شهید مهندس محمد جواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران
محمدجواد تندگویان متولد خرداد سال 1329 خانی آباد تهران با سابقه مبارزات سیاسی و تحمل هشت ماه شکنجه و زندان در دوران دبیرستان در رشتۀ کارشناسی مهندسی پالایش وارد دانشکدة نفت آبادان شد.
اسطوره مقاومت!

محمدجواد تندگویان متولد خرداد سال 1329 خانی آباد تهران با سابقه مبارزات سیاسی و تحمل هشت ماه شکنجه و زندان در دوران دبیرستان در رشتۀ کارشناسی مهندسی پالایش وارد دانشکدة نفت آبادان شد. پالایشگاه نفت آبادان در آمد. تندگویان بارها به جرم آزادی خواهی مواخذه و بازداشت شد ولی دست از مبارزه نکشید. در تاریخ 21 / 4/ 1359 جواد تندگویان طی حکمی از سوی وزیر نفت به سمت سرپرستی مناطق نف تخیز منصوب می شود.
 سرانجام ارادة خداوند بر این قرار گرفت که او از جانب شهید رجایی به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی شود.
درحالیکه حدودًا یک ماه از دوره وزارتش گذشته بود، در نهم آبان 1359 برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان عازم منطقه شد که در جادۀ ماهشهر-آبادان به همراه معاون و دیگر همراهانش به اسارت نیروهای ارتش رژیم بعث عراق درآمد و در زندانی مخفی و به دور از بازرسی صلیب سرخ جهانی محبوس شد. پس از پایان جنگ و تبادل اسرا، پیکر شکنجه شدۀ محمدجواد تندگویان در ۲۵ آذر ۱۳۷۰ به کشور بازگشت. هیچ مقام مسئولی از دولت عراق به زمان و نحوه شهادت آن عزیز اشاره ای نکرده است.
برشی از زندگی مهندس شهید محمدجواد تندگویان وزیر نفت جمهوری اسلامی در قالب زندگینامۀ مستند از کتاب «وزیر نفت منم » گویای گوشه ای از مبارزات آن شهید غریب از زبان فرزند اوست.
در که زد، مادربزرگ در را باز کرد. منتظرش بود که بیاید.
کس دیگری خبر نداشت که او آن روز، بار دیگر به منزل سابقش بازگشته است. هر از گاهی این کار ر ا می کرد، گویی دلش برای روزهایی که در آن خانه زندگی می کرد و تمام افراد خانواده دور هم جمع بودند تنگ م یشد. یاد و خاطرۀ حاج آقا و مهدی با او در آن خانه بود. در حقیقت از زمانی که حا جآقا تندگویان به رحمت خدا رفت، او هم آن جا را ترک کرده بود. مهدی می دانست که مادربزرگ آن روز به خانۀ قدیم یاش آمده است. نم یخواست که تنها بماند. در عین حال م یخواست که با او صحبت کند. از در که داخل شد، مادربزرگ را دید که به او لبخند می زند.

- سلام، پسرم! خسته نباشی مادر.
 سلام مادرجان. شما هم خسته نباشید.
روی فرش تمیز اتاق نشست. مادربزرگ برایش چای آورد تا خستگی و تشنگی از تن بزداید.
 دست شما درد نکند. زحمت نکشید، مادرجان.
 نوش جان، مادر. چه خبر؟
سلامتی...
استکان چای را برداشت و با یک قند آن را سرکشید.
مادربزرگ نگاه عمیقی به چهره اش انداخت و پرسید:
- اتفاقی افتاده، مهدی جان؟
- نه! فقط برای بابا، باز هم آمده بودند سراغم. باز هم خاطرات در ذهنم چرخ می زند. هر چه بیشتر از آن روزها صحبت می کنم، همه چیز به نظرم عجیب تر می آید. مادربزرگ که زن باتجربه ای بود، و مهدی را هم خوب می شناخت، سکوت کرد تا او هر چه می خواهد بگوید. مهدی ادامه داد.

