آقا در قلب مردم بود
نوید شاهد: چگونه با شهيد آيت الله قاضي طباطبائي آشنا شديد؟
ما وقتي از قم به تبريز برگشتيم، خدمت ايشان درس مي خوانديم. مكاسب و كتاب كنزالعرفان مرحوم فاضل مقداد را نزد ايشان خوانديم. ايشان در تبريز فقط بحث هاي كلامي و فقه و اصول را ميفرمودند. فلسفه تدريس نميفرمودند، ولي در جلسات بحث، از ايشان در اين زمينه هم استفاده مي كرديم. ايشان بسيار بر مباحث فلسفه و كلام و مخصوصا تاريخ، بسيار مسلط بودند. قلم بسيار عالي داشتند و براي نشرياتي كه در بيروت و مصر چاپ مي شدند، مقاله مي فرستادند.
آيا اسامي آن نشريات را به ياد داريد؟
مجله «العرفان » كه در بيروت چاپ ميشد و ظاهرا مجله «المنار » در مصر. به نشري هاي هم در آرژانتين مقاله مي فرستادند.
آيا اين مقالات را خودشان ابتدائاً مي فرستادند يا از ايشان درخواست مي شد؟
با مديران مجلات ارتباط داشتند و گاهي خودشان ميفرستادند، گاهي هم آنها از ايشان مي خواستند.
براي نشريات داخلي هم مقاله و يادداشت مي نوشتند؟
در داخل چند جائي بود كه ايشان مطالبشان را در آنجا چاپ مي كردند و پاورقي مي نوشتند. كتاب هاي «فردوس الاعلي » و «جنت الماوي » مرحوم كاشف الغطاء و تفسير «جوامع الجامع » را خودشان چاپ كردند و براي آنها پاورقي نوشتند. كتابي هم بود به اسم «علم امام .»
در چه سالي نزد ايشان درس مي خوانديد؟
در سال 1340 . البته ناگفته نماند كه ايشان از شاگردان مرحوم حضرت امام و مرحوم آيت الله شيخ محمد حسين كاشف الغطاء و مرحوم آيت الله حجت و مرحوم آيت الله گلپايگاني بودند و با امام ارتباط نزديكي داشتند.
پس از رحلت آيت الله بروجردي، شهيد قاضي مرجعيت كدام يك از مراجع را در ميان مردم ترويج مي کردند؟
ايشان نماينده مرحوم آيت الله حكيم بودند و مرجعيت ايشان را ترويج مي كردند. اين كار ايشان باعث كدورت ديگران نشده بود، چون آيت الله شريعتمداري در اينجا پايگاهي داشتند. كسان آيت الله شريعتمداري و نمايندگان ايشان با مرحوم شهيد قاضي خوب نبودند و خيلي هم ايشان را اذيت ميكردند.
به نظر شما جايگاه آيت الله قاضي در دهه 40 كه شما تحصيل را شروع كرديد، در بين مردم عادي چگونه بود؟
خيلي خوب بود. ايشان خانواده علم هستند. پدر و پدربزرگ و اجداد ايشان از علماي بزرگ تبريز بودند و از قديم الايام محبوب مردم تبريزي بودند. مقبره اي در مسجد مقبره هست كه همه در آنجا مدفون هستند. همه مردمي كه محبوب مردم بودند. شهيد قاضي شبها مخصوصا شبهاي پائيز و زمستان در مسجد شعبان سخنراني ميكردند و مسجد همشه پر ميشد.
يعني به رغم اينكه ايشان تبليغ آيت الله شريعتمداري نميكردند و ايشان در آذربايجان پايگاه قوي داشتند، اما پايگاه مردمي شهيد قاضي خوب بود.
بله، خوب بود. عرض كردم خاندان ايشان قبل از آيت الله شريعتمداري محبوب بودند. اينها از آنها سابقتر بودند.
اشاره كرديد كه شهيد قاضي جايگاه علمي سنگيني داشتند و بيشتر مروج آيت الله حكيم بودند. چگونه و از كدام مقطع تاريخي نام امام خميني را بر منبر مطرح كردند.
