مروری بر زندگینامه شهید علی غریبی + دست نوشته
نوید شاهد: شهید علی غریبی فرزند حاجی، در تاريخ 1343/03/15 در روستای زاهد شهر یکی از توابع شهرستان فسا دیده به جهان گشود. او در خانواده ای پرورش يافت كه پدر و مادرش با تلاش و كوشش از راه کارگری مخارج خود و فرزندانش را تأمین می کردند. در شش سالگی راهی دبستان شد و توانست دوره ی ابتدایی را با موفقیت پشت سر بگذارد. پس از دوره ی ابتدایی، دوره ی راهنمایی را آغاز نمود و تا کلاس دوم راهنمایی درسش را ادامه داد. پس از مدتی به سیرجان رفت و در آن جا کارش را آغاز کرد.
در زمان اوج گیری انقلاب، فعالیت های چشم گیری را انجام داد، در تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت می نمود و تنفر خود را علیه رژیم شاه نشان می داد. پس از مدتی که از شروع جنگ تحمیلی می گذشت تصمیم گرفت که داوطلبانه به خدمت سربازی برود که به غیر از سه ماه دوره ی آموزشی، بقیه را در جبهه گذرانید. اما او نتوانست همه 24 ماه دوره ی سربازی خود را به پایان برساند و در ماه دهم به آرزویش رسید و در تاريخ 1364/11/21 به شرف شهادت نائل شد.
اين شهيد گرامي از نظر ایمان و اعتقاد، بهترین فرد خانواده بود، همیشه نمازش را اول وقت می خواند و برای نمازش اهمیت قائل بود، به پدر و مادرش احترام می گذاشت و راز خوشبختی خود را احترام به والدين می دانست. سرانجام پیکر پاک و مطهرش در تاريخ 1364/11/27 طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدای زاهدشهر به خاک سپرده شد.
ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ
* نامه اول شهید (خطاب به خواهرش):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت خواهر خودم پروین غریبی، اول سلام. ضمن عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم باری اگر بخواهی از راه لطف و مرحمت جویای حال این جانب بوده باشی حالم خوب و سلامت هستم. امیدوارم که حال همگی شما خوب باشد و هیچ ناراحت نیستم به جز دوری شما که آن هم خدا کریم است. خواهرجان! روزی که مي خواستم از خانه بروم آن قدر ناراحت شدم که حدّ نداشت، خدا شاهد است آن میوه که برای من گذاشتي باور کن آن قدر ناراحت بودم که نمی توانستم بخورم.
خواهرجان! اصلاً برای من ناراحت نباشید، من حالم خوب است از خط برگشتیم. خواهرجان! به ما عمليات نمی خورد چون که ما خط بودیم 6 ماه عقب استراحت هستیم. ناراحت نباشید من جایم خوب است و این نامه که برایت می نویسم یک نامه هم برای اسفندیار می دهم تا از حال من باخبر باشد. خواهرجان! از قول من به خانه ي خودمان هم بگو که به ما عملیات نمی خورد. بگو براي من ناراحت نباشند. سلام و دعاي من به مسعود، سعید، محسن و پروانه، پریسا سلام و دعا می رسانم و تمام اقوام و خویشان سلام می رسانم. پدر و مادر، تقی، ابراهیم، عباس، رسول، عصمت، فرح، شهناز و مهناز سلام و دعا می رسانم. دیگر عرضی ندارم جواب نامه فوری فوری فوری.
خداحافظ. 1364/11/09 علی آقا. والسلام.
* نامه دوم شهید (خطاب به پدرش):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت پدر خودم حاجی عزیز، پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم. باری اگر از راه لطف و مرحمت جوياي حالم باشيد حالمان خوب است و سلامتی برقرار است. باری پدرجان! به همین زودی به ما مرخصی می دهند و می آیم. پدرم خیلی سلام می رسانم و مادر خوب و مهربانم سلام می رسانم. باقر هم آمده و نامه و 200 تومان پول برایم آورده است. عباس از کویت آمده خیلی خوشحال شدم. سلام من خیلی به او برسان و اگر چیزی برایم آورده برایم بذار تا بیایم، فرح خیلی سلام می رسانم و برادر خودم تقی، ابراهیم، رسول و عباس سلام می رسانم، اسفندیار با خانواده سلام می رسانم، خانواده بی بی و آنها خیلی سلام می رسانم و تمام اقوام و خویشان خیلی خیلی سلام می رسانم، خانواده کل محمد سلام می رسانم، خانواده ابراهیم سلام می رسانم. دیگر عرضی ندارم. جواب فوری فوری صبح پنج شنبه ساعت ده صبح.
