ماجرای شفا گرفتن شهید «فضل خدا» از امام زمان (عج)
مهدى فضل خدا، سومين فرزند حسين، در تاريخ يكم فروردين 1337 در روستاى حصار سرخ -- از توابع مشهد مقدس -- در خانوادهاى كشاورز ديده به جهان گشود. مادرش بتول رستمى از زمان قبل از تولد او مى گويد: «قبل از تولد مهدى، فرزند پسرى به دنيا آوردم كه نامش را مهدى گذاشتيم، پس از چندى فوت كرد. شبى خواب ديدم، ندايى غيبى به من گفت: تو به زودى پسرى به دنيا خواهى آورد، نام او را باز هم مهدى بگذار.»
در هفت سالگى به مشهد آمد. دو سال تحصيل كرد، سپس به علت مشكلات مالى به كار خياطى مشغول شد. از دوران كودكى علاقه زيادى به ورزش هاى رزمى داشت. به همين دليل از هشت سالگى به فراگيرى جودو و كاراته مشغول شد. پدر شهيد در مورد خصوصيات اخلاقى وى در اين دوران مى گويد: «رفتارش با ساير فرزندانم فرق مى كرد، بسيار مهربان بود.»
از شانزده هفده سالگى جذب مسائل انقلاب شد و تحول عظيم زندگى وى با شروع نهضت اسلامى به وقوع پيوست.
در هنگام انقلاب، هميشه در حال پخش اعلاميه هاى امام(ره) و سرگرم فعاليتهاى سياسى بود. شبها تا دير وقت اعلاميه ها را به داخل منازل مى انداخت. در تظاهرات فعالانه شركت مى كرد. يكبار نيز توسط مزدوران رژيم ضد مردمى شاه بازداشت شد كه پس از مدتى آزادش كردند.
پدر شهيد مى گويد: «در بحبوحه انقلاب، پاسبانى به وى اهانت كرد و او نيز جوابش را داد؛ به دنبال اين قضيه او را به كلانترى بردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. شوهر خواهرش همراه او بود، آهسته به وى مى گويد: خودت را به بى هوشى بزن و گرنه تا سرحد مرگ كتك خواهى خورد. شهيد اين كار را كرده بود و نجات يافته بود. بعد از پيروزى انقلاب، به همان كلانترى رفت تا حسابش را با آن پاسبان تصفيه كند، ولى متوجه شد كه قبلاً مردم او را به جزاى اعمالش رسانده و اعدامش كرده اند.»
در 22 بهمن ماه سال 1357، مرحله جديدى از زندگيش شروع شد. وى كه در آن زمان داراى كمربند مشكى در ورزشهاى رزمى بود، در پادگان بسيج به عنوان مربى آموزش ورزشهاى رزمى مشغول به كار شد. وى در اين مرحله تلاش و كوشش زيادى از خود نشان داد.
بعد از حمله نظامى امريكا به طبس، براى آموزش برادران مستقر در آنجا، داوطلبانه به محل اعزام شد.
حامى سرسخت ارزش هاى انقلاب بود و با كسانى كه با اين ارزشها در ستيز بودند، به شدت مبارزه مى كرد.
با شروع جنگ تحميلى در سال 1359، از اولين كسانى بود كه خود را به جبهه هاى نور عليه ظلمت رساند و در قسمتهاى مختلفى از جمله: واحد اطلاعات و عمليات و تخريب به طور فعال و جدى انجام وظيفه مى كرد.
شهيد در بيست و چهار سالگى با خانم طاهره حدادان فيض آبادى ازدواج كرد كه مدت زندگى مشترك آنها چهار سال بود. ثمره اين ازدواج، دو فرزند، يك پسر و يك دختر است كه ابوالفضل در سال 1361 و زهرا در سال 1364 به دنيا آمدند.
در سال 1359، از ناحيه قفسه سينه مجروح شد و مدت چهار ماه در بيمارستان و منزل بسترى بود. در سال 1361، دوباره عازم جبهه هاى حق عليه باطل شد كه سه ماه پس از رفتنش دوباره از ناحيه پا و صورت مجروح شد. مدت پنج ماه بر اثر جراحات وارده خانه نشين شد؛ بعد از چندى كه دوباره با توفيقات الهى سلامتى خود را باز يافت، مدتى را در يگان حراست و بعد در قسمتهاى آموزش نظامى، معاونت رزمى و تداركات به انجام وظيفه مشغول بود. مهدى، بعدها نيز در طول جنگ، چندين بار به جبهه رفت و از نواحى مختلف بدن مجروح شد، ولى دست از مبارزه برنداشت.
بيشتر در شناسايي ها شركت مى كرد. سرانجام به فرماندهى گردان حزب الله لشكر 5 نصر منصوب شد. در منطقه از ناحيه قلب مورد اصابت تركش قرار گرفت؛ كميسيون پزشكى رأى به اعزام وى به انگلستان داد، ولى شهيد نپذيرفت و گفت: «نمى خواهم به دولت نوپا هزينه درمان خارج از كشور را تحميل كنم.» به رهبر كبير انقلاب بسيار علاقه داشت. پيرو واقعى ولايت فقيه بود، وى در خلال صحبتهايش به كلام امام(ره) استناد مى كرد. او بسيار شجاع و دلير بود و دراين صفات به حد كمال رسيده بود.
حساسترين مسئوليتها را در منطقه به عهده مى گرفت. مسئول اطلاعات عمليات بود و تا قلب دشمن نفوذ مى كرد. بارزترين صفت وى، شجاعتش بود. بچه هاى گردان در سلام كردن با او مسابقه دادند، ولى كمتر كسى بود كه بتواند بر ايشان در سلام كردن سبقت بگيرد.دوست وهمرزم او - محمدباقر اسلامى خواه مى گويد: «مهدى واقعاً مجسمه اى از اخلاق و تقوا بود، به مستحبات علاقه وافرى نشان مى داد، مثل اينكه بر خودش واجب مى دانست.»
و در ادامه از معجزه شفا يافتن چشم هاى شهيد توسط امام زمان(عج)، به نقل از خود شهيد، مى گويد: «من در عمليات از ناحيه چشم مجروح شدم، خيلى ناراحت از اينكه ديگر ارتباط من با جبهه قطع شده، همين فكر باعث شده بود كه اعصابم بسيار ناراحت باشد؛ مرا به بيمارستانى در شيراز بردند، هر پرستارى كه بر بالينم مى آمد يا با او حرف نمى زدم يا با پرخاش او را رد مى كردم. متوسل به امام زمان(عج) شدم، با خودم زمزمه مى كردم، با صداى پايى زمزمهام را قطع كردم. سلام كرد، متوجه شدم آقايى بالاى سرم ايستاده است، فرمود: مهدى آقا، حالت چطور است؟ گفتم: چه كار دارى با من؟ ولم كنيد، راحتم بگذاريد. فرمود: مهدى آقا، شما با من كار داشتيد؛ من هم چشمان شما را درمان مى كنم؛ دستى به چشمانم كشيد، ناگهان بينايى در چشمانم احساس كردم. نگاهم به چهره زيبايى افتاد، فهميدم كه امام عصر(عج) است.»
همسر شهيد مى گويد: «در نيمه هاى شب از صداى گريه اش بيدار مى شدم و او را در حال نماز و مناجات مى ديدم كه پى در پى از خدا درخواست شهادت مى كرد.»
خواهر شهيد از آخرين وداع مى گويد: «در آخرين اعزام براى خداحافظى به ديدنم آمد، لحظه وداع نگاه عجيبى داشت؛ بايد از همان نگاه حدس مى زدم كه وداع آخر است. همان شب خواب ديدم بر سر برادرم در جبهه آتش مى بارد، و از همان روز قرآن را هر زمان باز مى كردم، آيه «اَفْرِغ علينا صبرا» مى آمد. به محض مشاهده اين آيه، اشكم سرازير مى شد و مطمئن مى شدم كه خداوند مى خواهد آمادگى پذيرش شهادت برادرم را در من به وجود آورد.
در 16 ارديبهشت 1365، عازم نبرد با دشمن بعثى شد كه اين جبهه رفتنش بيش از چهارده روز بيشتر طول نكشيد. در 29 ارديبهشت 1365، در ماه مبارك رمضان، در جبهه مهران، به آرزوى خود كه همانا پيوستن به لقاءالله بود، نايل آمد. شهيد بر اثر تركش به ناحيه پا به شهادت رسيد.
محمدباقر اسلامى خواه - دوست و همرزم شهيد - مى گويد: «قبل از عمليات، مهدى حرفهاى عجيبى مى زد، مى گفت: من در اين عمليات بر اثر تيرى كه به ران پايم اصابت مى كند و به علت خونريزى شديد ران پايم، در ساعت يازده و نيم به شهادت مى رسم. ساعتى قبل از عمليات، ران پايش را مى ماليد و مى فرمود: احساس درد مى كنم.»
يكى از همرزمانش از نحوه شهادت او مى گويد: «در موقع حمله رژيم بعثى به مهران، ساعت يازده ظهر بود كه در مهران به پيشروى ادامه مى داديم كه ناگاه بر اثر اصابت تير سيمينوف به ناحيه ران پا، ايشان مجروح شد و موقعى كه خواستيم ايشان را به عقب انتقال دهيم، شهيد گفت: شما به پيشروى ادامه دهيد و مرا رها كنيد، من خودم به عقب خواهم رفت. ما هر چه اصرار كرديم مؤثر واقع نشد و ما به پيشروى ادامه داديم و ايشان نيز همان جا بر اثر شدت جراحت به درجه رفيع شهادت نايل آمد.»
در يادداشتى كه همراهش بود و بعد از شهادتش به دست آمد، اين چنين بيان مى كند: «خدايا،نمى دانم چرا وقتى به جبهه مى روم، غم حزب الله مرا از خود بى خود مى كند و باز وقتى كه از جبهه به خانه ام بر مى گردم، نمى دانم چرا دورى همرزمان مرا بيچاره مى كند؟ نمىدانم چرا قلبم آرام نمى گيرد؟ راستى مرا چه مى شود؟ آيا مى شود روزى اين بنده حقير، از اين نبرد و غم راحت شوم؟ راستى، اين چند سال چه قدر بر من سخت گذشت؛ گويى صد سال از عمر من گذشته است، در حالى كه هنوز بيست و هشت سال بيشتر نمى گذرد. آيا كسى درك مى كند حرفهاى مرا؟ آيا كسى مرا جز خداوند اميد مى دهد؟ راستى چه چيز مرا روى پا نگه داشته است؟ فقط مى دانم كه يك دستى است كه جدا از دست خدا نيست، چيزى از غيب يا كسى از غيب به من اميد مى دهد.»
پيكر پاك شهيد در خواجه ربيع مشهد به خاك سپرده شد.
در همین زمینه بخوانید:
فرماندهی که «شکارچی تانک» بود / زندگی نامه