از وقتي نهضت امام شروع شد، شهيد قاضي كه از شاگردان حضرت امام بودند و خيلي هم به ايشان علاقه داشتند، مبارزه را در تبريز شروع كردند. ناگفته نماند كه مرحوم آقاي قاضي، خميني آذربايجان بودند. خيلي تلاش مي كردند.
منظورتان از لايحه ايالتي و ولايتي است؟
بله، از وقتي كه مبارزه با شاه شروع و مسئله ايالتي و ولايتي پيش آمد، آقا در اينجا تلاش هايشان را شروع كردند. ايشان را هم دولت و دولتي ها تهديد مي كردند و هم اطرافيان و مريدان آقاي شريعتمداري. اين دو دسته با ايشان خيلي مخالف بودند، ولي ايشان بسيار شجاع و نترس بود.
در روز عاشورا، 13 خرداد 1342 در تهران و قم برنامه مفصلي برگزار شد و بعد از آن امام خميني دستگير شدند.
در عاشوراي 42 ، شهيد قاضي در تبريز برنامه سياسي خاصي در اعتراض به شاه داشتند؟
كاملا يادم نمي آيد، ولي هروقت امام قيام مي كرد، مرحوم قاضي هميشه در پي ايشان قيام مي كرد.
پس از دستگيري امام، واكنش شهيد قاضي چه بود؟
ايشان هم به حكومت اعتراض و سخنراني كرد و لذا ايشان را دستگير كردند و به زندان قزل قلعه بردند.
شما هم دستگير شديد؟
بله، ايشان را به تهران بردند و مرا در تبريز دستگير كردند.
چند تن از علماي تبريز در اين ماجرا دستگير شدند؟
آيت الله قاضي، حاج احمد آقا خسروشاهي، آقاي انزابي، آقاي ناصرزاده كه از وعاظ تبريز بود و فوت كرده است،يكي هم حاج شيخ محمود وحدت بود كه ايشان هم فوت كرده است. اينها را كه وعاظ درجه يك بودند، به تهران بردند و ما را كه وعاظ درجه دو بوديم، به ساواك تبريز بردند و نگه داشتند. سلولهايمان تك نفره بود. يك روز مرا آوردند بيرون و گفتند: «وصيتي داري؟ » گفتم: «هيچ ندارم. » گفتند: «ميخواهند شما را ببرند تهران. » ما خيلي خوشحال شديم كه حالا ما را ميبرند پيش آقا، ولي نبردند.
چه شد كه شهيد قاضي پس از مدتي آزاد شدند و به تبريز آمدند؟ از آن مقطع خاطره اي داريد؟
خاطرات خيلي خوبي دارم. ايشان به مرحوم آيت الله آسيد هادي ميلاني در مشهد خيلي علاقه داشتند. مرحوم آيت الله ميلاني مرد بسيار بزرگواري بود. از آنها بود كه با حضرت مهدي(عج) ارتباط داشتند. وقتي كه آقا از زندان قزل قلعه آزاد شدند، در يوسف آباد تهران بودند و ما هم به آنجا و خدمت ايشان رفتيم. از ايشان تعهد گرفته بودند كه از حوزه قضائي تهران خارج نشوند، يعني بايد در تهران بمانند.
آيت الله ميلاني با آقا صحبت كرده و پرسيده بودند: «به رغم ميل اينها و براي اينكه پوز اينها را به خاك بماليد، مي توانيد برويد تبريز؟ » و آقا جواب داده بود مي توانم. ايشان خيلي شجاع بود.
به ما زنگ زدند كه آقا فردا به تبريز خواهند آمد. ما هم در تبريز به مردم گفتيم. قرار بود آقا با قطار بيايند. پائيز بود و برف هم مي باريد. ما صبح اول وقت به ايستگاه راه آهن رفتيم، باور بفرمائيد كه بيشتر از نصف مردم تبريز براي استقبال از آقا آمده بودند. وقتي كه آقا از قطار پياده شد، در ايستگاه براي مردم جا نبود. چند نفر خدمت ايشان بوديم، از جمله بنده. همه مي گفتند آقا! به ماشين ما سوار شويد. هر كسي كه ماشين داشت، آن را مي آورد جلو كه آقا بايد به ماشين ما سوار شوند. آن روزها ماشين خيلي كم بود. يكي از دوستان به نام حاج مجيد آمده بود. من به آقا گفتم به ماشين ايشان سوار شويد. آقا حرف ما را قبول كردند و سوار ماشين ايشان شديم. آن قدر مردم زياد بودند و پياده مي آمدند كه ما بيرون را نمي ديديم. از ايستگاه راه آهن تا منز ل آقا، خيلي جمعيت آمده بود. مردم قرباني كردند و گوسفند كشتند و شيريني پخش كردند. ناهار آنجا بوديم و شب رفتيم خانه مان. صبح كه برگشتيم، ديديم آمده اند و آقا را برده اند.
