خاطرات پرتقالی (12)؛ گواهینامه فرغون
توی سپاه گلوگاه مستقر بودیم. با خودم گفتم یک کم سر به سر بچه ها بگذارم تا خستگی شان در برود. وارد آسایشگاه شدم و خیلی جدی گفتم:
- بچه ها! بین شما کسی هست گواهینامه رانندگی داشته باشد؟
آن هایی که تصدیق رانندگی داشتند، دستشان را بالا بردند، آن موقع تعداد ماشین های سپاه کم بود و راننده هم نیاز اساسی سپاه. بچه ها هم دوست داشتند از تمام توانشان در راه خدمت به سپاه استفاده کنند، به خصوص در ماموریت های تعقیب و گریز.
یکی از بچه هایی که دستش را بالا برد، رمضان علی بود. رو کرد به من و گفت:
- آقا حقانی! من تصدیق دارم و رانندگی را فوت آبم.
- مطمئنی می توانی از عهده اش بربیایی؟
- صد در صد.
- خب بپر برو بیرون؛ پشت حیاط یک ماشین افتاده، روشنش کن!
- مشخصات ماشین؟
- فرغون
بعد هم گفتم
- فرغون پشت حیاط پارک شده، زباله ها را توش بریز، ببر بیرون سپاه.
رمضان وقتی فهمید شوخی کردم، حسابی بهم ریخت و عصبانی شد.
- گفتم: آقای راننده چه فرقی می کند، ماشین چارچرخ باشد یا تک چرخ؟ مهم این است که بتوانی ماموریت سپاه را درست و حسابی انجام بدهی.
منبع: خاطرات پرتقالی/ خاطرات طنز دفاع مقدس/ جواد صحرایی/ 1392