آچار فرانسه جنگ / زندگینامه شهید
نوید شاهد: محمدمهدى آخوندزاده طرزجانى ( نام مستعار: فضائلى ) فرزند يداللَّه، در اوّل شهريورماه سال 1339 در مشهد متولد شد. تولد او در شب جمعه و مصادف با ميلاد حضرت مهدى(عج) بود. محمدمهدى از كودكى به خطّ و نقّاشى علاقه داشت و اكثر اوقات فراغت خود را صرف اين كار مى كرد. مادرش مى گويد: «اگر قرآن مى خواندم، او مى آمد و گوش مى داد و مى گفت: مادر، به من هم قرآن ياد بده تا بخوانم. او بيشتر سوره هاى كوچك قرآن را از حفظ بود و مى خواند. در ماه رمضان سحرها او را بيدار نمى كردم و مى گفتم: واجب نيست كه تو روزه بگيرى. او صبح زود بيدار مىشد و مى رفت بيرون كه به او نگوييم صبحانه بخور. ظهر هم كه مىشد، زود به مدرسه مى رفت كه به او نگوييم ناهار بخور.»
او علاقه زيادى به تحصيل داشت. در سال 1352 وارد دبستان هروى مشهد شد و در سال 1356 تحصيلات ابتدايى را به پايان رساند. دوره راهنمايى را در مدرسه مجلسى - واقع در خيابان خواجه ربيع - به پايان برد و بعد وارد هنرستان سيّدجمال الدين اسدآبادى - واقع در خيابان نخريسى مشهد - شد. پس از آشنايى با معلّم دينى تغيير زيادى كرد و در مسجد حضور فعّالى داشت، در صحنههاى انقلاب نيز فعّاليّت زيادى مى كرد. محمّدمهدى پس از يك سال تحصيل در دبيرستان، تحصيل را رها كرد و به صف انقلابيّون پيوست. او در اكثر راهپيماييها شركت داشت. بيشتر نوارهاى حضرت امام(ره) را ضبط و تكثير مى كرد و آنها را به مسجد مى برد؛ هنگامىكه همه به نماز مى ايستادند و به سجده مى رفتند، نوار و اعلاميهها را كنار جانمازها مى گذاشت و قبل از اينكه شناخته شود مسجد را ترك مى كرد.
محمدمهدى حضور فعالى در تمامى مراسم و مجالس مذهبى و فعاليتهاى اجتماعى داشت.
در زلزله طبس در حالى كه هفده سال بيشتر نداشت، اوّلين كسى بود كه براى كمك رسانى به زلزله زدگان ثبتنام كرد و مدّت چهل روز مشغول كمك به آنها شد.
مادرش مى گويد: «روزى سراسيمه به خانه آمد و لباسش را عوض كرد. پدرش گفت: كجا مىخواهى بروى؟ محمّدمهدى گفت: مگر اخبار را نشنيديد كه سيل آمده است. ما بايد همگى به كمك برويم و همه در برابر هم مسئول هستيم.»
با پيروزى انقلاب اسلامى، وارد جهاد سازندگى شد و سه سال در اين نهاد فعّاليّت كرد و هنگامىكه زمان سربازى او فرا رسيد، در سپاه پاسداران به خدمت مشغول شد.
او از طرف سپاه مأمور تشكيل انجمنهاى اسلامى ادارات شد. در چند اداره از جمله اداره پست و بانك ملّى، انجمن اسلامى تشكيل داد و يكى از عاملان تشكيل كانون انجمنهاى اسلامى براى اتّحاد انجمنها بود.
در اوايل كه به سپاه رفته بود به علّت فشار كارى و درگيرى با ضد انقلاب و اشرار، بيشتر وقتها به منزل نمى رفت و بعضى اوقات، خانواده تا بيست روز از او خبر نداشتند.
محمدمهدى به همراه چندتن ديگر در منطقه بجنورد يك خانه تيمى را شناسايى كرده بودند و طى درگيرى كه با منافقان داشتند، آنها لباسهاى او را پاره و صورتش را نيز مجروح كرده بودند.
دوست شهيد مى گويد: «يك شب در ساعت 10 دو منافق محمّدمهدى را متوقّف مى كنند و از وى مى خواهند كه از موتور سپاه پياده شود و موتور را تحويل آنها بدهد. از او مى پرسند كه موتور را از كجا آوردى و مال كيست؟ محمّدمهدى خود را معّرفى نمى كند و از دادن موتور امتناع مى ورزد. بعد آنها چند مرتبه به او شليك مى كنند، ولى اسلحه عمل نمى كند؛ در همان حال ماشين كميته از آخر خيابان وارد مى شود. هنگامىكه آنها به سمت ماشين شليك مىكنند اسلحه عمل مى كند و گشتىها منافقان را دستگير مى كنند و محمّدمهدى جان سالم به در مىبرد.»
محمدمهدى با شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران عازم جبهه شد.
او دوره هاى اسلحه سنگين و كوهنوردى را با موفقيّت پشت سر گذاشت.
هم در جبهه هم در پشت جبهه كار مى كرد و از پس هر كارى بر مى آمد. به طورى كه دوستانش به او «آچار فرانسه» مى گفتند. محمّدمهدى در اجراى كارها، خيلى سمج بود. پابه پاى ديگران كار مىكرد و به معناى واقعى يك ايثارگر بود. او بسيار شاد بود و نماز را هميشه در اوّل وقت مىخواند. او بسيار سريع و درست تصميم مى گرفت و بدون درنگ وارد عمل مى شد. ترديد در تصميم گيرى ايشان راه نداشت و بسيار خوش فكر بود. احترام زيادى به والدين خود مى گذاشت. هميشه به برادران خود سفارش مىكرد كه خيلى مواظب مادر باشيد و او را تنها نگذاريد. او همواره به خواهرانش توصيه مىكرد كه زينب گونه باشند و حجابشان را حفظ كنند و مى گفت: «مادر، من اگر شهيد شدم، گريه نكنيد كه دشمنان خوشحال مى شوند.»
اوقات فراغت خود را صرف مطالعه كتاب مى كرد و بيشتر به كتابهاى شهيد مطهرى علاقه داشت.
از دوستان بسيار صميمى شهيد مى توان به شهيد ملك نژاد اشاره كرد كه معاون او نيز بود.
محمدمهدى يكبار از ناحيه كمر مورد اصابت تركش قرار گرفت و به شدّت مجروح شد.
او تا زمان شهادت مجرّد بود. وقتى خواهر بزرگش به وى پيشنهاد مى كند كه ازدواج كند در جواب مىگويد: «كار دارم و بايد بروم. مى خواهم به منطقه نيرو ببرم. ان شاءاللّه بر مىگردم و با شما مىرويم خدمت امام تا ايشان دخترى برايم عقد كنند.» امّا بعد از اينكه رفت، به شهادت رسيد.
برادر شهيد مى گويد: «چون مادرم از محمّدمهدى مى خواست كه به جبهه نرود. به مادرم مى گفت: من به جبهه نمى روم، امّا مى خواهم نيروها را بفرستم. در روز اعزام خودش سوار قطار نشد اما به سرعت خودش را به شهر بعدى رسانيد، سوار قطار شد و به جبهه رفت.»
همرزم شهيد مى گويد: «در عمليّات فتح المبين در معركه جنگ محمّدمهدى به من گفت: اين دفعه مىخواهم حلواى تو را بخورم. من به مهدى گفتم: خيلىها مىخواهند حلواى من را بخورند ولى نشده است، شما هم همين طور. و ايشان پس از همان عمليّات بود كه به شهادت رسيدند.»
در مورد نحوه شهادت او گفته شده است: «مأموريّتش تمام شده بود و به او گفته شده بود كه بايد به عقب برگردد، ولى او مى خواست به خط برگردد و گريه مى كرد. شب جمعه براى برادران نوحه خواند و وصيّتنامه خود را نوشت. روز بعد براى آوردن يك بيل مكانيكى كه غنيمت گرفته بودند، داوطلب شد و هنگامىكه آن را به پشت خط مى آورد مورد اصابت گلوله قرار گرفت.»
تاريخ شهادت او را 12 فروردين 1361 در محل تنگه رقابيه و عمليات فتح المبين اعلام و پيكر مطهرش در خواجه ربيع مشهد دفن شده است.
شهيد محمدمهدى در وصيتنامه اش مى نويسد: «عزيزانم، بدانيد براى رسيدن به سعادت و نيك بختى و يا بهتر بگويم، رسيدن به شهادت - كه راه هر مسلمانى است - بايد از گذرگاه هاى سخت و صعب العبور گذشت و آزمايشات الهى را يكى پس از ديگرى پشت سر نهاد و بندها و حلقه ها را بريد، تا سرانجام افرادى شويد خالص كه خداى تبارك و تعالى را در اوجِ بودن درك كنيد.»
در همین زمینه بخوانید