شهيدي که سبز و جاويد، بود و ماند
شهيد فکوري: دينم را به دنيا نميفروشم
فکوري جزو بزرگاني بود که پله به پله، نردبان ترقي را طي کرد و وقتي به جايگاه خلباني و کسوت هدايت جنگندههاي ايراني رسيد، کمال واقعي را با تمام وجود حس و لمس کرد.
فکوري از وزراي کابينه شهيد رجايي بود. به گونهاي که اين شهيد بزرگوار او را با حفظ سمت به وزارت دفاع منصوب کرد. علاوه بر خاطرات ماندگار شهيد فکوري از دوران آغازين انقلاب، خانواده گرانقدر وي حرفهاي جالبي براي گفتن دارند که خواندنش را به شما دوستداران فرهنگ شهادت توصيه مي کنيم.
مهريه 50 هزار توماني شهيد فکوري براي همسرش
همسر شهيد فکوري ميگويد: اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم که تا صحبت يک خواستگار ارتشي براي من شد، مادر بزرگ و دايي و عمهام که در واقع به خاطر مرگ زودهنگام پدر و مادرم سرپرستي و نظارت کلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سردادند. موضوع مدتي مسکوت ماند تا وقتي که تحصيلات شهيد فکوري در آمريکا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد.
براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد. خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند، چارهاي جز موافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يک ماه نامزدي من به خانه شهيد فکوري رفتم. 6 ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه دوم زندگي در پايگاه وحدتي دزفول گذشت. 6 ماه بعد در فرودگاه مهرآباد سپري شد. سه سال هم در پايگاه شاهرخي همدان، 3 سال در تهران، 8 سال در شيراز و … همين طور زندگيمان در جاهاي مختلف ميگذشت.
انوش و آيدا
به فاصله يک سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر کوچکم در شيراز. تا قبل از تولد
بچهها اغلب وقتها که جواد مأموريت داشت، من هم با او ميرفتم ولي بعد از آن، وقتي
که براي ادامه تحصيل دوباره، بورسيه آمريکا گرفت. تنها ماندم. ولي سال 56 که بايست
دوره ستاد را در آمريکا ميگذراند، من و بچهها هم با او رفتيم.
کار زياد و … شهادت
حجم زياد کار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست 3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند 57 بود. خانه و زندگيمان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد.
در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود. البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند که با وساطت يک درجه دار نيروي زمين که او را نشناختيم، آزاد شد. وقتي برگشت تمام تنش کبود بود. زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچهها در خانه عمهام در تهران مستقر شديم. بعد از مأموريت تبريز و سرکوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يکم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يک ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ، 20 روز خانه نيامد.
يک سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يک سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترک ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد.
گرايش شديد به اسلام
چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزهاش ترک نميشد. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت کرده بود. ميدانست جواد اهل روزه است جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال. سال درجهات است . با ربيعي سر ناسازگاري نگذارد. اما جواد تأکيد کرد دينم را به درجه و دوره نميفروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص يک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجهدارها. آخرين باري که به باشگاه رفتيم يک همافر به دليل اينکه غذاي رستورانهاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تيمسار ربيعي قبل از اينکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اينکه از او ميپرسيد چرا به اين باشگاه آمده او را بلند کرد و سيلي محکمي به او زد. غذاي ما به نيمه رسيده بود. جواد مارا بلند کرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد ميگفت:
تحمل اين زورگوييها را ندارم. در اين موقع به خاطر اينکه خجالت آن فرد را بيشتر
نکند سکوت ميکرد.
سرپرست خانوارهاي بيسرپرست بود
زيردست نواز بود. بعد از شهادتش فهميديم که سرپرستي 5، 6 خانواده را بر عهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود که براي نجات يک مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي که تيمسار و افسران ميخورند به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب ميکرد. البته هيچوقت به من نمي گفت. يک روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تأکيد کرد: ميخواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فکوري ميکند مورد قبول رضايت من است.
ماجراي شهادت شهيد فکوري
يک روز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساک مرا ببند ميخواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش کردم نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي. من و بچهها دوري تو را زياد تحمل کرديم. به خاطر بچهها نرو. و او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت کاري بود تماس بگير ولي من بايد بروم. سهشنبه قرار بود بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تأخير افتاده و پنجشنبه ميآيم. آن شب نگراني و دلشورهام بيشتر شد و بيخوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بودم که يکييکي دوستانم به بهانههاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم چيزي نميگفتند. حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم متوجه حضور ماشينهاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم که منتظر بودند بعد از خبردار شدن من از ماجرا داخل خانه شوند تا اينکه پسر داييام که برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ کشيدم و بيهوش شدم. خيليها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بيهوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بيهوش شدم.راوی: همسر شهید فکوری
منبع: نرم افزار چندرسانه ای شاهد، دولت عشق