شهیدی که قبل از شهادت شهید شد/ سفری با شهید
در بین هم رزمان، برادر عبدالرضا اثباتی هم نشسته است. او غرق خاطرات با احمد است و حالا که خانواده اش را ملاقات کرده، عطر شهیدی که با او عقد اخوت بسته را بیشتر حس می کند و جایش را خالی تر از همیشه می بیند.
برای تسلی خاطرش، از احمد نوشته است تا بلکه آرامشی
پیدا کند و شاید بتواند خانواده اش را هم کمی آرام کند. با برادر شهید امینی دوستی
دیرینه دارد؛ با هم معلم بوده اند و با هم دانشگاه رفته اند. دست نوشته اش را به
برادر شهید می دهد و باز هم آرزو می کند که زودتر به احمد بپوندد.
شهید عبدالرضا اثباتی، دوست و همرزم شهید احمد امینی است که اسفند ماه سال 1366 در عملیات «بیت المقدس 2» به شهادت می رسد و دست نوشته ای که به برادر شهید امینی می دهد بعد از سال ها و سال ها به دست دوست نزدیک شهید احمد امینی می رسد؛ علی سلطان محمدی عکاس روزهای دیروز جبهه و جنگ و عکس نگار امروز شهدای مدافع حرم و شهیدان گمنام که اتصالی دیرینه با شهدا دارد. اکنون این دست خط به دست «نوید شاهد» رسیده است و رسالت دارد تا با انتشار آن هم شهید احمد امینی را که از دوستان نزدیک شهید حبیب غنی پور است معرفی کند و هم شهید عبدالرضا اثباتی را که اگرچه نخبه بوده است و دانشجوی رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف، اما به جبهه می رود و تا آخرین دم دست از مبارزه برنمی دارد.
آنچه در ادامه می خوانید، توصیف شهید عبدالرضا اثباتی از شهید احمد امینی است:
بسم الله الرحمن الرحیم
«سفری با شهید»
«احمد را اول بار در پادگان امام حسین(ع) دیدم و از آنجا شناختمش که خیلی شبیه برادرش بود که با هم در مدرسه ای تدریس می کردیم.
پرسیدم شما امینی هستید؟ گفت آره و چقدر با هم خندیدیم. در اولین برخورد، تواضعش و اخلاقش و چهره خندانش مرا به خود جذب کرد، خدا را شکر کردم که دوستی در پادگان پیدا کردم و اتفاقا در یک ساختمان و یک گروهان بالاخره هم تخت شدیم.
همیشه در کنار هم می خوابیدیم و با این که تازه همدیگر را شناخته بودیم، انگار سالهاست که با هم دوستیم.
احمد بیشتر از همه چیز قرآن را دوست داشت و چه با حال و زیبا قرآن می خواند، قرآنش بر دلم می نشست و آن حالتش وقتی معنی آیات را می گفت و اظهار شگفتی می کرد، نشان می داد که چقدر مفاهیم قرآن برایش روشن و آشکار است. اما با این حال می گفت ما هیچی نمی فهمیم ما چیزی از این کلمات سردر نمی آوریم ... اینها رو امام باید تفسیر کند.
با این که برنامه های پادگان فشرده بود و سنگین، اما در هر فرصتی در بیرون آسایشگاه توی چمن ها قرآن می خواندیم آنهم با صدای بلند گاهی قرائت و گاهی ترتیل. او حتی در طول مسیر ناهار خوردن و نمازخانه هم با آواز خوش قرآن می خواند.
یا معشر الجن ...
خیلی وقت ها، قرآن شروع کلاس ها را هم می خواند با همان صدای دلنشین و گیرایش.
من خیلی خوشحال بودم که با یکی از دوستان خدا همنشین شده ام و این چیزی بود که از خدا می خواستم. و به واقع عشق به خدا را در وجودش حس می کردم و دوست داشتم همیشه به صورتش نگاه کنم.
