نگاهی به زندگی نامه شهید یوسف قدمی + عکس
نوید شاهد: شهید یوسف قدمی به سال 1346 در روستای نوبندگان از توابع شهرستان فسا در خانواده ای متدین و مذهبی پا به عرصه وجود گذاشت. او که در آغوش پر مهر مادر و نوازش های پدر بزرگ می شود، آداب زندگی را از آنها یاد می گیرد و دوران ابتدایی را در مدرسه بوعلی در شهر فسا با موفقیت به پایان می رساند. همچنین دوران راهنمايی را تا سال دوم در مدرسه فرصت می گذراند و از آنجا که علاقه زیادی به تحصيل نداشت و همچنین پدر را محتاج کمک مي ديد از ادامه تحصیل منصرف شد و برای کمک به پدر در مخارج خانه به کارهایی نظیر کشاورزی و کارگری پرداخت.
او وقتی که ندای مظلوميت مردم جنوب و هل من ناصر رهبر را می شنود تصمیم می گیرد که زودتر از موعد داوطلب حضور در خدمت سربازی شود. این شهيد گرامي دوران آموزشی خود را در کرمان سپری کرد و سپس به همراه لشکر 21 حمزه سیدالشهداء (عليه السلام) عازم زبیدات شد و در حالی که چندی به پایان خدمتش نمانده بود در همان منطقه به مقام رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید 4 ـ 5 سال بعد از شهادتش در سال 1372 به آغوش گرم اهالی روستا بازگشت و بر دستان پر غرور آنها تشییع و به خاک سپرده شد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان مادر شهيد:
پسرم خیلی اهل کار بود، هر کاری از دستش بر می آمد براي ديگران انجام می داد. اول که مدرسه می رفت فصل تابستان همراه با دايی و پدرش به کار کشاورزی، کارگری و برداشت محصول و ... می پرداخت و بعد از آن که ترک تحصیل کرد همه ایام سال را کار می کرد. بعضی مواقع به همراه پدرش که راننده بود به بندر عباس و شهرهای دیگر می رفت تا هم به اقوام سری زده باشد و هم کمکی به پدر کرده باشد.
بعد از مدتی کار، دايی اش به عنوان دستمزد 12 هزار تومان به او داد و ما نیز در ازای کمک هایش به خانواده یک زمین برای او خریدیم و به او گفتیم که این را برای زمان دامادی ات خریده ایم. یوسف 12 هزار تومان خود را (در حالی که در آن زمان فقط 10ـ12 سال داشت) برای من یک کمد، 6 هزار تومان آن را یک درب برای منزل در حال ساخت خود خرید و شالوده و دیوار خانه را ساخت و آن درب را نیز کار گذاشت.
در آن زمان ما خانه خود را فروخته بودیم و اشکبوس اصرار داشت که چون اقوام، زیاد به خانه ما رفت و آمد می کنند باید حتماً یک خانه خوب داشته باشیم و ما نیز به اصرار یوسف زمین نیمه ساخته او را فروختیم و با پول خانه خود یک خانه بزرگ خریدیم. مدتی قبل از این که به جبهه برود، از خواب بیدار شد و به دنبال کبوترهایش که روی دیوار نشسته بودند وارد حیاط شد (در آن زمان که تازه جنگ شروع شده بود افرادی را که به سربازی نرفته بودند به پاسگاه محل اعزامشان معرفی می کردند).
یوسف با لباس خانگي روی دیوار بود که چند نفر از سپاه او را گرفتند و با خود بردند، من که آشفته و سراسیمه بودم با داد و فریاد علت را جویا شدم و گفتم: این بچه هنوز وقت سربازی اش نرسیده است و آنها هم اظهار کردند که ما مأموریم سربازان را برای خدمت آماده کنیم. یوسف را به گلیان منتقل کردند و من هم به همراه پدرش و برادرم راهی گلیان شدیم. وقتی که به آنجا رسیدیم یوسف به ما گفت: برای چه به دنبال من آمدید؟ اکنون که موقعیت برای رفتن به سربازی برای من فراهم شده من خود می خواهم که در این راه قدم بگذارم، هر چه اصرار کردیم که هنوز وقت سربازی تو نرسیده است او نیز اصرار کرد که من حتماً باید به سربازی بروم و از آن زمان هر بار که برای مرخصی به خانه می آمد چند روز بیشتر در خانه نمی ماند و خیلی زود به جبهه باز می گشت.
یک بار که به مرخصی آمده بود، کف پایش پر از تاول و زخم بود. من مقداری حنا و ماست را ضماد کرده و برای التیام روی زخم هایش گذاشتم. در همین حین برادرش به خانه آمد و با دیدن آن صحنه گفت: مادر، نکند برادرم را داماد کردید و یوسف جواب داد: جنگ و سربازی این چیزها را هم دارد.
* خاطره از زبان بردار شهيد:
يوسف مدتی را خانه ماند و پیش ما زندگی کرد و از آنجا که من از او بزرگتر بودم، زودتر به سربازی رفتم. او نیز به تبع من خود را برای سربازی داوطلب کرد. چندین بار با هم اعزام شدیم اما در یک منطقه جنگی نبودیم. او بعد از گذراندن دوره آموزشی راهی زبیدات شد و در آنجا به عنوان راننده تدارکات مشغول خدمت گرد. یک بار در حین رانندگی خمپاره ای به ماشینش خورده بود و دست و پایش سوخت به همین دلیل چند روزی را برای گذراندن دوره درمان به خانه برگشت.
هم زمان من هم برای مرخصی به خانه آمده بودم، یوسف با وجود این که خود زخمی بود، اما چون من متأهل بودم به من دل داری می داد و می گفت: بالاخره این جنگ تمام می شود و تو به نزد خانواده باز خواهی گشت. در زمان بازگشت من به جبهه با وجود این که چند روزی از مرخصی او باقی مانده بود همراه من عازم جبهه شد و هر آنچه خوراکی که پدر و مادر به او داده بودند را به من داد و گفت: تو بیشتر به این ها احتیاج داری. در آن زمان من در اندیمشک بودم که به من خبر دادند یوسف شهید شده است. من برای پیدا کردنش راهی کرخه شدم اما او را نیافتم، خواستم جلوتر بروم اما به من اجازه ندادند از پل کرخه جلوتر بروم و دیگر هیچ گاه او را نیافتم و پس از 5 سال او خود به پیش ما بازگشت و همیشه در قلب ما جای خواهد داشت.