خاطرات سهام طاقتی از روزهای مقاومت
اولین باری که خمپاره به خیابان ما خورد، شب سی و یکم شهریور ماه بود. هر چند که جنگ در واقع، از روز بیست و دوم بهمن 1357 شروع شده بود – از روزی که امریکا فهمید این پیروزی برایش گران تمام خواهد شد – آن شب با خاموشی برق، همگی انتظار حادثه ای را داشتیم. چند لحظه بعد، صدای انفجار شدیدی بلند شد که برای ما تازگی داشت. صدا به قدری مهیب و ناگهانی بود که همه خشکمان زد. مادرم با تعجب و نگاهی پرسش آمیز به من خیره شده بود و حرف نمی زد.
برادرم با عجله بیرون دوید. وقتی برگشت، خبر آورد که: «یک بچه شهید شده!».
وقتی مهتاب بالا آمد و ما بیرون رفتیم، فهمیدم که آن شهید، یکی از همسایه هامان بوده است. مرد بزرگی که ترکش خمپاره او را به دو نیم کرده بود. و بعضی نیم تنه اش را کودک تصور کرده بودند. آن شب را در کوچه ماندیم. آنجا، با وجود همسایه ها احساس امنیت بیشتری می کردیم – این خصلت آدمهاست که وقتی دلهره و اضطراب دارند از خودشان فرار می کنند و به شلوغی و جمعیت پناه می برند – هنوز موضوع کاملاً برایمان روشن نشده بود و خیلی چیزها را نمی دانستیم. ابتدا ما منورها را هواپیما تصور می کردیم و با هر منوری که پرتاب می شد دراز می کشیدیم. زنی از همسایه ها خیلی ترسیده بود و دائماً جیغ می کشید.
چند روزی از شروع جنگ گذشت. ما در مسجد، مشغول کمک بودیم. با روحیه ای به مراتب بهتر از اولین شب جنگ. همه کمک می کردند. همه در تب و تاب بودند و پر تلاش و عرق ریز، می آمدند و می رفتند. آنهایی که خطر را حس کرده بودند، لحظه ای آرام نداشتند. یک شب «مهدی آلبوغبیش» ما را دید و توصیه کرد که نگهبانی بدهیم. می گفت.
- حالا که نشستید، لااقل در گودالهایی که خودتان کندید نگهبانی بدید.
من و «شهناز محمدی» اسلحه گرفتیم و دو ساعت به دو ساعت نگهبانی دادیم. هر وقت من خوابم می گرفت، شهناز نگهبانی می داد و هر بار که او خسته می شد، من جایش را می گرفتم. شهناز قد بلندی داشت و می گفت که این گودال اندازه من نیست و اگر بمیرم، باید بزرگتر از این را برایم حفر کنند! او دختر شوخ طبعی بود و روحیه خیلی خوبی داشت. آن شب، خیلی با هم صحبت کردیم. شب بعد، با بقیه بچه ها روی پشت بام دراز کشیده بودیم و استراحت می کردیم. آسمان صاف و پر ستاره بود. بچه ها با هم حرف می زدند و صحبتها گل انداخته بود. هر کس چیزی تعریف می کرد. البته روی پشت بام خوابیدن خطرناک بود ولی ما هنوز خطر را به آن شکل حس نمی کردیم و به تاکتیکهای نظامی کاملاً وارد نبودیم. بچه ها تشنه بودند. «شهناز حاجی شاه» برای آوردن آب داوطلب شد. دختر متواضع و دلسوزی بود و خیلی زحمت می کشید. او و شهناز محمدی همیشه با هم بودند و صمیمیت خاصی بین شان بود. وقتی با همان لباسها برای آوردن آب بلند شد، بچه ها شروع کردند به خندیدن. «خدیجه عابدی» گفت:
- شهناز، این لباس عروسیته که پوشیدی؟
شهناز با خنده جواب داد: «آره، لباس عروسیه... مگه چشه؟»
آن شب خیلی خندیدیم. بچه ها می گفتند خدا عاقبت این خنده ها را به خیر کند. روز بعد، دو کامیون بار از شیراز آمد. قرار شد با کمک هم بارها را خالی کنیم. کامیون اول را تخلیه کردیم و مشغول دومی شده بودیم که خمپاره در همان نزدیکی، به خانه ای اصابت کرد. عده ای برای کمک و امداد رسانی به طرف خانه دویدیم. خوشبختانه هیچ کس در منزل نبود و تلفات جانی نداشت. موقع برگشت، هر دو شهناز را دیدم که می دوند و پیش می آیند. به من که رسیدند گفتم: «بچه ها برگردین. کسی توی خونه نبود که بخواهیم کمکش کنیم...»
هنوز چند قدم از آنها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی
بلند شد و دیگر چیزی نفهمیدم. فقط احساس کردم که دست قدرتمندی مرا از روی زمین
بلند کرد و دوباره به زمین کوبید. گوشهایم سوت می کشید و نمی توانستم بلند شوم.
یکی از برادرها مرا روی کولش انداخت و تا کنار ماشین آورد. وقتی به هوش آمدم، اولین چیزی که دیدم پای «شهناز محمدی» بود. پایی که فقط به یک پوست آویزان بود و هر لحظه در حال جدا شدن. اولین بار بود که مرده می دیدم. حال عجیبی به من دست داده بود. چیزی شبیه تهوع. انگار قلبم را با چرخ گوشت چرخ می کردند. در همین حین متوجه شدم که دارند پایم را پانسمان می کنند. دکتر گفت:
- تمام کرده!
آن روز، بهترین دوستانم شهید شدند. هر دو شهناز با هم رفته بودند. باورش برایم سخت بود و تحملش سخت تر. نه فقط برای من! برای همه ما که مانده بودیم. فردای آن روز، وقتی وارد سردخانه شدم، گربه ای روی جسدی بود و داشت مغزش را می خورد! صحنه عجیبی بود. تا سر حد مرگ ناراحت بودم و اعصابم متشنج بود. تنها یک قدم... فاصله انسان با جنون... فاصله من با دیوانگی. سرم سنگین شده بود و گیج می رفت. بیرون آمدم. جسد دیگری را در حیاط گذاشته بودند. جسدی متعفن و بد بو آنقدر که مشام را می آزرد. از بهیاری که نزدیکم بود، علت را پرسیدم. در جوابم گفت:
- نگاه نکن!
فقط اسکلتی از جسد باقی مانده بود. می گفتند که این شهید مدتها در آب مانده بود؛ وقتی عراقیها کمی عقب نشینی می کنند، بچه ها می روند و او را می آورند. بدنش کرم زده بود و مسئول سردخانه آن را قبول نمی کرد. می گفت بقیه جسدها هم کرم می زنند، تکاور نیروی زمینی ارتش که آن شهید را آورده بود اعتراض کرد و گفت:
- شما با این کار باعث می شین که اگه زخمی هم ببینیم، دیگه اون رو نیاریم و به او دست نزنیم. روز بعد شهید دیگری را در سردخانه بردیم. از بچه های آنجا پرسیدم: «جسدی را که دیروز آوردند چی شد؟»
- هیچی، دفنش کردند.
بعدها فهمیدم که آن شهید «شاکر هلالات» بوده، پسر همسایه مان. از آن روز به بعد پایم در سردخانه باز شد و گاه پیش می آمد که شهیدی را با کمک بچه ها به آنجا انتقال می دادیم. پس از آن، با صحنه های دردناک زیادی مواجه شدم. اما هیچ کدام مثل جریان آن گربه و مغز سر نبود. یک بار هم شهید دیگری را به سردخانه بردیم. روی جسد را با پارچه ای پوشانده بودند. وقتی آن را بلند کردیم، دل و روده اش روی برانکارد باقی ماند. برادری آنها را با دست جمع کرد و دوباره داخل شکم اش گذاشت.
یک روز، بعد از شناسایی «ابراهیم علامه» و «هاشمیان پور» در سردخانه، یک بیمار ضربه مغزی را که حال وخیمی داشت، به بیمارستان طالقانی بردیم. اما چون امکانات این بیمارستان کم و محدود بود، مجبور شدیم که مجروح را به بیمارستان شرکت نفت برسانیم. در راه بازگشت، ناگهان صدای انفجار مهیبی ما را به خود آورد. بلافاصله برای کمک، به طرف محل انفجار رفتیم. خمپاره به دو نفر موتور سوار اصابت کرده بود؛ دو پسر عمو. به راننده آسیبی نرسیده بود، اما سر نفر عقبی شکاف عمیقی برداشته و مغزش روی زمین ریخته بود. فوراً او را سوار آمبولانس کردیم. و راه افتادیم. در طول مسیر او را می پاییدم و مواظبش بودم حالت عجیبی داشت. انگار حجم بدنش تغییر می کرد و به نظر می آمد که زنده باشد. با لحنی شتاب زده به راننده گفتم: «آقا مثل اینکه زنده است!»
- برو ببین اگه زنده س، بهش تنفس مصنوعی بده.
تا رسیدن به بیمارستان، با دو دست، دائم روی سینه اش فشار می آوردم و شوک می دادم تا قلبش به کار بیافتد. عرق از سر و صورتم می ریخت اما دست بردار نبودم. هنوز به زنده ماندنش امید داشتم. به بیمارستان که رسیدم، بچه ها گفتند:
- خب خیلی زحمت کشیدی بیا پایین، این مرده!
تا آن لحظه حواسم نبود که مغز او، همان جا روی زمین مانده بود و من، این مدت را بیهوده تلاش می کردم.
