نكتهدان عشق...
***
مادرم ميگفتند هر وقت با خواهر و برادرت از خانه بيرون ميرفتيم، هيچ وقت نديدم كه برادرت حتي يك قدم جلوتر از خواهرش برود، چون خواهرم دو سال از او بزرگتر بود. اين رفتار را محمد از پدرمان ياد گرفته بود.
***
يك روز شنيدم كه محمد به مادرمان گفت خواهش ميكنم دعا كنيد كه خداوند، شهادت در راه خدا را نصيب من كند كه از مرگ در بستر بيزارم. برادرم عاشق شهادت بود و عاشقانه، شهادت را انتظار ميكشيد و پيوسته آماده شهادت بود.
***
برادرم در جلسات فاميلي، از تك تك اعضاي فاميل در مورد وضعيتشان سئوال ميكرد. در فروردين سال 60 به اصفهان آمد، به من گفت برنامهاي بگذاريد كه همه فاميل بيايند و من آنها را ببينم. غافل از اين بودم كه اين آخرين باري است كه برادرم را ميبينم! در هر حال برنامهاي تنظيم و همه فاميل را براي صبحانه دعوت كرديم. بعد كه صحبت برادرم با آقايان تمام شد، نزد خانمها آمد و با تك تك احوالپرسي كرد و از اوضاع زندگيشان پرسيد. وقتي جلسه تمام شد، يكي از اعضاي فاميل كه دير رسيده بود، وسط كوچه ديد كه برادرم با ماشين ميرود. محمدآقا به راننده گفته بود كه ماشين را نگه دارد. محافظين گفته بودند كه از نظر امنيتي نميتوانيم، چون حالا همه ميدانند كه شما ساعتهاست اينجا هستيد و خانه را نشان كردهاند. برادرم ميگويد، «اين چه حرفي است كه ميزنيد؟ خويشاوند من به ديدنم آمده است.» و آنها را مجبور ميكند ماشين را نگه دارند. سپس پياده ميشود و آن فرد را در آغوش ميگيرد و احوالپرسي ميكند و عذر ميخواهد كه بايد برود، چون جلسهاي دارد كه نبايد به آن دير برسد.
***
با اين كه محمدآقا از نظر سياسي و اجتماعي خيلي مشغله داشت، ولي هيچ وقت از رسيدگي به خانواده و فاميل غافل نميشد و هرگز مسئوليتهايش را در قبال آنها از ياد نميبرد. در ميان همه گرفتاريها بود كه من براي ديدنش از اصفهان به تهران آمدم. به خانه كه آمد لباسش را در نياورد. گفتم اگر از قبل برنامهاي داري، مزاحمت نميشوم. گفت، «نه، خواهرجان! امشب برنامهام بازديد از اتاق عليرضاست.» او واجب ميدانست كه در مقاطع خاصي، از جمله ايام عيد، با لباس رسمي، در اتاق تكتك فرزندانش از آنها بازديد عيد كند، درست مثل افرادي كه از بيرون به منزل آنها ميآمدند.
***
يك روز در تهران منزل برادرم مهمان بودم
كه ديدم مثل ماه رمضان، قبل از اذان صبحانه خورد و بعد از نماز صبح از خانه بيرون
رفت و تا نيمه شب، بيرون بود. بعد هم كه به خانه برگشت، گفت، «حالا بايد ديد اوضاع
در گوشه و كنار مملكت از چه قرار است.» و به افرادي كه در نظر داشت، تلفن زد. من
در اين گونه موارد فقط نگاهش ميكردم و از خود ميپرسيدم، «اين همه تلاش بيرون از
خانه كافي نيست كه در خانه هم كار ميكند؟» يك بار همين سئوال را از خودش پرسيدم.
جواب داد، «خواهر جان! الان وضعيت مملكت طوري است كه حتي چهار ساعت خواب هم براي مسئولان، زياد است.» يكي
از توصيههاي مهمي كه برادرم به ما ميكرد و خيلي به درد مسئولان ميخورد اين بود
كه ميگفت، «هر وقت كسي به شما مراجعه ميكند نگوييد من مسئولم، بلكه خود را جاي
او قرار بدهيد و ببينيد كه اگر شما به جاي او آن طرف ميز ايستاده بوديد و درخواستي
داشتيد، دلتان ميخواست با شما چگونه رفتار كنند. اين كار را كه بكنيد، حال و روز
او را ميفهميد و كارش را بهتر انجام ميدهيد.»
***
ماه رمضان بود و برادرم همراه با جمعي براي بازديد به اصفهان آمدند. خواهر بزرگم به خاطر اين كه آنها مسافر بودند، ناهاري تهيه كرد و چون هوا هم گرم بود، برايشان آب هندوانه گرفت. محمدآقا وقتي بوي غذا را شنيد، پرسيد، «چرا غذا درست كردهايد؟» خواهرم گفت، «چون شما مسافر هستيد.» برادرم گفت، «مسافر بودن به معناي شكستن حرمت ماه رمضان نيست.» سپس خود و همراهانش كمي آب هندوانه خوردند و خانه را ترك كردند.
***
قبل از انقلاب سفري به عراق رفتيم. هنگامي كه به حرم حضرت علي(ع) رسيديم، برادرم همان جا دم در ايوان ايستاد و شروع كرد بياختيار گريه كردن. همراهان تصور كردند آنجا ايستاده و اذن دخول ميخواهد و خود را به ضريح ميرساند، اما او برگشت. بعد به شوهرم گفته بود، «من زيارت كردم، برويم.» او هرگز زيارت را در و ديوار و ضريح بوسيدن نميدانست و آن را ارتباط روحي با ائمه ميدانست.
***
امكان نداشت محمدآقا هيچ وقت بدون وضو از خانه خارج شود. او هميشه با وضو بود.
***
توصيه مهم برادرم به من و خواهر بزرگترم كه در منزل كلاسهاي فرهنگي به راه ميانداختيم و فعاليتهاي اجتماعي داشتيم اين بود كه فعاليتهايتان را گستردهتر كنيد وسعي داشته باشيد نيروهاي جوان را متشكل كنيد. او نسبت به تشكل افراد و گروهها در امر مبارزه حساسيت و تأكيد زيادي داشت.
***
برادرم با اينكه سالها بود كه در تهران اقامت داشت، ولي هر وقت به اصفهان ميآمد، نمازش را هم تمام و هم شكسته ميخواند و ميگفت در اين زمينه احتياط ميكنم. هنگامي كه تكبيرهالاحرام ميگفت، رگهاي گردنش متورم ميشد، سپس چشمهايش را ميبست و تمركز عجيبي پيدا ميكرد. معلوم بود كه همه اعضا و جوارحش را متوجه حضور در محضر حقتعالي ميكند. تكيه كلامش اين بود كه در موقع نماز، بايد قلب انسان پيشنماز باشد و بقيه جوارح و اعضاي انسان به قلب او اقتدا كنند.
***
آقاي اژهاي تعريف ميكردند كه در تابستان سال 56 بود كه به اتفاق برادرم و خانوادهاش به مشهد مشرف شده بودند. صبح يكي از روزها قرار بود با خانواده به پارك بروند. آن روزها هم چندان رسم نبود كه روحانيون با زن و فرزند به پارك بروند. ايشان زودتر آماده ميشود و در حياط قدم ميزند كه زنگ در به صدا درميآيد. در را كه باز ميكند و ميبيند شهيد باهنر هستند و سراغ برادرم را ميگيرند. برادرم هم آماده شده بود تا با خانواده از منزل بيرون بروند و بعد از چند لحظه دم در رسيد. آقاي باهنر بعد از سلام و احوالپرسي به او ميگويند، «با دوستانمان آقاي طبسي، آقاي هاشمينژاد و آقاي خامنهاي دور هم نشسته بوديم و در مورد مسائل نهضت صحبت ميكرديم كه گفتند شما هم در مشهد هستيد. دوستان گفتند همين الان برويد و آقاي بهشتي را هم بياوريد تا بحث در حضور او ادامه پيدا كند و حالا من آمدهام و عرض ميكنم كه عجله كنيد، چون دوستان منتظر شما هستند». برادرم تقويمش را درميآورد و با خونسردي به آقاي باهنر ميگويد، «فردا ساعت 10 صبح خوب است؟» آقاي باهنر ناراحت ميشود و ميگويد، «يعني چه كه ساعت 10 فردا صبح؟ دوستان الان منتظر شما هستند.» برادرم ميگويد، «آخر من با شما قرار قبلي نداشتهام. من در اين ساعت به خانم و بچهها قول دادهام كه آنها را براي گردش به پارك ببرم.» آقاي باهنر فوراً ميگويند، «خوب آقاي اژهاي هست و ميبرد.» برادرم ميگويد، «خير! من به بچهها قول دادهام كه خودم آنها را ببرم.» آقاي باهنر معمولاً خيلي صبور و باحوصله بودند ومن در طول سالهاي آشنايي برادرم با ايشان، هرگز نديده بودم كه عصباني بشوند، ولي آن روز كمي عصباني ميشوند و ميگويند، «من به شما ميگويم دوستان نشستهاند و در مورد مسائل انقلاب حرف ميزنند و شما را هم دعوت كردهاند، آن وقت شما از گردش و پارك حرف ميزنيد؟» برادرم با نهايت خونسردي ميگويند، «آقاي باهنر! من كه مشكل يا مسئلهاي با كسي ندارم. دوستان هم نهايت لطف را داشتهاند كه مرا دعوت كردهاند. شما از قول من به آنها بفرماييد جلسهشان را ادامه بدهند، فردا جلسه ديگري خواهيم داشت و من خدمتشان خواهم بود.» آقاي باهنر هم با ناراحتي رفتند.
***
يكبار برادرم با شهيد رجايي در منزلشان
در ساعت 7 صبح وقت ملاقات تعيين كرده بودند. آقاي رجايي قبل از ساعت 7 به خانواده
ميگويند تا آقاي بهشتي بيايد، من دوش ميگيرم. برادرم رأس ساعت 7 زنگ در منزل
ايشان را ميزند وقتي ميبيند خود ايشان در را باز نكرده، ميپرسد، «آقاي رجايي كجا
تشريف دارند؟» جواب ميشنود كه در حمام هستند و الان خدمت ميرسند. برادرم ميگويد،
«به ايشان بفرماييد مگر من رأس ساعت 7 با شما قرار نگذاشتم؟»
***
موقعي كه برادرم به اصفهان ميآمد، تكتك اعضاي فاميل ميدانستند كه او انسان بسيار دقيق و منظمي است و به همين دليل از تهران مشخص كرده است كه چه روزي با چه كسي ديدار كند و از من ميپرسيدند، «ببينيد براي ما در چه روز و چه ساعتي وقت گذاشتهاند كه همان موقع بياييم.» من چنين نظم عجيبي را در هيچ كس، اعم از روحاني و غير روحاني نديدهام. در زندگي او، همه چيز و همه كس سر جاي خودش بود و وقتي را كه به خانواده و فاميل اختصاص داده بود، حتي به دوستانش هم نميداد. اگر در ساعتي با كسي قرار داشت، به فردي كه حضور داشت با نهايت ادب و صراحت ميگفت كه از فلان ساعت به بعد بايد با فرد ديگري ملاقات كند و وقت او تمام است.
***
يكي از دوستان برادرم در سفري كه به اصفهان آمدند، در جلسهاي درباره نقش شهيد بهشتي در تدوين قانون اساسي كشور صحبت كردند و گفتند بر خلاف بعضيها كه تصور ميكنند آقاي بهشتي چندان در مسائل سياسي و مبارزاتي وارد نشده است، من ايشان را معمار انقلاب ميدانم، شاهدش هم تلاشهاي او براي تدوين قانون اساسي است كه اينك كشور بر اساس آن اداره ميشود. هنگامي هم كه امام در نجف بودند، نوار سخنرانيها، صحبتها، نظرات و پيشنهادات شهيد بهشتي، به طور مخفيانه به امام ميرسيد و ايشان در فاصله بين نماز شب و نماز صبح گوش ميكردند و ميشود گفت كه آقاي بهشتي، چشم و گوش امام بودند.
***
يك شب من خانه برادرم بودم و سخنراني
بنيصدر از تلويزيون پخش ميشد كه در آن عليه برادرم حرف ميزد. من خيلي ناراحت
شدم و گفتم، «برادر من! آخر شما چرا با اين همه تهمتي كه به شما زده ميشود، ساكت
نشستهايد و حرفي نميزنيد؟» برادرم جواب داد، «خواهر جان! اينها دنبال بازار
آشفتهاي ميگردند و الان زمان آن نيست كه ما جوابشان را بدهيم. اگر من جوابشان را
بدهم، دقيقاً همان كاري را كردهام كه آنها ميخواهند. من بايد كار خودم را بكنم.
اينها ميخواهند با اين حرفها، مرا از صحنه خارج و فكرم را با اين شايعات مشغول
كنند كه نتوانم راه خود را ادامه بدهم.» آن وقت به صورت من نگاهي انداخت و وقتي
ديد خيلي ناراحت هستم، لبخندي زد و با مهرباني گفت، «خواهر جان! بنا نبود ناراحت
بشويد. من چه باشم چه نباشم، مردم قضاوت خواهند كرد. مهم اين است كه خداوند درباره
ما چه قضاوتي ميكند، وگرنه قضاوت ديگران درباره انسان، اهميتي ندارد.»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 8
در همین زمینه بخوانید: