خاطرات پرتقالی (13)؛ تهدید فرمانده
ماه ها از عملیات «والفجر8» گذشته بود. زمزمه ی عملیات دیگری توی لشکر پیچید. کجا و کی را نمی دانستیم، فقط فرماندهان می دانستند؛ آن هم بعضی هاشان. البته می شد از نوع آموزش ها حدس هایی زد؛ مثلا موقعیت جغرافیایی منطقه ی عملیاتی و ...
برای آموزش قایق رانی و بلم سواری، همراه بچه ها به طرف دزفول حرکت کردیم. قرار بود چند روزی در سد دزفول آموزش ببینیم. مربی ها هر روز آن جا می آمدند و توی سد که عمق آب آن در بعضی جاها به چند متر می رسید، آموزش می دادند. چند روزی از آموزش نگذشت که هوس بلم رانی هب سر ما افتاد. دور از چشم فرمانده، به طرف سد راه افتادیم. محض احتیاط، جلیقه های نجات را هم تنمان کردیم تا یک وقت اگر اتفاقی افتاد و بلم وارونه شد، غرق نشویم و بتوانیم روی آب شناور بشویم.
من و آقای مهدی خسروی از بچه های رستم کلای بهشهر، کاردگر از بچه ه ای گرگان و رنج دوست اهل «اسرم» نکا، سوار بلم شدیم. با یکی دو تا پارویی که دست ما بود، آب را به این طرف و آن طرف هدایت کرده ایم تا بلم، آب را بشکافد و به جلو رود.
به وسط های سد رسیدیم. در همین موقع یک قایق موتوری با چند سرنشین، چند متر آن طرف تر، جلو روی ما سبز شد. خوب که نگاه کردم، دیدم شالیکار و میرشکار- فرمانده و جانشین گردان- از توی قایق دارند ما را می پایند. می شد حدس زد راجع به ما چهار تا صحبت می کنند. چه نقشه ای توی سرشان بود، خدا می دانست. اول فکر کردیم می خواهند به خاطر بلم رانی تنبیه مان کنند.
خودمان را برای تنبیه آماده کردیم. چند دقیقه از پچ پچ شان که نمی شد به راحتی از دور آن را لب خوانی کرد، گذشت. میرشکار با قایق نزدیک بلم ما آمد و گفت:
- آفرین بچه ها! بلم ر انی تان خوب است. معلوم است که سر کلاس های آموزش، خوب به حرف های مربی گوش دادید، ولی جای یک چیز، این جا خالی است. راستش آقای شالیکار امر کردند، بپرید توی آب تا ببینیم در شنا کردن هم مثل بلم رانی مهارت دارید یا نه؟
تا اسم شنا آمد، بدنم به رعشه افتاد. شنا بلد نبودم. بهت و ترس را می شد به راحتی توی جفت چشم های مهدی هم دید. از بین ما چهار نفر، کاردگر و رنج دوست شنا بلد بودند. برای همین بدون معطلب پریدند توی آب تا مهارت شان را نشان فرمانده بدهند.
آقای میرشکار که دید، ما دو نفر هیچ واکنشی از خودمان نشان نمی دهیم، رو کرد به من و مهدی و گفت:
- بچه ها! پس معطل چی هستید؟ یالا بپرید توی آب!
در حالی که ژست آدم های متواضع و حرف گوش کن را به خودم گرفتم، گفتم:
- حاج آقا! راستش از شما چه پنهان، چند روزی از آموزش نمی گذرد. هنوز نوبت آموزش شنا نشده، فعلا داریم بلم رانی یاد می گیریم. شنا بلد نیستیم. قول شرف می دهیم، آموزش شنا که شروع شد، خوب یاد بگیریم.
آقای میرشکار گوش اش بدهکار این حرف ها نبود و روی حرفش اصرارکرد. من که دیدم، آقای میرشکار حالا حالاها، تسلیم خواسته ی ما نمی شود و من و مهدی هر طور شده باید توی آب پرعمق سد دزفول بپریم و شنا کنیم، با ترش رویی رو به فرمانده گفتم:
- حاج آقا! عرض کردم، شنا بلد نیستیم. دیگر این همه اصرار برای چی؟
آقای میرشکار لج بازی من را که دید و فهمید من هم روی حرفم ایستاده ام و بنای شنا کردن ندارم، گفت:
با هر دوی شما هستم، خوب گوش کنید! اگر به دستوری که آقای شالیکار داد، توجه نکنید، با همین قایق موتوری با سرعت مام می زنم به بلمتان تا همراه بلم وارونه بشوید توی آب.
توی دلم گفتم، چه حرف ها؟! حالا کجا بود که او بخواهد به حرفی که زده، عمل کند؟ مگر کشک است که بخواهد با سرعت، قایقش را بزند به بلم.
میرشکار با قایق از نزدیک بلم ما دور شد. خیالم راحت شد که میرشکار پشیمان شده و دیگر اتفاقی نمی افتد. در همین فکر و خیال بودم که دیدم میرشکار دارد با سرعت با قایق به طرف بلم ما می آید. سرعت قایقش آن قدر زیاد بود که یک لحظه مرگ را جلو رویم دیدم. دیگر فاصله ی کمی با قایق داشتیم. چاره ای نداشتیم. اگر می ماندیم همان بلایی که میرشکار وعده اش را داده بود، سرمان می آمد. من و مهدی بلافاصله پریدیم توی آب.
مهدی با این که جلیقه ی نجات تنش بود، از ترسی که سرعت قایق به جانش انداخت، فکر کرد دارد غرق می شود و الان است که فرو برود زیر آب. همین طور که دست و پا می زد، چند قلب آب توی گلوش رفت.
توی همین اوضاع و احوال، مهدی با دست هاش، محکم چسبید به من؛ آن قدر سفت که یک آن، احساس کردم دارم مثل خود مهدی می روم زیر آب. هر چی به مهدی گفتم:
- مهدی! ولم کن! اتفاقی برایت نمی افتد، الکی داری می ترسی.
گوشش بدهکار نبود.
جانم را در خطر دیدم. با خودم گفتم، اگر مهدی بخواهد به این بازی هاش ادامه بدهد، هر دومان خفه می شویم. چاره ی دیگری نداشتم، دستم را شل کردم و محکم خواباندم توی گوش مهدی. مهدی چند متر آن طرف تر پرت شد. حالا فرصتی دست داد تا یک کم، نفس بگیرم.
مهدی صورت اش سرخ شد. با بغض گفت:
- به من می زنی اکبر؟
این جمله را دوباره تکرار کرد. مهدی این جمله را این قدر بانمک گفت که همان جا وسط آب، خنده ام گرفت. شالیکار و میرشکار و چند تا رزمنده ی دیگر گردان هم که از توی قایقشان شاهد صحنه بودند، خنده شان گرفت.
میرشکار به چند تا از بچه های رزمنده توی قایق، گفت:
- حالا وقتش شده، بروید کمکشان!
یک دقیقه بعد، بچه ها سررسیدند و من و مهدی را که حالا مثل موش آب کشیده بودیم، از آب کشیدند بالا و سوار بلمان کردند.
منبع: خاطرات پرتقالی/ خاطرات طنز دفاع مقدس/ جواد صحرایی/ 1392