وقتی «سیمین» را به سردخانه می برند، گلی نبوده تا روی جنازه اش بگذارند. پس از کمی جستجو، بالاخره گل «زبان مادر شوهر» پیدا می کنند و از آن به بعد، اسم آن را گل سیمین می گذارند. «سیمین» از دخترهای خوب خرمشهر بود. دختری فعال و فداکار. یک روز، هنگام بیرون آمدن از خانه، خمپاره ای به پشتش می خورد و تمام دل و روده اش بیرون می ریزد و خونش روی ماشین شتک می زند... سیمین را به خاک سپردند، اما آن ماشین مدتها آنجا بود. و من هر وقت از آن حوالی رد می شدم، خون سیمین را روی ماشین می دیدم. آن وقت گریه ام می گرفت.
گاه و بی گاه می شنیدم که درگیریهایی در مرز صورت گرفته و عراق علناً قصد حمله به ایران را دارد. مرداد ماه بود. در آن زمان، ما در پادگان «موسی بقتول» تعلیم نظامی می دیدیم. مدتی بعد، با شروع جنگ شهری اعلام کردند که خواهرهای سپاه به استادیوم بروند. تعداد ما بیست نفر می رسید. در سپاه، مسئولیت تدارکات جبهه را به ما سپردند. اوضاع هر لحظه وخیم تر می شد. مردم مدام می آمدند و برای شرکت در جنگ اسلحه می گرفتند. بیشتر آنها از اهالی خرمشهر بودند.
روز اول مهر ماه بود. کارهایمان در تدارکات تمام شده بود و من در یکی از اتاقها مشغول جواب دادن به تلفنها بودم. تلفن زنگ زد و از بیمارستان، خبر شهادت «حیدر حیدری»، یکی از بهترین فرزندان خرمشهر را دادند؛ و دو ساعت بعد، خبر شهادت «رحمان اقبال پور» را. خیلی ناراحت کننده بود. روز دوم مهر، از رادیو اعلام کردند که به سنگر بندی و کوکتل مولوتف احتیاج است. بلافاصله عده ای از بچه ها برای ساختن سنگر رفتند و ما چند نفر هم، برای حفاظت به طرف قبرستان رفتیم.
فردای آن روز، شصت نفر زن را که شهید شده بودند به قبرستان آوردند. بیشتر آنها از ساکنین کوی طالقانی بودند. جایی که سریع تر از هر نقطه دیگر رو به ویرانی می رفت. جنگ لحظه به لحظه شدت پیدا می کرد. دیگر اسلحه ای نبود تا در اختیار کسی بگذاریم. نه تنها اسلحه و مهمات، بلکه نیرو هم کم داشتیم. شهید «محمد آهنکوب»، با آن که در ابتدا با حضور خواهرها در جبهه مخالفت می کرد، اما یک روز به دلیل کمبود نیرو، ما را به خط مقدم بردند. البته دو ساعت بعد. با رسیدن نیروی کمکی برگشتیم. آن روزها چنین مسائلی زیاد به چشم می خورد. مردم، صبح به جبهه می رفتند و شب هنگام برمی گشتند. طوری که انگار به سرکار می روند. دیگر مسئله شهید دادن و زخمی شدن برای همه عادی شده بود.
در بیمارستان که بودم، برادری شکوه می کرد که چرا در مقابل خمپاره دشمن سلاحی نداریم. گریه می کرد و می گفت:
- آخه ژ-3 چه کار می تونه بکنه؟!
با این حال، شور و عشق بچه ها به حدی بود که حاضر نمی شدند حتی یک ثانیه به عقب برگردند. شهادت «محسن شمشیری» خیلی روی بچه ها اثر گذاشت. او در گمرک، از ناحیه پا زخمی می شود و می افتد. بعد، عراقیها می رسند گلوله ای در مغزش خالی می کنند و به وضع فجیعی او را به شهادت می رسانند. وقتی بچه ها برای آوردن جسد محسن می روند، موفق می شوند که فقط مغز او را جمع کنند، بعد آن را در کیسه ای می ریزند و به خاک می سپارند. یکی از بچه ها می گفت:
- محسن حالت نظامی نداشت. مکتبش بود که او را به طرف شهادت کشاند...
شهادت برادر «تقی عزیزیان» هم باور نکردنی بود. وقتی بعد از هشت روز جنازه تقی را آوردند، همه فکر می کردیم که او زنده است. صورتش گلگون بود و کسی باور نمی کرد که او هشت روز پیش شهید شده باشد. تقی را شستند و به خاک سپردند. در آن لحظات، پیکر و قامتش چنان شکوهی داشت که هر کس می دید، حالت عادی خود را از دست می داد. آن روز، بچه ها به قبر تقی نگاه می کردند و می گفتند:
- خدایا، آیا می شود که ما هم روزی همسایه تقی بشویم.
مدتی بعد، برادر «چنگیز والایی» به آرزوی خودش رسید و همان جا که همه آرزویش را داشتند، آرامید.
پایان
منبع: در کوچه های خرمشهر، به کوشش خانم مریم شانکی، ناشر: حوزه هنری: چاپ اول، زمستان 1370، صفحه 159 الی 166