شهید ایوب جهانگیری در سال 1361 در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
نگاهی به زندگینامه و خاطرات شهید ایوب جهانگیری

نوید شاهد: شهيد ايوب جهانگيري در سال 1336 در خانواده اي که آيين زندگي و دين داري وديانت، روش و بينش اعضاي آن بود متولد شد که با تربيت اسلامي پرورش يابد. از همان نخستين سال هاي کودکي، شمع وجودش از روشنايي و تابندگي شريعت اسلامي شعله ور مي شود، با هوشياري و هوشمندي، بر آزادگي انسان ها تکيه و تأکيد مي کند و به فضيلت نماز جماعت و سجاياي مسجد، انس و الفت مي گيرد.

بعد از گذراندن دوران مدرسه، راهي ارتش شد. اوقات فراغت، به كار بنايي مشغول بود و در جبهه به پرورش مرغ و گوسفند مي پرداخت و تخم مرغ و شير آن را در وعده ي صبحانه به سربازان مي داد.

سگي در كنار يكي از سنگرها ايستاده بوده و سربازان مي خواستند که او را بكشند، ايوب مي گويد: اين کار را نکنيد و سگ کنارش مي ايستد و آرام آرام از او دور مي شود و به ايوب نگاه مي کرده و دمش را به نشانه ي تشکر از او، تكان مي دهد.

بعد از آزاد سازي خرمشهر، ايوب براي سربازان شربت درست کرد و به آنان مي داد، اما به خودش شربت نمي رسد، به داخل سنگر بر مي گردد تا براي خود شربت درست کند كه در همين حين هواپيما موشکي پرتاب مي کند و ترکش آن به ايوب مي خورد و در سال 1361 به آرزوي خود که همان شهادت است مي رسد.

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره اول (از زبان همسر شهید):

در مدت 3 سالي که با شهيد جهانگيري زندگي کردم مدت کمي را با هم بوديم. او بيشتر وقت خود را در جبهه مي گذراند و گويي جبهه را خانه خود مي دانست، در آنجا به پرورش مرغ و گوسفند پرداخته بود و هر روز با شير و تخم مرغ به سربازان خود صبحانه مي داد.

يک بار که پس از 3 ماه به خانه بازگشته بود از او پرسيديم چرا اين همه مدت سري به خانواده نزدي؟ براي اين که جبران اين دوري را بکند برايمان تعريف کرد که: در منطقه خرمشهر گاوي ترکش خورده بود و زخمي شده بود و من از او نگهداري کردم، هر روز به صورت سينه خيز مي رفتم و برايش يونجه مي آوردم تا اين که خوب شد و هر روز مقدار زيادي شير به ما مي داد و من با شير آن سربازانم را صبحانه مي دادم.

* خاطره دوم (از زبان همرزم شهید):

شهيد جهانگيري هميشه وقتي خمپاره يا نارنجکي منفجر مي شد خود را به زمين مي انداخت انگار كه شهيد شده است. اما پس از مدتي بلند مي شد و مي خنديد و مي گفت: من اگر نيزه هم وارد بدنم کنند نمي ميرم مگر اين که ترکش موشک هواپيما مرا شهيد کند.

بعد از آزاد سازي خرمشهر شهيد جهانگيري، براي سربازان خود شربت درست کرده بود و به همه آنها مي داد اما به خودش چيزي نرسيد، او به سنگر برگشت تا براي خود شربت درست کند که در همان موقع موشک هواپيماي دشمن به سنگر اصابت مي کند و ترکش آن به ايوب مي خورد و او را شهيد مي کند، اما از آنجا که او هميشه خود را به شهادت مي زد دوستانش مثل هميشه مي خندند و به او مي گويند: بلند شو، اما پس از چندي متوجه مي شوند که ايوب به آرزوي خود رسيده است و اين بار واقعاً شهيد شده است.

* خاطره سوم (از زبان مادر شهید):

پسرم ايوب 16-17 ساله بود که وارد ارتش شد و در پست پشتيباني ترابري مشغول به کار گرديد. بعد از مدتي دوست داشت که به شيراز اعزام شود، با استشهاد محلي که به 15 شاهد ارتشي و 9 شاهد سپاهي نياز بود، موفق شد که انتقالي خود را به شيراز بگيرد و از آنجا وارد هوابرد شد.

من از اين که او جزء نيروهاي هوابرد است اطلاعي نداشتم و هرگاه که او با لباس مخصوص هوابرد به خانه مي آمد من از او مي پرسيدم که چرا اين لباس را پوشيدي؟ براي اين که من نگران او نشوم پاسخ مي داد: اين لباس دوستم است.

او در قبل از انقلاب، در تظاهرات همراه مردم بود، با وجودي که جزء نيروهاي ارتش بود اما هرگز به روي مردم آتش نگشود و به همين دليل چندين بار به زندان افتاد و چندين بار نيز با فرمانده خود بر سر همين مسئله مجادله کرد.

يکي از روزهايي که ايوب براي مرخصي به خانه آمد با وجودي که اول برج بود به پدرش گفت: من پول ندارم و اگر شما مقداري پول در منزل داريد به من بدهيد. من گفتم: مادرجان ما پول داريم و به تو خواهيم داد، اما مگر هنوز حقوقت را نگرفته اي، پسرم پاسخ داد: چرا، ولي پولي را که در جيب لباسم بوده است در جايي گذاشته ام و فراموش کردم آن را بردارم.

ما از اصل ماجرا خبر نداشتيم تا اين که بعد از شهادت ايوب، يکي از دوستانش برايمان تعريف کرد همان روز که ايوب حقوقش را دريافت مي کند يک مستحق نزد او مي آيد و به او مي گويد: من به پول احتياج دارم و او نيز تمام حقوق خود را به همراه لباسي که پول در جيب آن بوده به آن مرد مي دهد بدون اين که ريالي از آن را برداشته باشد و يا پول را بشمارد، حتي پول را از جيب پيراهن بيرون نمي آورد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده