد و مراسم ملكوتى جشن را روشن مىكند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مىتابد و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مىكند.
22 آوريل 1975
بغض حلقومم را فرا گرفته است، مىخواهم بگريم. مىخواهم فرياد بكشم، مىخواهم به دريا بگريزم و مىخواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو مىچكد. آن را پاك مىكنم تا ديگران نبينند، به گوشهاى مىگريزم تا كسى متوجه نشود...
چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم.
قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مىكردم كه به خدا نزديك شدهام، احساس مىكردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشتهام، همه را و همهچيز را ترك كردهام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مىسازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مىكنم...
راستى عبادت چيست؟ جز آنكه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمىآيد، جسم مىسوزد، قلب مىجوشد، اشك فرو مىريزد، روح به پرواز درمىآيد و جز خدا نمىبيند و نمىخواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مىجوشد و بهسوى ابديت خدا به پرواز درمىآيد عبادت خوانده مىشود...
اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مىكردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى كه از تلاقى غم با غمى ديگر بهوجود آمده بود. آنجا كه دنياى تنهايى، با موجودى تنها برخورد مىكرد، آنجا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشتهاى برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...
خدايا چه دنيايى خلق كردهاى؟ چه آسمانهاى بلند، چه گلهاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوهها، صحراها، جنگلها، چه دلهاى شكستهاى، چه روحهاى پژمردهاى، چه دردهاى كشندهاى، چه عشقها، چه فداكارىها، چه اشكها و چه حرمانها...
عجيب آنكه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمىخواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دلسوخته و دست و پا شكسته به سويت مىآييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمانها مبدل كردى كه جز تو نمىخواهد و جز تو نمىپرستد.
ژانويه 1976
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مىباريد، صداى سنگين و موزون «دوشكا» هيبتى خاص به معركه مىبخشيد.
جنگآوران كتائبى در عينالرّمانه در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مىكردند و هر جنبندهاى را در شياح شكار مىكردند.
جنگآوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسههاى شن، در مخفىگاههاى مختلف كمين كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاهگاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله بهسوى عينالرّمانه سرازير مىكردند.
ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى بهعهده گرفته بوديم كه خطرناكترين آنها نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگآوران حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مىرفتم، با آنها مىنشستم، چاى مىخوردم، پشت سنگر را بازديد مىكردم. مواقع كتائبىها را از دور مىديدم، گاهى نقشه مىكشيدم، گاهى طرح مىدادم و خلاصه ساعاتى را در ميان جنگآوران مىگذراندم.
موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است بهنام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبندهاى در آن، هدف گلوله قرار مىگيرد.
در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به عينالرّمانه نگاه مىكردم و كمينگاههاى آنها را بررسى مىنمودم.
خيابان ساكت بود، پرندهاى پر نمىزد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناكتر از مرگ سايه گسترده بود...
و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مىكردم...
آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانهاى بود كه بچهاى دو يا سه ساله در آن بازى مىكرد، در خانه باز بود و يكباره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...
- بدون اراده فريادى ضجّهوار و رعدصفت كه تا بهحال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينهام به آسمان بلند شد...
نمىدانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّهام چه آتشفشانى برانگيخت؟...
اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجهاى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مىزد و دست ديگرش را به سوى بچهاش دراز كرده بود و مىگفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم...
گلوله مىباريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...
وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مىزد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...
بچه را در گوشهاى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيشتر طول نكشيد ولى آنقدر مخوف و دردناك و ضجهآور بود كه تا اعماق استخوانهايم نفوذ كرد...
در اين وقت دوستان رزمندهام نيز فرا رسيده بودند و بىمهابا از هر گوشهاى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عينالرّمانه سرازير كردند و پردهاى از گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.
در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگندهاى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كمتر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مىكرد و از گوشه چشم مادر قطرهاى اشك سرازير شده بود...
اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهاى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مىكرد...
زنها و بچههاى همسايه جمع شده بودند، شيون مىكردند، فرياد مىنمودند، مىآمدند و مىرفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...
اما من در دنياى ديگرى سير مىكردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!
مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بىگناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشكآلودش و لبهاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مىشد...
بهصورت اين مادر فداكار نگاه مىكردم كه دستش بر سينهاش و پنجههايش در ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشكآلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مىشد.(17)
25 ژانويه 1976
خدايا دلم گرفته، نمىتوانم نفس بكشم، نمىخواهم بخندم، نمىتوانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آنقدر غليان كرده و آنقدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از كنار جوانى مىگذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مىكند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباسهاى پارهپاره و بدن خونين نيمهعريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مىگذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاههاى تضرع و التماس به من نگاه مىكنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر سوخته و غارتشده مىگذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانههاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكندهاند و عدهاى بىشرم، مشغول دزدى و سرقت باقيماندههاى اين خانههاى سوخته. چه غمانگيز؟ چه دردناك؟ و غمانگيزتر از همه آنكه هنوز اجساد كشتهها و سوختهها، همهجا پراكنده است و اين مردم بىاحساس، از كنار اين كشتهها آنچنان بىخيال مىگذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.
اينجا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاهطلبى بود. عربدههاى مستانه «هل من مبارز» هميشه شنيده مىشد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مىبستند و آدمها را مىكشتند، جوانان را شكنجه مىدادند، به مردم اهانت مىكردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خونها ريخته شد! چه اشكها، چه غمها و دردها، چه شكنجهها و چه جنايتها! هر روز مسلسلهاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مىرفتند و از مردم زهر چشم مىگرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مىكردند. گاه و بىگاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مىشكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آوردند، از زمين و آسمان، آتش مىباريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمانها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزنانگيز باقى نماند.
منبع: شاهدیاران/ یادمان شهید دکتر مصطفی چمران/ شماره 37/ آذرماه 1387