نگاهی به زندگی و خاطرات شهید علی اصغر نبئی
نوید شاهد: شهید علی اصغر نبئی در تاریخ 1340/01/18 در خانواده ی مذهبی، در بخش نوبندگان به دنیا آمد. او دوران کودکی را طی نمود و در مهرماه سال 1346 پا به محیط مدرسه گذاشت تا علم بیاموزد. او از همان زمان کودکی همه را مجذوب خویش می ساخت، نسبت به دوستان و آشنایان محبت می کرد، علاقه و محبت زیادش به پدر و مادر، مثال زدني بود و برای مسئله ی صله رحم که یکی از مسائل مهم اسلامی ـ ديني است ارزش زیادی قائل می شد.
بالاخره پنج سال دوره ی ابتدايی را به پایان رسانید و برای ادامه ی تحصیلات خود روانه ی مدرسه راهنمايی شد و پس از دوره ي سه ساله راهنمايي، ترک تحصیل کرد و به خاطر علاقه ی زیاد به کارهای فنی، به کار فنی پرداخت. در مواقع فراغت و بی کاری به کمک برادران سپاه می شتافت و زمانی که برادران پاسدار برای مبارزه با مواد مخدر و کنترل جاده، شب ها پاس می دادند او به دليل علاقه ی زیادی به شهادت، با آنها همكاري داشت.
اين شهيد گرامي در تاريخ 1359/02/15 به خدمت مقدس سربازی رفت و 5 ماه از زمان رفتن او به سربازی در جبهه مي گذشت. او عاشقانه به خدمت و نبرد می پرداخت و سرانجام در تاریخ 1359/06/31 در فکه به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره اول (از زبان مادر شهيد):
شب جمعه دعای کمیل را خواندم و خیلی گریه کردم، بعد از دعا خوابم برد درخواب دیدم عصا در دست، داخل کوچه در حال حركتم که یک دفعه علی اصغر را دیدم، گفتم: مادر کجا بودی؟ گفت: من همین جا هستم. از من پرسید: مادر می خواهید كجا بروید؟ گفتم: جایی نمی خواهم بروم، همین طور آمده ام بیرون، گفتم: مادر! چرا پیشم نمی آیی؟ خیلی دنبالت گشتم.
یادم نبود که شهید شده است، دستم را گرفت، آمدیم خانه، در حیاط که رسیدم ایستاد، گفتم: مادر، بیا داخل چرا اینجا ایستادی؟ از داخل جیبش یک قرآن کوچک به من داد، گفتم: مادر، من از این قرآن دارم، برای خودت باشد، گفت: مادر این یادبودی من است بگير، از او گرفتم و گفتم: علی اصغر! بیا بشین. گفت: باید بروم، دوستانم سر کوچه منتظرم هستند، وقتی داشت می رفت دیدم پشت کمرش چند جايش خونی است. گفتم: مادر! کمرت چه شده؟ گفت: مادر! نارحت نباش نمی خواستم شما ببینید که دیدید. این جایی است که تیر خوردم. بعد خداحافظی کرد و رفت و دیگر ندیدمش كه از کدام طرف رفت.
* خاطره دوم (از زبان مادر شهيد):
یک شب براي سحر صدایش نزدم گفتم: مریض می شود هنوز سنش كم است، توی مدرسه حالش بد می شود. صبح که بیدار شد خیلی ناراحت بود. که چرا سحر بیدار نشده است؟ همان روز بدون سحري روزه گرفت، هرکاری کردیم که غذا بخورد نخورد، خدا هم کمک کرد حالش بد نشد و روزه اش را گرفت.
* خاطره سوم (از زبان مادر شهيد):
وقتی که بچه بود سرش را مي گذاشت روی زانو هایم، می گفت: مادر قصه امام حسین (عليه السلام) و صحنه کربلا را برایم تعریف کن بگو که امام حسین (عليه السلام) چطور شهید شد؟ از حضرت ابوالفضل برایم بگو، چطور شد که دستش قطع شد؟ و من هم برایش تعريف می كردم، خیلی علاقه داشت سرگذشت شهدا و امام حسین (عليه السلام) را بداند و سوال می کرد. بزرگتر كه شد کتاب می خواند و سرگذشت آنها را دنبال می کرد.