اشاره كرديد كه شما در ماشين با آقا بوديد. ايشان درباره جمعيتي كه آمده بود حرفي هم زدند؟
وقتي به منزل رسيديم، از همه تشكر كردند. آقا بسيار خوشحال بودند و تشكر مي كردند كه خوشبختانه مردم، مبارز و حزب اللهي هستند. مردم آقا را خيلي دوست مي داشتند. بعدها شنيديم كه يك راننده تاكسي را گرفته بودند كه شما چرا به استقبال ايشان رفته بوديد؟ جواب داده بود: «ايشان آقاي ماست. به ايشان علاقه داريم و ايشان را دوست مي داريم. » او را زده بودند. گفته بود: «هرچه ميخواهيد بزنيد. ماشينم را هم اگر ميخواهيد بگيريد، بگيريد، ولي قلبم را كه نميتوانيد بگيريد. آقا در قلب من است و دوستش دارم. » احساس مردم به آقا اينطور بود.
پس از دستگيري چه شد؟
ايشان را باز هم به زندان قزل قلعه بردند. بعدا لازم شد كه ايشان را جراحي كنند و به بيمارستان مهر بردند. آنجا عمل كردند و 75 روز هم در بيمارستان نگه داشتند و زنداني كردند. ما صبح م يرفتيم بيمارستان مهر و شب برمي گشتيم خانه و باز فردا مي رفتيم. خيلي علاقه داشتيم. يكي از ماموران ايشان روحاني بود و هميشه در اتاق آقا مي خوابيد.
بعدها متوجه شديم مامور ساواك است. روحاني لاغري بود به نام دوستدار. يك نفر هم پائين كشيك مي داد به نام سرهنگ واقف. آقا به ما گفت: «اينها مرا تعقيب مي كنند، مواظب باشيد. شما كه مي آئيد اينجا كنترل مي كنند. » ما هم نمي ترسيديم. مي گفتيم: «آقا را كه گرفته ايد، بيائيد ما را هم بگيريد .»
بعد از دستگيري ها، آيا در شدت برخورد شهيد قاضي با رژيم تغييري هم حاصل شد؟
اصلا و ابداً. ايشان شب هاي چهارشنبه در مسجد شعبان سخنراني مي كردند. يك روز مثال مي زد و راجع به متوكل عباسي، تاريخ مي گفت. ساواك به ايشان گفته بود: «شما متوكل را نمي گوئيد، منظور شما اعلي حضرت است. »
تعبيرش از متوكل، جبار بود. جبار به زبان ما يعني ظالم. آقا گفته بود: «من متوكل را م يگويم. شما می گوئيد پهلوي را مي گويم؟ بله، پهلوي را مي گويم. » آقا اينقدر نترس بود، اين قدر شجاع بود.
ارتباط آيت الله قاضي طباطبائي با مردم تبريز به علت تبعيد ايشان به بافت و دوري آنها از تبريز، چند سالي قطع شد.
وقتي كه ايشان دوباره به تبريز برگشتند، اقبال مردم به ايشان فرقي هم كرده بود؟
اقبال مردم زيادتر شده بود. از بافت خاطره اي از خود آقا دارم. هر روز مامور مي امد. آقا يك چيزي را امضا مي كرد كه نشان بدهد آقا آنجا هستند. مامور از پنجره مي آمد. آقا چند بار به مامور اعتراض كرده بود كه از پنجره نيا، از در بيا. مامور اعتنا نكرده بود. كتاب لغت نامه «المنجد » را كه مي دانيد خيلي ضخيم است. يك بار كه باز او از پنجره آمده بود، آقا كتاب را زده بود توي سرش و به او گفته بود: «مگر به تو نمي گويم از پنجره نيا، از در بيا ». آقا آنجا در دست آنها اسير بود، ولي اين قدر نترس بود.
چرا رژيم نسبت به چنين واكنش هاي تندي كه ايشان نشان مي داد، واكنشي نشان نمي داد، چون به هرحال زدن مامور دولت در آن سال ها هزينه سنگيني داشت.
براي اينكه هرقدر رژيم به ايشان اذيت مي داد، ايشان در بين مردم وجيه المله تر مي شد و محبوبيتش بيشتر مي شد. هربار كه آقا را مي گرفتند و اذيت مي كردند، محبوبيتش در بين مردم زيادتر مي شد.
از تقيد ايشان به زيارت اهل قبور و نماز شب و تهجد ايشان خاطره اي داريد؟
اهل نماز شب بود، اهل تهجد بود. خيلي دلسوز بود، هم به مردم هم به روحانيت، مخصوصا به شاگردانش خيلي دلسوز و مهربان بود. من يك هفته از دولت قاچاق شده بودم و در منزل آقا ماندم، از من خيلي گرم پذيرائي كردند.
ظاهرا شما مدتي از منزل پدري فاصله گرفتيد. از واكنش آقاي قاضي خاطراتي را بيان كنيد.
بله، مادرم فوت كرد و پدرم با خانم ديگري ازدواج كرد كه مي شد نامادري من. ايشان خيلي در گوش پدرم حرف گفته بود و پدرم هم به من گفت كه از خانه بيرون برو. من از خانه بيرون رفتم و آقا به من گفت: «حالا كه مادرت فوت كرده و پدرت به واسطه نامادري گفته كه از خانه بيرون برو، من پدر تو هستم. » و از من مثل فرزندش نوازش و محبت كرد.
ايشان خودشان متوجه وضعيت شما شدند يا شما به ايشان مراجعه كرديد؟
من هر روز خدمت ايشان بودم. من 12 سال خدمت ايشان بودم و از وضع زندگاني من درست مثل پسرش مطلع بود.
ايشان گويا نسبت به وضع جوان هائي كه به مسجدشان مي آمدند و همينطور مردم محل، خيلي دقيق بودند. در اين مورد خاطر هاي داريد.
خيلي به آنها نوازش و محبت مي كرد و آنها را جذب مي كرد. ايشان در مسجد شعبان كه مينشستند، ولي ممنوع المنبر بودند. يك نفر واعظ از قم و تهران مي آمد. از قم آقاي دوست محمدي را دعوت كرده بودند، آقاي عبائي را دعوت كرده بودند، از تهران آقاي حسيني را توسط آقاي فلسفي دعوت كرده بودند و علماي تبريز هم آنجا منبر مي رفتند. آقا جوان ها را در اطراف خود جمع مي كردند، محبت مي كردند، نوازش مي كردند و نصيحت مي كردند.
ايشان در مدرسه سازي هم دستي داشتند. مواردي را به ياد داريد؟
مدرسه سازي، مسجد سازي و خيلي كارها. در زمان ايشان مسجد مقبره را تعمير و مسجد شعبان را تجديد بنا كردند. البته در مدرسه سازي، آقا خودش مستقيما دخالت نمي كرد، ولي مردم كه مي آمدند و اجازه مي خواستند كه براي ساخت مدرسه پول بدهند، ايشان از طرف آقاي حكيم و از طرف امام قبول مي كرد. در ساخت مدرسه ولي عصر كه آقاي بنابي ساخته بودند، آقا خيلي كمك كردند.
يكي از برنامه هائي كه ايشان گويا به آن خيلي مقيد بوده اند، اعياد مذهبي بوده است.
بله، در اعياد ائمه(ع) مرتب جشن مي گرفتند، مخصوصا عيد غدير، نيمه شعبان، 17 ربيع الاول، 13 رجب، سوم شعبان به اينها خيلي اهميت مي دادند. حتي وقتي در زندان بودند، به ما سفارش كرده بودند كه اين جشن ها را تعطيل نكنيد. ما در مسجد مقبره، به رغم اينكه حكومت بدش مي آمد، ما جلسات را در آنجا دائر مي كرديم. حتي عكسمان هم هست كه 17 ربيع الاول، ولادت پيامبر اسلام(ص) را جشن گرفته ايم.
پس از شهادت حاج آقا مصطفي خميني هم، آيت الله قاضي برنامه اي را برگزار كردند. خاطره آن برنامه را بيان فرمائيد.
كاملا يادم هست، درست مثل اينكه امروز است. بنا شد در چهلم شهادت مرحوم آقا مصطفي، مجلس ترحيم برپا كنيم. با مرحوم آقاي فلسفي تلفني صحبت كردند و گفتند: «آقا! يك واعظ مبارز مبرز به تبريز اعزام كنيد تا در اربعين حاج آقا مصطفي سخنراني كند. ايشان هم آقاي آسيد احمد حسيني همداني را فرستادند ». ايشان را در شهرباني همدان زده بودند و يك چشمش از بين رفته بود. ايشان آمد تبريز. كاملا يادم هست. آقا رفتند نماز و به من گفتند: «شما بمان اينجا. پيش آسيد احمد آقا تا من بروم نماز جماعت و برگردم. » آقا رفتند بازار، نماز جماعت را خواندند ، برگشتند و ناهار را با هم خورديم.
مسجدي هست به نام مسجد بادكوبه، سر بازار. مجلس هم آنجا بود و جمعيت كثيري آمده بود. تمام رؤساي كلانتري ها و شهرباني هم در آن خيابان ريخته بودند. حتي يكي از افسرها مي گفت خدا كند مجلس اين مسجد زود تمام شود و ما راحت شويم، ما رفتيم و نشستيم. آقايان حاج ميرزا رهبر محدث و آقاي غروي بودند. اسم بردن از امام هم خيلي خيلي سخت بود. وقتي كه آسيد احمد حسيني روي منبر، اسم از امام آوردند همه صلوات بلندي فرستادند. يادم هست قلب من از ترس مي زد. آقاي آسيد احمد حسيني، سه بار از امام اسم آورد و از آنجا اين قضيه شكسته شد و از آن به بعد همه جا اسم امام را آوردند. هرچه افسر و درجه دار در تبريز بود، در اطراف مسجد ريخته بود و خروج آقاي حسيني خيلي سخت بود. مجلس اربعين حاج آقا مصطفي خيلي مجلل بود. به صد تا مجلس مي ارزيد.
نقش آيت الله قاضي در قيام 29 بهمن را نقل بفرمائيد.
آيت الله قاضي در تبريز، خميني آذربايجان بود. نقش امام در ايران بود، نقش ايشان در آذربايجان بود. تمام نقشه هاي آن روز با تدبير ايشان بود كه كجا را آتش بزنند، كجا را نزنند.
ايشان خيلي تلاش مي كرد كه خونريزي نشود يا كم باشد، يعني با خونريزي خيلي كم، پيروزي بسيار بزرگ به دست بيايد. خيلي مدبر و عاقل بودند. آقا با چند نفر از افسران ارتش رابطه داشتند و آنها گزارش مي آوردند. من چند نفر از آنها را مي شناختم. يكي سرهنگ وطن خواه بود كه همسايه آقا بود. آقا به ما مي گفت كه امروز تظاهرات نمي رويم، براي اينكه دستور تير آمده. وقتي افسران گزارش مي كردند كه دستور تير نداريم، تظاهرات مي رفتيم. با درايت و تدبير آقاي قاضي، خونريزي خيلي كم شد.
در 29 بهمن كه عده اي كشته شدند، بعد از آنكه قيام فروكش كرد و خبر شهادت عده اي آمد، ايشان چه برنامه اي داشتند؟
برنامه سخنراني داشتند و اعلاميه دادند. شهداي آن روز خاطرم نيست، ولي بيش از 1000 نفر را دستگير كرده بودند.
