چه سنگین است بار این جدایی
آن روز جمعه بود که عده ای از بچه ها را به خط می بردند. حسرت لب هایم را به هم دوخته بود. وقتی که از بچه ها خداحافظی می کردم گمان می بردم که مردم دوباره مانند گذشته از من هم خداحافظی می کنند. بچه ها که رفتند، آرام و خموش راه خانه را پیش گرفتم. در حالی که درپیش خود هزاران فکر می کردم، به آینده امید بسته بودم. هنوز است به توفیق آنان غبطه می خورم. گویا آنان را به جنوب می بردند.
آنجا یادآور هزاران خاطره برای من بود و حال می خواهم با آنجا به صحبت بنشینم. آری؛ آن هنگام که آفتاب به خون می نشیند، و آخرین ترکش های طلایی اش را بر پیکر باروت گرفته خاکریزها می پاشد، آن موقع که موذن مسجد جامع بر بالای بام می رود، تو، برادر من، در امتداد افق به کربلا بنگر!
درست است، در همان دورها، پشت آن خاکریز بلند سراسری و شاید هم آن طرف کانال، نه، نه، شاید در این گوشه میدان مین و یا ... نمی دانم؛ در همان اطراف ما دوستی داریم؛ دوستی خوب و پاک، زلال چون آب، پاک از همه آلایش ها و گرایش ها. او از رمضان دو سال پیش تا به حال که قلمم می لرزد، شاید در شوق اولین جلوه رب تکبیر نمازش از ماسوای حق احرام بست و از اوج این تکبیر هنوز فرود نیامده است و پیکر غرفه به خونش چونان ستاره در کویر گمنامی هر شب به نماز می ایستد:
شکسته سرو باغ آشنایی
چه سنگین است بار این جدایی
محمد عزیز!
آرام بخواب! که من سوگند می خورم، به چلچلراغ هیاهو و جنجال قلب تو در آن شب سوگند می خورم که...
زمانی بر ما گذشت، حوادثی آمد، حوادثی رفت، آمدند کسانی و
رفتند عزیزانی. در این دو سال چه چیزها که نشد و شاهد چه چیزها که نبودیم.
در این مدت خیلی را شهید کردند. در آن سو میرزایی ها را در سومار و صادقی ها را در جوان رود، نظری ها را در قصر و دای و رضایی ها را در نوسود و ... زمان هم گام های بلند و دردنناک خود را بر پیکر رنجور و زخم خورده ما می گذارد و رد پایی از آن در ذهنمان می نشاند. این ها همه گذشتند، ولی پیکر غرقه به خون دوست ما، در آن سوی خاکریزهای «کوشک» و ... هنوز سر از سجده خونین خود برنداشته است.
بخواب آری شهید نازنینم
بخواب ای سرو سبز بی قرینم
پرت در خون کشیدند ای چکاوک
تو را ای نازنین منزل مبارک
منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390