از خصوصیات اخلاقی اش این بود که با هر کسی گرم و عمیق سلام و علیک و احوالپرسی می کرد در حالی که چهره اش همیشه خندان بود، در نهایت تواضع و احترام با طرف مقابل صحبت می کرد. خیلی مواظب بود در جمع ها از کسی غیبت نشود، بعد از صرف غذا ته ظرف را پاک می کرد و سعی می کرد اسراف نشود.
از کلماتی که بیشتر تکرار می کرد، ایشاالله بری بهشت- خدا فقط یقین بده، خدا ایشاالله دل های ما رو آماده کنه.
احمد توی آسایشگاه در همان استراحت کم به بچه ها جامعه المقدمات یاد می داد. در بعضی وقت ها مسائل احکام را بلند می خواند و توضیح می داد و در فرصت های دیگری برایمان خطبه های نهج البلاغه درباره جهاد را می خواند و توضیح می داد، و ما را با خود وارد شگفتی های کلام امام (ع) می کرد.
باید بگویم در میان همه بچه ها، چهره احمد چهره شناخته شده ای بود. تقوی، خلوص و صفات اخلاقی اش دل ها را متوجه خود می کرد، بطوری که همه دوست داشتند با او صحبت کنند، او عاشق امام بود و خیلی وقت ها از خصوصیات امام می گفت.
کتاب جیبی کوچکی از اشعار حافظ داشت که بعضی وقت ها آن را می خواند و چه عارفانه معنی می کرد.
برای نماز اهمیت فوق العاده ای قائل بود، قبل از وضو چندین بار دست هایش را بازرسی می کرد و با وسواس خاصی وضو می گرفت و از این که نکند حوصله من سر نره می گفت تو برو، من می آم.
نمازش را می خواند، بعد از نماز تعقیبات می خواند، بعد دعا و قرآن و ...
وقتی دعای خمس عشر (امام سجاد (ع)) یا دعای عرفه امام حسین (ع) را می خواند، حالات عرفانی عجیبی در وجودش احساس می شد و معانی دعاها را خوب می فهمید و لمس می کرد و به آن مراتب و درجات یقین که از خداوند طلب می کرد، رسیده بود.
بعضی وقت ها یک گل از زمین می کند و می گفت: ببین قدرت خدا رو. این تناسب رنگ ها این ظرافت و زیبایی. توی این گل میشه عظمت خدا رو دید.
وقتی از شدت آموزشی خسته می شدم کافی بود یکباره چهره برادر احمد را ببینم تا روحیه بگیرم. او در پادگان هم دلش در فضای جبهه پر می کشید و می گفت اینها چیزی نیست فقط خدا یقین بده، می گفت این (جبهه رفتن) یک تکلیف است و اگر ان شاالله از جبهه برگشتم درسم را می خوانم.
بالاخره دوره آموزشی تمام شد. از آنجا که من مدتی دیرتر از او اعزام شدم، قرار بود مرا به جایی بفرستند که از احمد دور می شدم اما من دوست داشتم با احمد باشم و بالاخره همان شد که می خواستم. پس از اعزام به منطقه سراغ احمد را گرفتم، گفتند در گردانی نزدیکی همین جاست. دلم طاقت نیاورد آدرسش را گرفتم و پس از طی مسافتی به گردان آنها رسیدم از بالای کوه که سرازیر شدم، چهره خندان احمد را دیدم خیلی خوشحال شدم همدیگر را در آغوش گرفتیم.
در سراشیبی کوه و زیر درختان جنگل، بچه های نشسته بودند و چیزهایی می نوشتند. احمد در حالی که زیر کتری چوب می گذاشت تا چائی آماده شود پرسید وصیت نامه نوشتی! گفتم نه گفت من دارم می نویسم آخه نزدیکه بریم عملیات.
در اولین فرصت برایم عقد برادری خواند، و بعد همدیگر را بوسیدیم. برای همه بچه ها قبلاً عقد برادری را خوانده بود.