 انگار همۀ آن حوادث مربوط به داستانی است که شنیده یا خوانده ام، شاید هم فیلمی که دید هام. خودم هم باورم نمی شود که این همه اتفاق در زندگی خانوادۀ ما افتاده باشد! روزگار عجیبی است.
گفت و بعد لبخند زد. مادربزرگ هم لبخند بر چهره اش نشست. مهدی گفت:
- آنها هم می گفتند که خیلی شبیه بابا هستم. خب مادرجان، پسرش هستی.


حال هر دو به خنده افتاده بودند. گویی نوه و مادربزرگ در خاطرات شان غرق شده بودند. حال و هوای یکسانی داشتند و حس و حال یکدیگر را در این خانۀ قدیمی کامل می کردند...
مهدی هفت ساله بود که پدرش رفت و اسیر شد. مدت کوتاهی م یشد که پدر وزیر شده بود. وزیر نفت. آن روزها آنها تازه به خان های در حوالی میدان آرژانتین نقل مکان کرده بودند. پدر به اصطلاح امروز یها آدم لارجی بود و با این که خودش در خانی آباد زندگی کرده بود و از بیان آن هم هیچ ابایی نداشت، اما دلش می خواست اعضای خانواده ا ش در صورت امکان در جای خوب و راحتی زندگی کنند. ا و خان های بزرگ اجاره کرده بود که ا گر امکاناتش را داشت، آن را می خرید، اما پیش از انقلاب تمام پولش را برای مبارزه خرج کرده بود. آن زمان مدیر کارخانۀ پارس توشیبای رشت بود و درآمد خوبی هم داشت. رشت که بودند در خا نهای زندگی می کردند که دور تا دورش حیاط داشت، اما خانه ای که در تهران اجاره کرده بودند، روبه رو ی سفارت سوریه بود.

اسطوره مقاومت!

در این ساختمان خانواده های آقایان محمدی، یحیوی و آی تاللهی - معاون شرکت پتروشیمی- هم زندگی می کردند. این خانه در زمانی که پدر در اسار ت بود، به علت بمب گذاری تا حدودی از بین رفت. بعد از آن به مدت یک سال هر کدام در یک طرف سرگردان بودند؛ مهدی در خانۀ مادربزرگ، مادر یک طرف و خواهرش هم طرفی دیگر.

پدر به هنگام وزارت، چند بار به جنوب سفر کرده بود. در یکی از این سفرها، او مهدی را هم با خود برده بود . با این کار م یخواست به همکارانش بگوید: «ببینید، من عزیزترین کسم را با خودم آورده ام. پس شما هم بایستید و کار کنید! »
پدر اصلا اهل تنبیه کردن بچ هها نبود، اما فقط کافی بود سر یکی شان فریاد بکشد، آن وقت کل اهالی خانه حساب دستشان می آمد! گاهی اوقات وقتی مهدی نیمه های شب از خواب بیدار می شد تا به دستشویی برود یا لیوانی آب بنوشد، پدر را می دید که به خانه آمده
است و دارد شامش را می خورد. در اهواز هم که بودند، زندگی شان به همین صورت می گذشت و پدر واقعا هیچ وقت توی خانه نبود. در اهواز همان روزی که سیل آمده بود، پدر دست مهدی را گرفت و به رادیو آبادان رفت. آن وقت خودش پشت میکروفن نشست و شروع کرد به خواندن یک اطلاعیه:
ملافه می خواهیم، گونی...
در عین حال او برای خانواد هاش پدری مهربان و همسری دلسوز بود. هرگاه که کوچ کترین فرصتی دست می داد، آن ها را به سفر م یبرد؛ به ماسوله، این شهر، آن شهر و یا... آن ها هر چه عکس با هم داشتند، همگی بیرون از خانه گرفته شده بود...
 پدر با همۀ مشغله های سیاسی اش، باز هم برای راحتی دما همۀ تلاشش را می کرد. برای مثال ما از سال 45 اتومبیل داشتیم. همان سالی هم که پدر اسیر شد، یک دستگاه پژو داشت که در آن زمان اتومبیل روز به حساب می آمد. وقتی بعد از انقلاب از رشت به تهران می آمدیم، یک یخچال سایدبای ساید داشتیم که همان روزها 21 هزار تومان قیمتش بود. سال 57 هم که پدر برای ئماموریتی به ژاپن رفته بود، یک دوربین کانن A E 1 خرید.
در حالی که آن زمان هنوز کسی در ایران از ویدیو و دوربین تصویربرداری چیزی نمی دانست. یک بار هم برای تولد من یک اسکیت بورد زردرنگ خریده بود...
اما مهدی این را هم به خوبی می دانست که پدرش، با همه ی مهر و عطوفتی که همیشه به اعضای خانواده اش داشت، وقتی در شرایط جنگی قرار می گرفت، خیلی سریع به یک مرد جنگی بدل م یشد. به موقع تصمیم می گرفت و به موقع عمل می کرد. دستور داده بود تا تمام مخازن و تلمب هخانه ی پالایشگاه آبادان را تخلیۀ کامل کنند تا مبادا عراقی ها آ ن جا را بزنند و منفجر کنند. خود پالایشگاه را هم ظرف ده روز تخلیه کرد. یک روز جایی آتش گرفته بود و آ نها به آتش نشان نیاز داشتند. پدر شنیده بود آتشنشان هایی که پیش از انقلاب مأمور اطفای حریق سینما رکس آبادان بودند، در زندان هستند. پس بی درنگ آت شنشان ها را از زندان بیرون آورد و از آن ها خواست تا آتش را خاموش کنند.
در سال های بعد، مهدی همیشه به این مساله می اندیشید که پدرش چگونه به اسارت عراقی ها درآمده بود. زیرا آن گونه که او شنیده بود، عراقی ها در آن روز اسیر نمی گرفتند و هر کسی را که می دیدند می کشتند. آن ها برای اسیر گرفتن و حمل اسرا به عقب جبهه فرصت کافی نداشتند، اما در مورد پدرش، می گفتند هلیکوپتری از بصره به دنبال او فرستاده و وی را به استخبارات منتقل کرده بودند. البته خبر این واقعه چهار- پنج روز بعد منتشر شد، ولی بعد از آن، دستگا هها ی تبلیغاتی عراق به اسار تگرفتن مهندس تندگویان را تا مدت ها انکار
می کردند.

