نگاهی به زندگی و وصیت نامه شهید یوسف ابراهیم پور
نوید شاهد: شهید یوسف ابراهیم پور فرزند محمد حسین، در تاريخ 1338/03/19 در روستای سنان، از بخش شیبکوه از توابع شهرستان فسا در خانواده ای مؤمن و متعهد، در خانه ای باصفا دیده به جهان گشود. او تحت سرپرستی پدري کشاورز كه با عشق و علاقه مخارج خانواده خود را تأمین می نمود و مادری عفیف و پاکدامن، پرورش یافت و با دین اسلام و قرآن آشنا شد.
7 ساله بود که پا به دنیای جدید مدرسه نهاد. دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند و توانست با موفقیت به پایان رساند و وارد دوره راهنمایی شود اما به دلیل نبود مدرسه راهنمایی در روستا و علاقه ي يوسف به تحصیل، راهی شهر فسا شد و اين دوره را نيز با موفقیت پشت سر گذاشت و بعد از آن دیگر ادامه تحصیل نداد و به ارتش راه یافت تا در آنجا خدمت نماید. پنج سال در ارتش صادقانه خدمت نمود و از بلوای کردستان تا شروع جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت. او عاشق شهادت بود و بالاخره در تاريخ 1361/07/11 در غرب کشور، در منطقه سومار بر اثر جراحات جنگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم با شکوهی در قطعه شهدای روستای سنان به خاک سپرده شد.
اين شهید بزرگوار فردی
مؤمن و معتقد به دین اسلام بود و به نماز اول وقت اهمیت می داد. او مهربان و دلسوز بود، به پدر و مادر خود احترام
می گذاشت و در تمام زندگی هیچ گونه نافرمانی از امر پدر و مادر نکرد.
« وصیت نامه شهید »
انا لله و انا الیه راجعون
وصیت نامه ام را به نام نامی خداوند یکتا كه در جبهه های حق علیه باطل در منطقه سومار به سر می برم برای شاه الدین عزیز بدین شرح آغاز می کنم:
پدرجان! همان طوری که بزرگان گفته اند حفظ مرز و بوم کشور، حفظ ناموس مردم است. به پاس این که فردی از جامعه اسلامی هستم اکنون این افتخار نصیب من شد که در جبهه های حق علیه باطل براي حفظ مرز و بوم کشور جمهوری اسلامی ایران و حفظ دست آوردهای انقلاب اسلامی به میهن عزیز خدمت کنم. چنانچه در این درگیری به فیض شهادت نائل آمدم عکس من که در خانه موجود است بزرگ کنید و در بالای قبرم آویزان نمایيد تا دوستان و آشنایان هنگام دیدن عکس من برایم فاتحه بخوانند و آنان بدانند كه ما در راه خدمت به کشور به شهادت رسيديم.
پدرجان و مادرجان! در کوران زندگی چنانچه من نا فرمانی کردم امید است مرا مورد عفو قرار دهید و چنانچه دیدار ما به روز قیامت منتهی شد خداحافظی می کنم.
به امید پیروزی ارتش اسلام
من الله توفیق
«دست نوشته شهید »
* نامه شهید خطاب به پدرش:
بسمه تعالی
خدمت پدر گرامی خودم جناب آقای ابراهیم پور سلام، ضمن عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهان و خواستارم. باری لازم دانستم که چند کلمه ناقابل برای شما بنویسم تا بدانید فراموشی در کار نیست و نخواهد بود. امیدوارم من را ببخشید که نامه دادنم کمی دیر شد چون آدرس ما تغییر کرده و می خواستم با آدرس جدید برای شما نامه بنویسم این بود که دیر شد و من در عوض چند مرتبه با احسان الله تماس گرفتم و گفتم به شما بگوید. نمی دانم گفت یا نه؟ خلاصه وقت شما را نمی گیرم در نامه برای من بنویسید که برادرم به خدمت رفته یا نه؟ اگر رفته در نامه بنویسید که کی رفته؟ تا من آدرس او را داشته باشم از قول من سلام به مادرم، برادرم و خواهرانم و همه اقوام یک به یک سلام برسانید و احوالپرسی بکنید.
از بابت احمد ابراهیم پور هم برای من بنویسید که آیا آزاد شد یا نه؟ من در این جا با شما خداحافظی می کنم خدانگهدار.
کسی که شما را فراموش نمی کند یوسف ابراهیم پور.
والسلام
« خاطرات شهید »
* خاطره از زبان همسر شهيد:
سه ماه از زندگی مشترکمان می گذشت. آخرین بار که به مرخصی آمد در خواب با صدای بلند حرف می زد، نام شهید حسن رعیت پیشه را می آورد و می گفت: تو برو. با صدای او از خواب بیدار شدم، او را صدا کردم، گفتم: چه شده؟ گفت: چیزی نيست. همسرم این بار به دیدن همه اقوام رفت و از همه آنها خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.
چند روز بیشتر نبود که از مرخصی اش می گذشت که آماده رفتن به جبهه شد، هر چه به او اصرار کردم تا بیشتر بماند قبول نکرد و رفت. بیست روز از رفتنش می گذشت که شهید شد.
باردار بودم که یوسف به شهادت رسید. چند ماهی از شهادتش می گذشت که خواب دیدم چادر سفیدی به دست دارد و به خانه آمد، گفت: این چادر را برای عمه ام آورده ام گفتم: حالا چرای برای عمه ات؟ گفت: آورده ام تا با این چادر نماز بخواند و دعا کند. بعد نگاهی به من کرد و گفت: فرزند پسری دارم نامش را محسن بگذار. بعد گفت: ديگر باید بروم خسته ام. از خواب بیدار شدم بعد از گذشت چند ماه فرزندمان به دنیا آمد همان طور که یوسف گفته بود پسر بود.