از آن روز به بعد هر روز به هم سر می زدیم تا این که برای عملیات به قصد منطقه عملیاتی والفجر 4 به سمت غرب حرکت کردیم ودر محلی به نام دشت شیلر از خاک عراق و در منطقه مرزی مریوان که تازه در مرحله اول و دوم عملیات آزاد شده بود، مستقر شدیم و چادرهایمان را لابلای درختان جنگلی و در شیار کوهستان برقرار کردیم.
دیگر عملیات نزدیک بود، و آن آرزویی که برایش روزشماری می کردیم فرا رسیده بود. روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و ما هر روز به عملیات نزدیک تر. اینجا دیگر چادرمان بهم نزدیک بود. بعدازظهرها قرار من و او حاشیه کوهی بود که از چادرها دور بود و می توانستیم با صدای بلند قرآن بخوانیم.
(یک روز «فتح» را یک روز «واقعه» را «قیامت» را و ...)
هر روز غروب من منتظر بودم که احمد درِ چادر را بالا بزند و بگوید بچه ها بریم نماز. معنویتی عظیم و شور و حال غیرقابل وصف که خبر از نزدیکی عملیات می داد، فضای جبهه را پر کرده بود. روضه خوانی ها، سینه زنی ها، نماز جماعت ها، دعاهای توسل و کمیل، زیارت عاشورا و ... .
آخر عاشورای بچه های ما هم نزدیک بود.
احمد در آن روزها بیشتر نماز می خواند، حتی گاهی وقت ها هرجا که می رسید (سنگر، کنار چادر) دو رکعت نماز می خواند.
روزهای آخر بود، یکی از بچه های کم سن و سال که توی چادر ما بود، گفت برادر امینی انگشترت را بمن میدی؟ احمد قدری تامل کرد و گفت البته اینو یکی بمن داده ولی بگیرش، گُمِش نکنی یادگاری پیشت باشد. و به این ترتیب تنها چیزی که از مال دنیا دستش بود نیز بخشید با این که آن انگشتر هدیه ای بود که به او داده بودند.
شب آخر فرا رسید. فردایش قرار بود بریم عملیات، در نمازخانه نشسته بودیم به او گفتم اگر من برنگشتم به خانه ما سر بزن و قول گرفتیم همدیگر را شفاعت کنیم.
اما روز بعد که از عملیات بر می گشتیم، دیگر احمد همراهمان نبود، دیگر چهره خندان او را ندیدم و دیگر قرآن نمی خواندیم و ... آخر او و خیلی از دوستانش بسوی معشوق پرواز کرده بودند و خداوند آنها را در جوار رحمت خویش جای داده بود و بر خوان نعمت خود نشانیده بود.
آنهم با بدنها خونین، و در سر راه کربلای حسین (ع).
اما از خدا می خواهم که باز هم او را ببینم.
احمد آنقدر روحش بزرگ بود که در این دنیای خاکی گوئی زندانی بود، او پرستوی عاشق بود که عزم دیار معشوق کرده بود، او باید می رفت زیرا فقط جسمش در دنیا بود، روحش در اوج ملکوت، در عمق دعاها، نیایشها و مناجاتها و عشق به ائمه معصومین (ع) سیر می کرد. او قبل از شهادتش شهید شده بود.
آیات قرآن همه وجودش را فرا گرفته بود، تا جائی که فکر و ذکرش را قرآن و ذکر خدا پر کرده بود، و در روزهای آخر می گفت خدایا ما را از شیعیان علی بن ابیطالب (ع) قرار بده و بالاخره او رفت و ما ماندیم و کوله باری که در نیمه راه باقی مانده.
از خدا بخواهیم ما را ادامه دهنده راه شهدا قرار دهد و در خدمتگزاری به اسلام توفیقمان بخشد. پس ای خدای بزرگ ما را نیز از عاشقان خود قرار ده از آن دوستانت که خوف و اندوهی برایشان نیست آنان که تسلیم تو اند، و تو را خواندند، و در راهت استقامت کردند و تو آنها را به بهشت بشارت داده ای؛
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ. «قرآن کریم» فصلت 30»