مروری بر زندگی و خاطرات شهید مهرزاد اسکندری
نویدشاهد: شهید مهرزاد اسکندری در تاریخ 1349/10/15 در روستای ششده به دنیا آمد و بزرگ شد. دوران ابتدايی را در همان روستای به پایان برد و دوره ی راهنمايی به شهرستان فسا آمد. پس از دوران راهنمايی وارد دبیرستان شد و در سال 1367 دیپلم گرفت. در سال 1368 وارد ارتش گرديد و چند سال در ارتش با مدرک لیسانس نظامی با درجه ستوان دومی خدمت کرد. شهید مهرزاد علاقه ی زیادی به نیروی هوایی داشت و دوره ی خلبانی را در اصفهان دید.
اين شهید گرامي فردی با خدا، سر به زیر، عاقل، فهمیده و دلسوز انقلاب بود. روزها در ارتش خدمت می نمود و شب ها با بسیج محله همکاری می کرد و بیشتر اوقات فراغتش در مسجد محله بود. از نظر نماز و عبادت در خانواده نمونه بود، با تواضع و بی ریا، خوشرو و خوش ذوق بود. شهید بزرگوار در تاریخ 1375/01/21 در اصفهان در اثر صانحه هوایی به شهادت رسید و در گلزار شهدای فسا به خاک سپرده شد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان مادر شهيد:
شهید وقتی خلبان سده بود لباس خلبانی نمی پوشید به من می گفت: مادر! به بچه های محله و همسایه ها نگو که من خلبان هستم، بگو پسرم ارتشی است و به خاطر همین سعی می کرد لباس خلبانی نپوشد. می گفتم: چرا مادر این طور می گویی؟ شما باید افتخار کنی که خلبان هستی و به میهن خدمت می کنی، اما او می گفت: مادر! شاید فکر کنند که من برای خودنمایی لباس خلبانی می پوشم، این طور راحت تر هستم.
یک روز خواب دیدم که سربازی آمد دم در حیاط، رفتم در راه باز کردم، گفتم: کاري دارید؟ گفت: من این نامه را آورده ام این برای آقای اسکندری است حالش خوب نیست یک دفعه از خواب بیدار شدم، حالم خیلی بد شد گفتم حتماً اتفاقی برای مهرزاد افتاده است. من و مهرزاد خیلی رابطه عاطفي نزدیکی با همدیگر داشتیم.
بعد از آن توان صحبت کردن هم نداشتم، شب رفتم بیمارستان و دکترا گفته بودند باهاش حرف بزنید و بگویید مهرزاد حالش خوب است و به پسرش بگویید که زنگ بزند و با مادرش صحبت کند تا از این حالت بیرون بیاید. به مهرزاد خبر داده بودند برایم زنگ زد و با من حرف زد گفت: مادر چرا نگرانی؟ من که حالم خوب است هر چه حرف می زد من نمی توانستم جوابش را بدهم. وقتی صدایش را شنیدم بعد از مدتی حالم بهتر شد.
مهرزاد هم مرخصی گرفت و به فسا آمد خیلی نگران حال من بود. گفت: مادر چطور شد كه حالت بد شد؟ من هم جریان خواب را به او گفتم. مهرزاد گفت: مادر كسالتی داشتم که بر طرف شد شما نباید این قدر نگران من باشید. وقتی که مهرزاد تازه شهید شده بود یک پرنده سفید موقع غروب داخل حیاط ما مي آمد به او آب و دانه می دادیم و مدتی می ماند بعد می رفت و ما خیلی به این کبوتر سفید عادت کرده بودیم و حس می کردیم که این مهرزاد است که هر روز به من سر می زند.