1364/05/17 والسلام.
* نامه سوم (شهید خطاب به پدرش):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت پدر خودم کربلا حاجی غریبی اول سلام، پدر مهربان خودم، پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهان و خواستارم. باری پدرجان! لازم شد چند کلمه از حال و سرگذشت خودم را برایت بنویسم تا بدانی فراموشی در کار نیست و نخواهد بود. امیدوارم که نامه را از من بپذیری، ان شاء الله حال همگی خیلی خوب باشد و ناراحتی در کار نباشد.
از کرمان توي 8 تا گروهان من یک نفر به گردان 21 حمزه افتادم. اصلاً ناراحت نباشید و خدا خودش کریم است و هر 45 روز، 15 روز مرخصی به ما می دهند ولی اگر مرخصی لغو نشود. من حالم خوب است فعلاً داخل ترک و عرب و لر، من و یک نفر ديگر فسایی هستیم، داخل یک سنگریم، ما همان روز که به آنجا رسیدیم فردايش براي گشت به خط رفتیم که یک دفعه یک آر پی چی هفت به 300 متری من خورد و ما روی زمین پخش شدیم ولی آسیبی به ما نرسید.
حتماً آدرس اسفندیار را توی نامه برایم بنویسید که کجا هم افتاده، یادتان نرود. من دیگر با شما خداحافظی می کنم، سلام به برادر خودم تقی و عباس ابراهیم و رسول می رسانم، خواهر خودم عصمت، فرح، شهناز، پروین و مهناز سلام می رسانم. خانواده ي محمدرضا با بچه ها سلام می رسانم، خانواده ي اسفندیار با بچه ها سلام می رسانم، خانواده ي عباس و ابراهیم با بچه ها سلام می رسانم و خانواده ي صمد با بچه کوچولو سلام می رسانم، از طرف من به غلام سلام برسان و خانواده ي خاله با بچه ها سلام می رسانم و خانواده ي آغا و بي بی سلام می رسانم و تمام قوم خویشان سلام می رسانم، خانواده ي عموی کل اکبر با خانواده سلام می رسانم، مادر مهربان خودم سلام می رسانم.
مادر! خدا خودش بهتر می داند خیلی خیلی دلم برات تنگ شده و هر شب برایت گریه می کنم، باور کن دروغ نمی گویم. یک به یک دوستان سلام و دعا می رسانم. زیاده عرضی ندارم، جواب نامه هر چه زودتر، فوری فوری فوری فوری فوری فوری.
به صحـرا می روم با کوله پشتی
غذای من شده یک نون خشکی
به صحرا می روم با چند تا افسر
بـرای خـوانـدن درس مسلسـل
اگـر افـسـر دهـد دستـور آتـش
درازکش می شوم پشت مسلسل
قربان شما علی غریبی 1364/06/20
والسلام
* نامه چهارم شهید (خطاب به خواهرش):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت عموی خودم اسفندیار صفار، پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم. اول سلام، باری خواهرجان! نامه ای که نوشته بودی به دست من رسید خیلی خوشحال شدم. خدا کند که حال همگی خوب باشد، اصلاً خواهرجان ناراحت من نباشید و به مادر و پدر هم بگو که من حالم خوب است و توی کرمان تو گروهان ما 200 نفر، من یک نفر به لشکر 21 حمزه افتادم.
جعفر و باقر به تهران افتادند، آنجا من تنها و غریب هستم، ولی خواهرجان! خدا بزرگ است، اگر بخواهم به این چیزها فكر كنم پیر می شوم. ما در اين جا خواب نداریم، صبح ها ساعت سه و نيم برپا است تا ساعت يازده و نيم می رویم برای سنگر کندن، شب ها برای رزم شبانه به صحرا می رویم و حالا آمده باش هستیم. ممکن است به همین زودی به سومار برویم، اصلاً ناراحت نشوید، اگر دشمن تیر مستقیمی به من بزند به جايی از بدن من نمی خورد، چون که من سحرگر هستم.
خواهر! خیلی دلم برایت تنگ شده است، به سعید و مسعود و محسن بگو علی آقا خیلی سلام می رساند و اگر مرخصی لغو شود برای 15 روز دیگر به مرخصی می آیم و به اسفندیار بگو اگر کاری از دستش بر می آید برایم بکند و از قول من خیلی سلام به او برسان. نامه ي شما به دست من رسید، خیلی خوشحال شدم.
مطمئن باش که مهرت نرود از دل من
مگر آن روز که در خاك شود منزل من
تن من گِل شود و گُل شکفد از گِل من
تا ابـد مهـر تـو بیرون نرود از دل مـن
نـشـسـته بـلبل بـا گــل بـه خــارش
مهـر که دور از گل بود چون من ننالم
خانواده ي عباس و براهیم با بچه ها سلام می رسانم، خانواده ي کل محمدرضا با بچه ها سلام می رسانم، خانواده ي بی بی و آغا سلام می رسانم و به بی بی بگو زیارت قبول باشد ولی چه بد که پای او شکسته است و ناراحت شدم، تمام اقوام و خویشان سلام می رسانم، برادر خودم تقی، رسول و خواهرم مهناز، شهناز و فرح سلام و دعا می رسانم، مادر و پدر خیلی خیلی سلام می رسانم و فعلاً پول لازم ندارم چون که به اون صورت خرجي نمی کنم.
ما توی منطقه هستیم، توی شهر نیستیم که خرج کنم. خواهرجان پروین غریبی! من خیلی عاقل شدم و خواهر به مادر بگو که اون وزنه ها مال مردم است به کسی نده تا خودم بیایم، به مادر بگو یک هندوانه خیلی خوب و یک خربزه توی یخچال بذار تا بیایم بخورم. خواهر! سینمای شیراز چه فیلمی زده؟ برایم بنویسید و به مادر بگو مادر خوبی هستی ولی علی آقا قدر شما را نمی داند و حالا قدر شما را خیلی خوب می داند، اگر من شهید شدم زمین مال رسول است و مقداری پول دارم برای رسول است، این را نوشتم که بخندی.
نامه ای بدست من رسید خیلی خوشحال شدم از این نامه اي كه برای من داديد، شاید 20 بار خواندم هرچه می خواندم سیرم نمی شدم. فقط تا می تواني برایم نامه بفرست یکي از سربازهاي هم سنگری که مسئول نامه است گفت: غریبی نامه داری، من 3 متر بلندتر شدم، اندازه خودم را گرفتم، 3 متر بلند شدم. دیگر عرضی ندارم جواب فوری فوری.
یه روزی روزگاری بود كه با من قهر می کردی.
به تو ای گلشن جانان چه نویسم؟ من موری ضعیفم ز سلمان چه نویسم؟ ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد، با این دل غمگین به عزیزان چه نویسم. 1364/07/08 علی غریبی. والسلام
* نامه پنجم شهید (خطاب به پدرش):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت پدر خودم سربلد حاجی غریبی، پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم. امیدوارم که حال همگی خوب باشد، باری پدر خواستم چند کلمه از حال و سرگذشت خودم برایتان بنویسم، پدر! ما فعلاً اين طور كه معلوم است تا عید، پشت خط هستیم اصلاً ناراحت نباشید من فعلاً جایم خوب است و توی سنگر با دوستان می گوييم و می خندیم و شب ها دوره هم هستیم. شام خوردیم که من این نامه را نوشتم و من برای 30 روز دیگر به مرخصی می آیم. و اما، ساعت 5 صبح براي ورزش، برپا می زنند، تا ساعت هفت، از ساعت هفت تا ساعت هشت صبحانه می خوریم و به خط می شویم، از هشت تا يازده به گردان براي کلاس و درس مي رويم مثل مدرسه که می رفتیم. ما فعلاً اين جا می خوریم می خوابیم، همین کار ماست فعلاً نه خطی می رویم.
تمام اقوام و خویشان سلام می رسانم، به خانواده ببي سلام می رسانم و به ببی بگو ناراحت نباشد، خانواده ی کل محمدرضا و عصمت با بچه ها سلام می رسانم، خانواده ي عباس و ابراهیم با بچه ها سلام می رسانم، خانواده ي اسفندیار سلام می رسانم، یک به یک دوستان سلام می رسانم، برادرم تقی و رسول و خواهرم مهناز سلام می رسانم و خانواده ي صمد و خواهرم فرح، با بچه ها سلام می رسانم.
مادرجان! من هنوز نرفته، دلم خیلی برای تو تنگ شده و سلام به مادر خود خیلی زیاد می رسانم و تمام قوم خویشان یک به یک سلام می رسانم و دیگر عرضی ندارم. جواب نامه هرچه زودتر، فوری فوری فوری فوری فوری فوری و من حالم خیلی خوب است خداحافظ مادرجان و پدرجان.
1364/08/29 علی غریبی.
والسلام
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان مادر شهيد:
در راه آهن کرمان کار می کرد، ماه رمضان بود که به خانه آمد گفت: مادر! می خواهم فرمان امام را اطاعت کنم و به عنوان سرباز به جبهه بروم و در آنجا خدمتم را بگذرانم. گفتم: مادر تو که هنوز اسمت برای سربازی در نیامده نرو، صبر کن تا جنگ تمام شود. چند روزی از آن موضوع می گذشت که گفت: می خواهم با یکی از دوستانم به فسا بروم تا ظهر بر می گردم. ظهر شد ولی علی نیامد تا عصر منتظرش ماندم ولی او نیامد، نگران شدم نزد خانه یکی از دوستانش رفتم که با هم به فسا رفته بودند گفتم: پسرم با پسر شما فسا رفته بود و قرار بود تا ظهر برگردد اما نیامده است، گفت: آنها رفتند عکس بگيرند و به جایی که سربازها را اعزام مي كنند، بروند.
زود به خانه آمدم با پدر و برادرش به فسا، به پادگان رفتیم سراغ علی را گرفتیم روی تخت خوابیده بود تا ما را دید تعجب کرد و گفت: شما کجا بودید؟ گفتم: مادر می خواستی بدون خداحافظی بروی؟ علی خندید و گفت: مادر گرسنه ام هنوز چیزی نخورده ام گفتم: مادر الان به خانه می روم برایت غذا درست می کنم با برادرش به خانه آمدم غذا درست کردم و زود آمدم سرباز هایی که با او بودند گفتند: ما هم غذا نخورده ایم به آنها هم غذا دادم. مقداری از غذا اضافه بود که به نگهبان دادیم بعد از آن از علی خداحافظی کردیم و گفتم: مادر برو خدا نگهدارت باشد، بعد ما به خانه آمدیم.
همان شب آنها را به کرمان فرستاده بودند، 3 ماه در کرمان بود بعد نامه نوشت که ما را به تهران فرستادند، بعد از آنجا آنها را به جبهه انتقال داده بودند. علی حدود 1 ماه در جبهه بود که به خانه آمد، 15 روز مرخصی اش تمام نشده بود که رفت، حدود 10 ماه در جبهه بود. آخرین بار که به مرخصی آمد گفت: مادر! من 15 روز مرخصی دارم می خواهم بروم خانه خواهرم که قشم است. او رفت یک شب بیشتر نماند و به خانه آمد گفتم: چرا به این زودی آمدی؟ گفت: مادر طاقت نیاوردم. روز قبل از این که به جبهه برود به سرش حنا بستم گفتم: مادر دیگر وقت آن رسیده که ازدواج کنی، گفت: مادر ان شاء الله این دفعه که آمدم برایم برو خواستگاری.
هنوز مرخصی اش تمام نشده بود که آماده رفتن شد، گفتم: مادر هنوز 15 روز مانده، گفت: نه مادر، باید بروم. با همه اقوام خداحافظی کرد و موقع رفتن گفت: مادر می روم یک ماه دیگر می آیم. علی را از زیر قرآن رد کردیم و رفت دوازده روز از رفتنش می گذشت که خبر شهادتش را دادند.