شبیه خودش؛ شهید حامد جوانی
حامد برای جعفر و حمیده تمام نشده. هر روز و هر شبشان با حامد زندگی می کنند. باهاش حرف می زنند. باهاشان حرف می زند... باهاش حرف می زنند...
مادرش هر روز می رود اتاق حامد. آن جا را همان طور که حامد چیده، دست نخورده نگه داشته. کامپیوتر و سی دی های حامد هنوز گوشه اتاق سرجای قبلی شان هستند. توی کامپیوترش هنوز هنوز نوحه هایی که دوست داشته مانده اند و مادر هر بار که دلش برای جوانش تنگ می شود، می رود سراغ آنها.
هر مهمان عزیز کرده ای که برایش می رسد. می بردش اتاق حامد را نشانش بدهد. عکس حامد و باقی شهدای مدافع حرم را بزرگ کرده و زده به دیوار اتاق لباس های حامد، مثل وقتی که خودش بودف اتو کرده و ادکلن زده، توی کمدند. حتی آن کت و شلوار نویی که فرماندهش در دمشق به نیت دامادی برایش خرید و تن نکرده ماند و دامادی حامد را ندید.
جعفر را دعوت کرده بودند دانشگاه تبریز که برای استادان و دانشجوها حرف بزند. پشت تریبون که رفت، ترس افتاد توی دلش. تا حالا آن همه چشمف یک جا زل نزده بودند بهش. توی دلش به حامد نهیب زد که «بیا با یست وردستم و توی گوشم بگو به این همه آدم جمع شده اند این جا که از تو برایشان بگویم، چه بگویم؟»
با هم رفیق تر شده اند. انگار نه انگار که حامد دیگر نیست. حرف حامد که می شود، یاد حامد که می افتد، پیشت فرمان ماشین حامد که می نشیند، انگار که پسرش نشسته باشد کنار دستش.
حرف هایش، درد دلهایش، غصه نبودن هایش شروع می شوند. یاد رانندگی و دست فرمان تند و تیز حامد می افتد و این که حامد عشق سرعت بود و عشق لایی کشیدن توی اتوبان و همیشه خدا جعفر نگران این بود که یک روز توی اتوبان بلایی سر این بچه می آید، بس که مدام گوشی دستش بود و با آن دست دیگرش، هم دنده عوض می کرد و هم فرمان ماشین را نگه می داشت.
یاد غر زدن های مدامش که «وقت رانندگی گوشیت رو بذار زمین!» و حامد به خاطر اینکه حرف پدر زمین نیفتد، گوشی را می چپاند توی جیب شلوارش و با گوشی توی جیب، پیامک می نوشت و می فرستاد. جعفر می ماند که این بچه جای حروف را روی گوشی لمسی چطوری حفظ کرده که پیامک هایش درست نوشته و فرستاده می شوند و حرص می خورد ولی ته دلش حامدش را بابت همه این کارهای عجیب و غریبش دوست داشت و تحسینش می کرد.
هر بار که میخواهد از حامد حرف بزند، هر بار که می خواهد با حامد حرف بزند، هر بار که می خواهند از حامد حرف بزند، هر بار که می خواهند از حامد برایشان بگوید، فقط می گوید: «ائوین آباد اوغول»
یک بار ازش پرسیدم بین این همه حرف و جمله، چرا فقط می گویی «ائوین آباد اوغول؟» زل زد توی چشم هایم. گفت: «ببین پسرم! من آدم عوامی ام. حرف ها و مثال هایم هم عوامانه است. توی قرآن خوانده ام که خدا شهید را برای خودش سوا می کند و می خردش. یعنی شهید کاری کرده که خدا مشتری اش شده. حامد من هم کاری کرده که خدا پسندش آمده و به ملائکه اش گفته بروید حامد را برای من سوا کنید و بیاورید. کاری کرده من که پدرش باشم. فردای قیامت بتوانم سرم را پیش پیغمبر و اولادش بالا نگه دارم و جلوی فاطمه زهرا سلام الله علیها روسفید باشم. سر همین است که می گویم «خانه ات آباد پسرم!» اصلا تو جای من؛ خدا بهت پسری بدهد که جلوی پیغمبر رو سفیدت کند، بهش نمی گویی «ائوین آباد اوغول؟»
منبع: مدافعان حرم/ شبیه خودش/ شهید حامد جوانی/ 1395