زندگی نامه شهید غلام حسین زحمتکش + دست نوشته شهید
او فردی قاطع، شجاع و مذهبی بود، سعی می کرد خود را به مسجد برساند تا نمازش را به جماعت بخواند، به پدر و مادرش احترام می گذاشت و راز خوشبختی خود را در احترام به پدر و مادر می دانست. در زمان اوج گیری انقلاب همواره در تظاهرات ها و راهپیمایی ها شرکت می نمود و به هر نحوی كه مي شد تنفر خود را علیه رژیم شاه نشان می داد.
هجده سالش بود که به خدمت سربازی رفت مدت 3 ماه را در زاهد شهر به سر برد ولی به دلیل علاقه ی زیادی که به جبهه داشت بقیه 21 ماه را به جبهه رفت و خدمتش را در آن جا آغاز نمود. او جوانی صادق، ساده و سر به راه بود، اعتقاداتش آن قدر برایش ارزش داشت که برای اعتقادات خود در جبهه جنگید. وقتی می دید که جوان های هم سن و سالش برای دفاع از میهن می جنگند او هم به تبعیت از آن ها به جبهه رفت و دلاورانه جنگید. او در عملیات های مختلفی شرکت نمود و سرانجام در تاريخ 1367/03/02 در محل سومار بر اثر اصابت ترکش به بدنش به فیض شهادت نائل شد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم باشکوهی در تاريخ 1367/03/09 در گلزار شهدای زاهدشهر به خاک سپرده شد.
ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ
* نامه اول شهید (خطاب به مادرش):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت بی بی خودم، بی بی کوچكو، بی بی افسری، سلام عرض می کنم. پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم. باری اگر بخواهی از حال این جانب فرزند خودت باخبر باشي الحمدالله خوب و به دعاگويی ذات شریفتان مشغول می باشم و ملالی نیست و جز دور بودن از شما که آن هم خدا کریم است. بی بی جان! لازم شد که چند کلمه از حال و سرگذشت خودم برای شما بنویسم که بدانی فراموشی در کار نیست و نخواهد بود.
باری بی بی جان، بی بی عزیز! من که حالم خوب است و صحیح و سالم هستم، امیدوارم تو هم حالت خوب باشد و هیچ ناراحتی در کار شما نباشد و زندگی پر از شادی داشته باشید و در هیچ فکری نباشي. بی بی جان! به ما که فعلاً خوش می گذرد الان چند روزی است که ما بی صاحب هستیم یعنی بزرگترهاي ما به مرخصي رفتند و ما را اذیت نمی کنند. نامه پر محبت شما که به اسماعیل احمد زاده داده بودي رسید، خیلی ممنونم و خوشبخت شدم. عکس ها که فرستادم خوب نگهداری کنید چون یادبودی از زاهدان است.
الان که نامه می نویسم می خواهم بروم به جواد تلفن کنم و نامه محمود و مسعود هم برای من آمد، خیلی خیلی سلام و دعا شما را می رسانم. مادرم! نامه و بسته شما رسید. الان كه نامه می نویسم خورش سبزی با پلو خوردیم دلتان را آب نکنم. امروز 2 ماه از آموزشي ما می گذرد. من در هیچ فکری نیستم چون اگر در فکر بودم الان فرار می کردم.
پدر و مادرم! وضع انگور چطور است؟ ما همین امروز برایمان انگور آوردند و هر 3 نفر 1 صندوق، عجب انگوري، به به انگور عسکری، کیلو 8 تومان حراج شد، حراج شد. ما به زودی به اردو می رویم و بعد هم می آیم پيش پیرزن ها. یدالله توجه می کنی روح الله چه می کند؟ این قدر دلم می خواهد شما را ببینم، به روح الله بگو به همین زودی ها دیگر می آیم، 20 روزی طول می کشد، فعلاً ما تو شهر ریش گنا، پیراهن گنا هستیم توی شهری که هیچ چیز آن را یادم نمی برد.
خلاصه اگر بخواهم بنویسم تا صبح باید بنشینم بنویسم. سید جلیل با اهل منزل و خانواده خودمان با بچه ها، بی بی، بابایی همگی سلام می رسانم. تمام اقوام و خویشان سلام و دعا می رسانم. کسی که شما را فراموش نمی کند الماس. بچه ها همگی حاضرند، سلام و دعا می رسانند.
تاريخ 1365/05/14 روز سه شنبه، ساعت دو و نيم بعد از ظهر.
والسلام.
* نامه دوم شهید (خطاب به مادرش ):
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت بی بی خودم؛
با عرض سلام، بی بی جان! خدا کند که حالت خوب باشد و هیچ گونه ناراحتی در کار نباشد. من هم الحمدالله حالم خوب است و هیچ گونه ناراحتی در کار نیست. امیدوارم حال همگی شما خوب باشد. می خواستم چند کلمه از حال و سرگذشت خودم برای شما بنویسم که بدانی فراموشی در کار نیست و نخواهد بود. تمام اقوام، خویشان و همسایگان سلام می رسانم. کسی که شما را فراموش نمی کند، الماس.
بی بی جان! خدا کند که تو ناراحت نباشی و تو خودت را ناراحت نکن، جای ما خیلی خیلی خوب است. این اجناس را نفروشید، چون قیمت آن را نمی دانید و ما از زاهدان غنیمت گرفتیم.
الماس، ساعت چهار بعد از ظهر، تاريخ 1365/07/03
زاهدان ـ فسا، خدانگهدار، پاسدار اسلام
والسلام.
* نامه سوم شهید خطاب به پدر و مادرش:
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام الله یاری دهنده مستضعفان، با عرض سلام به پدر و مادر گرامی و مهربان، پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم. باری اگر بخواهی از حال این جانب فرزند خودتان الماس باخبر باشي، الحمدالله خوب و به دعاگويی ذات شریفتان مشغول می باشم و ملالی نیست جز دور بودن از شما، که آن هم خدا کریم است، ان شاء الله دیدارها تازه گردد و از نزدیک شما را دیدن نمایم، به امید آن روز.
باری پدر و مادر گرامی! خدا کند حال همگی شما خوب باشد و هیچ ناراحتی در کار شما نباشد. امیدوارم همگی شما صحیح و سالم بوده باشید. لازم شد که چند کلمه از حال و سرگذشت خودم برای شما بنویسم که بدانی فراموشی در کار نیست و نخواهد بود.
باری پدر و مادر عزیزم! این ششمين نامه می شود، امیدوارم که پذیرا باشید ولی نمی دانم چرا جواب نامه را نمی دهید؟ اگر می خواهید نامه ندهم که هیچ خبری نیست، الان 25 روز است که من از شما هیچ اطلاعی ندارم و من هنوز نرسیده بودم که برای شما نامه دادم، چرا جواب نامه را نمی دهید؟ من در انتظار نامه شما هستم و من فعلاً همان جا که بودیم، هستیم فقط آدرس ما عوض شد.
خلاصه مادرجان! بچه هاي فسا می آیند شما بلوز من یعنی همان بلوز سربازی که یادم رفت و دفتر شعر من، یدالله می داند و یک دفتر 100 برگ خط سفید و یک قلم سرخ و 1 خودکار سرخ بیک و 2 عدد هم خودکار سیاه، خوردنی هم یک کیلو کشک و هر چه دیگر خودتان دارید بدهید بچه هايي که از جبهه به فسا می آیند تا آنها برایم ما بیاورند و 500 تومان هم پول بدهید. حتماً این چیزها که گفتم فراموش نشود و به یدالله بگو هرگاه بی کار شدی یک نامه بنویس.
الحمدالله سر تا پای یک نامه می شود 2 تومان، این که خستگی هم ندارد تو این 25 روز فقط نامه مسعود خاله به دست من رسید که خیلی خیلی سلام به شما رسانده بود. من ديگر چیزی ندارم بگویم جز سلامتی شما و من هم در هیچ مورد الحمدالله ناراحت نیستم. از روزی که آمدم تا حالا نگهبانی ندادم، فقط شب 3 الی 4 ساعت می رویم سنگر درست مي کنيم، دیگر کاری نداریم. فقط شما از حال و سرگذشت خودتان ما را با اطلاع سازید. تمام اقوام و همسایگان سلام برسانید، خانواده خودمان همگی سلام می رسانم. و آدرس جواد را هم برای من بنویسید. خانواده سید خلیل، حاجی اسدالله، فاطمه با بچه ها، بی بی ها سلام برسانید.
کسی که شما را فراموش نمی کند.
1366/04/02 والسلام.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان مادر شهيد:
پسرم غلام حسين پسري دلسوز و مهربان بود و در كمك و ياري پدر كوتاهي نمي كرد، دستانش پینه بسته بود، در گرما و سرما کارگری می کرد اما هیچ گاه شکایتی نداشت چیزی را برای خود نمی خواست هرچه از کار کردن به دست می آورد به ما می داد. غلام حسین مرا خیلی دوست داشت، هر وقت خسته به خانه می آمد سرش را به روی زانوهایم می گذاشت و می گفت: مادر! خستگی هایم بیرون رفت. سال ها گذشت تا این که خواست به سربازی برود به او گفتم: مادر! صبر کن تا برایت زن بگیرم تو را در لباس دامادی ببینم بعد برو.
گفت: مادر! الان زود است بگذار سربازی ام تمام شود بعد هر چه شما بگویید. وقتی می خواست برود نگران بودم گفت: مادر! نگران نباش زود بر می گردم گفتم: برو مادر من تو را به امام زمان (عجل الله فرجه) می سپارم. او رفت چندین ماه طول کشید که به مرخصی آمد چند روز بیشتر در خانه نمی ماند و دوباره راهی جبهه می شد. خدمتش را در سومار می گذراند او اواخر سربازی اش بود که به خانه آمد هنوز 3 روز از مرخصی اش مانده بود که وسایلش را جمع کرد تا دوباره برود گفتم: مادر! هنوز از مرخصی ات مانده است چرا به این زودی می خواهی بروی؟ گفت: مادر! یک ماه دیگر به پايان سربازی ام مانده این بار زود بر می گردم و براي هميشه پیش شما هستم. غلامحسین رفت چند روزی از رفتنش می گذشت که خبر شهادت او را به ما دادند.
روحش شاد و راهش پر هرو باد