خاطرات پرتقالی (18)؛ پوتین گروهبان
قبل از آن که عملیات فتح المبین در نوروز 1360 شروع شود، عضو واحد اطلاعات سپاه مستقر در شوش بودم. نزدیک واحد ماه تیپ «21 حمزه سیدالشهدا» ارتش بود. از بالا دستور رسید، برای پیش روی، بچه های سپاه و ارتش دو شادوش هم حرکت کنند.
در طول مسیر، مشکلی پیش آمد که بچه های تیپ 21 مجبور شدند عقب نشینی کنند؛ البته نه با همه ی استعداد.
در عقب نشینی هر کسی سعی می کرد دست خالی برنگردد؛ مثلا اگر شده، مجروحی را با خودش بیارد عقب، یا لااقل اسلحه اش را بردارد که عراقی ها صاحب نشوند.
در بین بچه هایی که تاب مقاومت نداشتند و فرار را برقرار ترجیح دادند، گروهبان ارتشی ای بود که نه زخمی ای را با خودش آورد، نه حتی اسلحه ی خودش را تازه آن قدر ترسید که پوتین اش را از پایش درآورد و پای پیاده در دشت و بیابان فرار کرد.
شب شد، قرارگاه طبق روال هر روز، گزارش های روزانه را وارسی می کرد. فرمانده ای که توی قرارگاه بود و کارش بررسی گزارش ها، یک هو چشمش افتاد به گزارش عقب نشینی، بدجوری ماجرای فرار گروهبان، آن هم بدون پوتین و حمل زخمی، ذهنش را مشغول کرد.
طاقتش سر آمد. یکی را فرستاد پی گروهبان. گروهبان چند ساعت بعد به قرارگاه آمد. سلام نظامی محکمی داد. فرمانده پرسید:
- چرا فرار کردی؟
راستش فرصت کافی نداشتم که بمانم و مقاومت کنم. عراقی ها داشتند سر می رسیدند. چاره ای نداشتم. اگر فرصت داشتم می ماندم، دمار از روزگار عراقی ها درمی آوردم.
فرمانده نگاهش را از چشم گروهبان دزدید و به پای گروهبان خیره شد و پرسید:
- اگر فرصت نداشتی، پس چه طور وقت کردی، پوتین هات را در بیاری و فرار کنی؟
جواب سوال فرمانده با سلام نظامی دیگر گروهبان همراه شد:
- راستش فرمانده! پوتین هایم زیپ دار بود، برای همین زود از پام در آمد.
منبع: خاطرات پرتقالی/ خاطرات طنز دفاع مقدس/ جواد صحرایی/ 1392