بنده مسئول شدم كه از خانواده دستگيرشدگان احوا لپرسي و احتياجاتشان را برآورده كنم، به همين علت مطمئن هستم كه بيشتر از 1000 نفر دستگير شده بودند. خود آيت الله قاضي اين ماموريت را به من دادند. حتي علمائي كه از تبريز تبعيد شده بودند، من از طرف ايشان مي رفتم و سركشي مي كردم، از جمله به سقز. يادم هست كه 21 آذر بود و همراه آقاي آقازاده و چند نفر از دوستان به سقز رفتيم. آقاي فهيم كرماني، حسيني همداني، شيخ علي تهراني، سيد علي محمد دستغيب شيرازي: پسر آيت الله دستغيب آنجا بودند. براي هر نفر دو جلد كتاب و يك جعبه آجيل تازه تبريز برديم و گمانم به هر نفر 200 تومان داديم كه شيخ علي تهراني نگرفت و گفت بدهيد به آقاي حسيني همداني. آيت الله نوري همداني هم آنجا بودند. آيت الله مكارم شيرازي و آيت الله مدني در مهاباد بودند. شهيد محمد جواد باهنر- خدا رحمتشان كند- در سنندج بودند. 8 نفر هم در سقز بودند.
تازه آيت الله نوري همداني را از خلخال آورده بودند به سقز. سرپائي رفتيم آنجا، ولي ناهار همه در منزل شيخ علي تهراني جمع شديم. خاطر هاي هم نقل كرد. گفت ما در حسينيه سقز نماز مي خوانديم، آمدند در حسينيه را بستند. وقت نماز، وسط چهار راه سجاده ها را باز كرديم و ماشين ها ايستادند.
رئيس شهرباني گفت: «خدا پدرتان را بيامرزد! برويد همان حسينيه نماز بخوانيد .»
از ارتباط آيت الله قاضي با علماي ساير بلاد اطلاعي داريد؟
با آيت الله ميلاني در مشهد خيلي ارتباط داشتند. با علماي تهران مثل آيت الله آسيد احمد خوانساري ارتباط داشتند. با علماي قم با مرحوم آيت الله نجفي مرعشي، با آيت الله بني فضل، با مرحوم امام و ديگران ارتباط زياد داشتند. ايشان اهل قلم و باسواد بودند و با همه ارتباط داشتند. با علماي آذربايجان شرقي و غربي ارتباطات گرمي داشتند و حتي يك بار با هم به اردبيل رفتيم. اينها از قديم آقا و آقازاده بودند.
سفر شما به اردبيل به چه منظوري بود؟
پدر زن فرزند بزرگ آقا، فوت كرده بود، براي فاتحه رفته بوديم.
در مبارزات با علماي ساير شهرها هماهنگي وجود داشت؟
خيلي زياد، حتي ايشان يك اعلاميه اي در محكوميت دولت عراق و كويت در زماني كه امام را از كويت برگرداندند، نوشتند كه خيلي جالب بود. اعلاميه را تنظيم كردند و دادند به بنده تا به شهرهاي آذربايجان شرقي و غربي ببرم. همه جا بردم امضا كردند. بعد آوردم تبريز و منتشر كردم. حتي يك دفعه از اروميه دير برگشتم و حكومت نظامي شروع شده بود. سوار تاكسي شدم و راننده تاكسي به دادم رسيد. راننده تاكسي ها با ما خيلي همراهي مي كردند. اعلاميه شش ماده اي بسيار عالي اي بود.
بعد از فرار شاه، نقش آيت الله قاضي در تبريز بسيار پر رنگتر شد. از مقطع فرار شاه تا پيروزي انقلاب چه خاطره اي داريد؟
ايشان دائما منبر ميرفتند و سخنراني ميكردند و از رفتن شاه بسيار خوشحال بودند. بعد از 29 بهمن و به آتش كشيده شدن حزب رستاخيز، استانداري به نام شفقت در اينجا بود كه خيلي سعي ميكرد از مردم امضا بگيرد كه ما نميخواهيم شاه برود. قبل از آن از طرف شاه هم بيانيه اي آورده بودند كه شاه بماند. آقا امضا نكرد و هيچ كس ديگر هم امضا نكرد. استاندار همه را در منزل آقاي انگجي جمع كرده بود كه از ايشان امضا بگيرد كه شاه بماند. آقا نرفت و به دست آنها بهانه افتاد كه آقا امضا نميكند، ما هم امضا نميكنيم و مجلس به هم خورد. تلفن زنگ زد. من گوشي را برداشتم.
گفت: «من استاندار شفقت هستم، ميخواهم بيايم ديدن آقاي قاضي ». من كسي را فرستادم كه به آقا بگويد استاندار ميگويد ميخواهم بيايم ديدن آقا. آقا توسط او پيغام فرستاد كه: «بگو نيايد. ميخواهد از ما امضا بگيرد كه پسر رضاشاه بماند. ما ديگر نميخواهيم او بماند. بايد برود ». با وجود اين، ده دقيقه بعد استاندار آمد و گفت: «آقا! آذربايجان در خطر است. كمونيستها مي آيند. » آقا گفت: «هيچ غلطي نمي توانند بكنند. شما برويد، ما خودمان مي دانيم با آنها چه كار كنيم .»
آيت الله قاضي نسبت به كمونيستها هيچ احساس خطري نمي كردند؟
مي گفتند قبلا كمونيست ها و پيشه وري از طرف شوروي حمايت مي شدند و هيچ كاري نتوانستند پيش ببرند، بنابراين از طرف كمونيستها خطري نيست. بعد از انقلاب هم ديديم كه واقعا همينطور است. اذيتي كه حزب خلق مسلمان به آيت الله قاضي كرد، شاه نكرد. خطر از اين طرف بود، نه از كمونيستها. آقا ارتباطش را با آنها قطع كرد و به مجالس آنها نمي رفت. از رفتار آنها خيلي عصباني مي شدند و رنج ميكشيدند. آقاي آقازاده تعريف مي كرد كه آقا به من زنگ زد. رفتم ديدم خلق مسلماني ها رفته اند پيش آقا و مي گويند شما حق نداريد در آذربايجان، امام را مطرح كنيد. اينجا مربوط به آيت الله شريعتمداري است. آقاي قاضي خيلي ناراحت شده بودند. اين را آقاي آقازاده تعريف مي كرد. من آنجا نبودم.
از دوران بعد از به عهده گرفتن امامت جمعه توسط آيت الله قاضي چه خاطره اي داريد؟
جمعيت زيادي مي آمد و ايشان هم در سخنراني هايش مردم را به پيروي از امام دعوت مي كرد. مدتي نماز جمعه ديگري هم توسط امام جمعه سابق مرحوم آيت الله سلطان القراء اقامه مي شد كه به ايشان گفتند نماز را تعطيل كنند و نماز جمعه در يك جا اقامه شود و ايشان هم پذيرفتند.
بعد از پيروزي انقلاب نقش شهيد قاضي در تثبيت اوضاع در آذربايجان چه بود؟
وقتي رژيم سقوط كرد، در آذربايجان خيلي آشوب شد، مخصوصا مجاهدين ريختند تا اسلحه ها را غارت كنند. ايشان آقاي آقازاده را فرستادند كه نگذارد. آنها دو سه نفر از پاسبا نها را به دار آويخته و كشته بودند. آقا فرمود برويد سوار وانت بشويد و با بلندگو اعلام كنيد كسي حق ندارد اين كار را بكند و بايد همه كارها طبق قانون انجام شود.
اگر اينطور باشد هرج و مرج ميشود. يكي از كساني هم كه امر فرمودند براي اين كار بروند، من بودم. رفتيم و مردم را دعوت به آرامش مي كرديم كه اجازه بدهيد دادگاه افراد خاطي را محاكمه كند.
از شهادت ايشان چه خاطره اي داريد؟
موقع شهادت ايشان متاسفانه در تبريز نبوديم و در «منا » بوديم و آنجا خبر را شنيديم. يادم هست كه مي خواستم از «منا » بروم مكه و با چند نفر از دوستان بوديم. يادم هست كه رفتم و تنهائي در اتاقم گريه كردم. چون آقا آدم خوبي بود و براي انقلاب خيلي زحمت كشيده بود، شهادت ايشان باعث عزت چند برابرش شد. شهادت ايشان خيلي به مظلوميتش كمك كرد. هر سال مجلس ترحيمش شلوغ تر از سال قبل مي شود و همواره محبوبيتش بيشتر مي شود.
منبع: شاهد یاران، شماره 51