در زندان بعثی ها، پدر چندین بار شکنجه شد و به بیمارستان رفت. او حتی تحت عمل جراحی قرار گرفت.
عراقی ها در قبال نوشتن نامه برای خانواده، از او اطلاعات می خواستند. به همین جهت در آخرین نامهای که آنها از پدر دریافت کرده بودند، او به خانواده اش نوشته بود که دیگر مایل به ادامۀ مکاتبات نیست...
 روزی که پدر اسیر شد، ریش نداشت. او کلا ریش نمی گذاشت. عادت خانوادگی ما این بود که وقتی عصبی م یشدند، پایین لبشان را می خاراندند. پدر هم همین عادت را داشت. به همین جهت معمولا ریش نمی گذاشت، اما در فیلمی که من از او دیدم، پس از چند روز ریشش در آمده بود و پالتویی هم تنش کرده بودند. در هنگام جنگ، ایران حدود شصت تا هفتاد خلبان عراقی را به اسارت گرفته بود . عراق به ایران پیشنهاد داد که ا گر نود تا از خلبان های ما ر ا تحویل بدهید، ما هم مهندس تندگویان را آزاد می کنیم، اما دست آخر دو طرف به توافق
نرسیدند و عراق یها هم زیر بار نرفتند. آ نها تا سه- چهار سال فکر م یکردند که می توانند اطلاعات مهمی از پدر به دست بیاورند. هر چه بود عراق یها او را به عنوان یک وزیر نزد خود نگه داشته بودند و یقین داشتند که عاقبت روزی به دردشان خواهد خورد...

هنگامی که پدربزرگ و دکتر اعتمادی به اتفاق هیات ی ویژه به عراق رفته بودند تا جنازۀ پدر را تحوی ل بگیرند، در تمام طول سفر پدربزرگ حتی یک قطره اشک هم نریخته بود. مهدی این را از چند نفر از هم سفرها ی پیرمرد شنیده بود، ولی به این راحتی ها نمی توانست باور کند. پدربزرگ با آن خلق و خوی احساسی و آن روحیۀ به شدت عاطفی مگر امکان داشت این همه مدت کنار جنازۀ پسرش باشد و اشک نریزد ؟

