نگاهی به زندگینامه شهید صابر زارعی جلیانی + تصاویر
نوید شاهد: شهید صابر زارعی در تاریخ دهم اردیبهشت ماه سال 1331 در خانواده ای مذهبی در روستای جلیان فسا دیده به جهان گشود. در سن 7 سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در همان روستا به پایان رسانید. سپس برای ادامه تحصیل به روستای نوبندگان که در شش کیلومتری روستای جلیان بود می رفت و در آنجا موفق به اخذ مدرک سوم متوسطه گردید.
او پس از گذشت یک سال و نیم از اخذ مدرک سوم متوسطه، وارد ارتش شد. در آن موقع با ابراهیم ذوالفقاری که او نیز به خیل شهیدان پیوسته است آشنا شد. از آنجا که صابر، علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت ضمن خدمت در ارتش به ادامه تحصیل نیز همت گماشت و موفق به اخذ مدرک دیپلم گردید. او علاقه زیادی به مطالعه کتاب های مذهبی داشت و کتاب هایی همچون کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی که در آن موقع خفقان، توسط دوستانش به دستش می رسید را مطالعه می کرد.
او سپس راهی دانشکده افسری گردید و بعد از سه سال، تحصیلات دانشکده را به پایان رسانید و در آن موقع انقلاب شروع شد و مردم برای نجات اسلام عزیز به خیابان ها ریختند و ایشان به طور مخفیانه در این راهپیمایی ها شرکت می نمود. یک روز در راهپیمایی بر اثر اصابت گلوله لبش زخم گردید.
او همیشه در گفته هایش از مردم تهران تعریف می کردکه به طور فداکارانه و ایثارگرانه در برابر رگبار مسلسل ها می ایستند. ایشان چون دوره دانشکده را به پایان رسانیده بود به شیراز منتقل گردید و تمام کتاب هایی را که داشت به طور مخفیانه به خانه آورد و مطالعه می کرد. او حضرت امام (ره) را به خانواده معرفی کرد و می گفت که باید از ایشان تقلید کنیم و رساله امام را نیز به همرا داشت و مطالعه می نمود. هنوز در شیراز بود که ازدواج کرد و بعد به اهواز منتقل شد و با همسرش به اهواز رفت و مدت شش ماه در پاسگاه حمید خدمت نمود و در همان روزها بود که پدرش دیده از جهان فرو بست و مسئولیت خانواده نیز بر عهده او قرار گرفت.
سپس از پاسگاه حمید به مرز شلمچه رفت و مدت 5 ماه در آنجا بود. ایشان در جریان جنگ چندین بار زخمهایی سطحی برداشتند. او مردی بردبار و متین در برابر سختی ها و دارای همتی بلند، جنگجوی ماهر و باهوش بود. در برخوردهایش خیلی مهربان و خوشرو بود. همیشه بر لبهایش لبخند نقش بسته بود و از احترام خاصی نزد مردم برخوردار بود. همه او را دوست می داشتند و کوچکترین ناراحتی از ایشان به کسی نرسیده بود. با سربازان و درجه داران رفتار خوبی داشت و بیشتر وقت ها آنها را به خانه دعوت کرده و با خوشرویی از آنها پذیرایی می کرد. یک مرتبه هنگامی که مهمانان از خانه رفتند از ایشان سوال شد که او چکاره بود؟ و شهید در جواب گفت که یکی از سربازانم است و بین ما رابطه سربازی و افسری وجود ندارد، همه ما بنده خدا هستیم و با هم برابریم.
یک موقع حدود 10 روز مرخصی گرفت و برای دیدار با خانواده و اقوام به فسا آمد که در حقیقت آخرین دیدار او بود و در همین روزها بود که جاده ماهشهر ـ آبادان آزاد شده بود و محاصره آبادان به طور کلی شکسته شده بود. او بی اندازه خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت و از طرفی ناراحت بود که چرا در این حمله نبوده است.
او در تشیع جنازه یکی از شهدای حمله آبادان که اهل همان روستا بود شرکت داشت و می گفت چه سعادت بزرگی نصیب او شده است و حتی برای یکی از آشنایان گفته بود که فکر می کنی شهید بعدی چه کسی باشد؟ گویا که می دانست شهید بعدی خود او هست که در واقع همینطور هم شد و در روز خداحافظی با رفتارش می گفت که دیگر بر نمی گردد. سپس دختر کوچکش را بوسید و خداحافظی کرد و فقط یک بار از جبهه تلفن زد و به همسرش سفارش کرد که از دخترش خوب نگهداری کند.
در شب اول محرم سال 1402 هجری قمری هنگامی که ندای الله اکبر از پشت بام ها به گوش می رسید، برای نجات یکی از درجه دارانش که با گلوله مزدوران آمریکایی زخمی گردیده بود به جلو می رود و او را در آغوش می گیرد و دلداری می دهد که ناگهان بر اثر اصابت ترکش به پهلوی چپ خودش، صدای او نیز قطع می گردد و گلی دیگر از گلستان اسلام پرپر می شود و شکوفه زندگی پرفروغ و مقدس مادری را باد سهمگین به یغما می برد و غبار یتیمی بر چهره دختر معصومی می نشیند و خون این شهید نیز همانند خون دیگر شهیدان به جویبار خون شهدای کربلا پیوند می خورد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان همسر شهید:
آبان ماه سال 1360، شب اول محرم بود. من و فرزندم در فسا خانه پدرم بودیم. همه اهل خانه برای ندای الله اکبر به پشت بام رفته بودند و من چون داشتم دختر کوچکم را خواب می کردم داخل اتاق بودم. دلتنگی عجیبی داشتم و بی اختیار اشک می ریختم. ناگهان اتاق تاریک شد و بعد از تمام شدن الله اکبر، متوجه شدم کل ساختمان برق دارد و فقط داخل اتاق من تاریک بود. هر کاری کردند با وجودی که لامپ و سیستم برق مشکلی نداشت لامپ اتاق روشن نشد. تا سه روز به همین منوال ادامه داشت تا اینکه لامپ خود به خود روشن شد. در همین موقع صدای زنگ درب به صدا درآمد. پدرم درب را باز کرد. وقتی من رفتم دیدم پدرم خیلی ناراحت است و انگار که چند سال پیر شده بود. پشت سرش خانم های همسایه ایستاده بودند. فهمیدم همان شب که لامپ خاموش شده بود زمان شهادت همسرم بوده و امروز که وارد شهر شده بود لامپ اتاق روشن شده است.