غریبانه های شهدای آزاده (11)؛ دو چشم بی سو
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۰۸:۵۲
ترکش های بی رحم بینایی را از محمد گرفته بود. این گونه زندگی در اسارت برایش سخت بود. مخصوصاً وقتی دسته جمعی کتک می زدند، یک باره دستش از دست دوستان رها می شد. او می ماند و صدها ضربۀ کابلِ نادیده، که از هر سو می آمد.
ترکش های بی رحم بینایی را از محمد گرفته بود. این گونه زندگی در اسارت برایش سخت بود. مخصوصاً وقتی دسته جمعی کتک می زدند، یک باره دستش از دست دوستان رها می شد. او می ماند و صدها ضربۀ کابلِ نادیده، که از هر سو می آمد.
یک روز با اصرار ما، عراقی ها دلشان به رحم آمد. او را برای عمل جراحی بردند. چندماه بعد که به اردوگاه برگشت، عصایی هم به او نداده بودند تا با آن راه برود. بچه ها مثل قبل، کارهایش را با اشتیاق انجام می دادند.
همین که محمد از ایران خبری می شنید زیر لب می گفت: «یعنی می شود که من با چشم های سالم به ایران برگردم؟ »
آخرین باری که محمد کمیجانی را برای جراحی به بیمارستان بردند. خوشحال بودیم. به خود می گفتم: «این مرتبه با چشم های بینا برمی گردد. » چشم هامان به در اردوگاه بود. از یک هفته که گذشت خوشحالیمان کم کم در هاله ای از بهت و اندوه فرو رفت؛ روزها گذشت و او دیگر از در وارد نشد.
شایع شد که در بیمارستان شهیدش کرده بودند؛ مثل خیلی از اسیران، که سوژۀ خوبی برای جراحی های آزمایشی پزشکان بعثی بودند!
نظر شما