غریبانه های شهدای آزاده (29)؛ آب، آب، آب!
منطقۀ زبیدات بودیم. تو سنگر، علی نجات محمدپور و مهدی زیاری، بساط شربت آب لیمو روبه راه کرده بودند؛ دو تا جوان ساکت و محجوب.
هرگاه بچه ها شربت می خوردند لبخند زیبای رضایت رو لبانشان نقش می بست.
تیرماه 67 عراق عملیات کرد و ما اسیر شدیم. با علی نجات و چند تا از بچه ها تشنه افتاده بودیم پشت خط دشمن، که دیدیم یکی از بچه ها را می آورند.
مهدی زیاری بود؛ تیر به سینه اش خورده بود و خون از آن می چکید. هر طور بود جلوی خون ریزی را گرفتیم. او روی زمین دراز کشید. پارچه ای روی سرش انداختیم تا آفتاب صورتش را نسوزاند. چند دقیقه بیشتر نشد که پارچه را از روی صورت مهدی برداشتیم. او شهید شده بود.
اجازه دادند که مهدی را دفن کنیم. بعد ما را به العماره انتقال دادند. علی نجات در بین راه از شدت تشنگی
دهانش به هم چسبیده بود. آرام ناله می کرد. به العماره که رسیدیم ما را داخل سوله ای تاریک قرار دادند. چشم، چشم را نمی دید. روی ماسه های کف سوله از شدت تشنگی افتادیم. فقط صدای آب، آب می آمد که کم کم ضعیف می شد.
شب سختی گذشت. صبح، دنبال بچه ها می گشتم. آخر سوله، نا گهان چشمم به علی نجات افتاد. روی زمین دراز کشیده بود. رفتم پیشش نشستم. دیدم از تشنگی شهید شده بود.
از کتاب شهدای غریب
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
در همین زمینه بخوانید:
غریبانه های شهدای آزاده (22) سوادآموزی در اسارت