آن ها جنازۀ پدر را از راه قصرشیرین به ایران آورد ه بودند و روزی که به ایران رسیدند، پدربزرگ پرسیده بود:  دیگر عراق یها این جا نیستند؟
 نه، هیچ کدامشان این جا نیستند!
آن وقت بود که پیرمرد خاطرش جمع شده و های های شروع کرده بود به گریستن. این دیگر خود پدربزرگ بود.
ب ا همان اشک هایی که وقت تأثر و اندوه در چشمان مهربان ش حلقه میزد و قطره قطره بر روی گونه هایش می بارید و پهنای صورت چروکیده اش را پر م یکرد. این خود پدربزر گ بود، همان پیرمردی که پس از شنیدن خبر اسارت پسرش روزها و روزها اشک ریخته بود و در ماتم فرزند سفرکرده اش به سوگ نشسته بود. حالا دیگر مهدی حکایتی ر ا که از هم سفران پیرمرد شنیده بود، به راحتی باور می کرد . آن ها 11 سال تمام در تب و تاب گذراندند و همواره نگران بودند که مبادا در عراق بلایی سر پدر بیاورند. مهد ی هر شب که با خدای خود درد دل می کرد، دل تنگ بود. هم نگران بود که پدرش به دست عراقی ها کشته نشده باشد و هم امیدوار بود که او پس از این همه سال به خانه بازگردد.

هر روز از خودش م یپرسید: «آیا پدر بر م یگردد؟ » و بعد پاسخ می داد: «بر می گردد. بر نمی گردد! » روزی که هیأت ایرانی به عراق رفته بود تا پدر را به کشور برگرداند، در دبیرستان شیرینی پخش کردند. می گفتند این هیأت رفته تا خود او را زنده به ایران بازگرداند. آن زمان طارق عزیز می خواست به ایران بیاید. به مهدی گفته بودند: «پدر شما هم امروز می آید. »

آن ها همه جا را چراغانی کردند؛ همه جا پر بود از میوه و شیرینی. تالار گرفتند. مهدی این اتفاق را پیش تر نیز چند بار تجربه کرده بود، تا این که وقتی در دبیرستان شهید رجایی- در آپادانا- درس می خواند، یک روز آمدند و از سر کلاس صدایش کردند بیرون. به او گفتند: «مهدی، جنازۀ پدرت آمده! »
اسطوره مقاومت!

مهدی آن سال در دبیرستان مردود شد. برای نوجوانی در سن و سال او این لحظ هها، لحظات دشوار و طاقت فرسایی بود، اما هر چه بود گذشت... ا کنون مهدی دیگر احساس نمی کرد که پدرش رفته است.
همواره حضورش را در کنار خود احساس می کرد. هر بار
که به بهشت زهرا می رفت، با او حرف می زد. ممکن بود خیلی ها باور نکنند، اما گاهی اوقات احساس می کرد که پدر او را در آغوش گرفته و دارند با هم گفت وگو می کنند.
او هر لحظه با پدرش بود. با او زندگی م یکرد و صدای  نفس های مهربانش را در فضای اطرافش می شنید... مادربزرگ یک استکان دیگر چای برایش آورده بود.
مهدی نخست جرعه ای از چایش را نوشید و سپس استکان را برگرداند توی سینی. چای داغ، ل بها و زبانش را سوزانده بود. لبخندی زد و به مادربزرگ گفت:  مادر جان، به هر کسی که می گویم، باور نمی کند.
 چی را باور نمی کند، مهدی جان؟
 این را که من هر چی از پدرم بخواهم، می گیرم.
مادربزرگ دستی به موهای نوه اش کشید و گفت:  ای نها همه به باورها و اعتقادات انسان برم یگردد. ا گر به زندگی بعد از مرگ باور داشته باشند، م یدانند آ نهایی که رفته اند ا گر انسا نهای خوبی باشند، به خدا نزدی کترند و در نتیجه دعاهایشان همواره شامل حال فرزندا نشان می شود .
این بار مهدی خوشحال و خرسند و با آرامش بسیار همراه مادربزرگش از خانه بیرون رفت. او ه مچنان حضور پدر را در کنار خود و مادربزرگش احساس می کرد. به همین خاطر در تمام طول راه، شانه به شانۀ مادربزرگ قدم برمی داشت و امیدوارانه به همه لبخند می زد...

منبع: نشریه کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده