فرماندهی که هیچگاه از اسارت بازنگشت / زندگینامه شهید
وقتى اصغر متولد شد تا هفت روز پول نداشتيم برايش لباس تهيه كنيم تا اينكه يكى از همسايه ها لباس كهنه بچه اش را به ما داد.
اين وضعيت نامطلوب معيشتى سبب شد كه اصغر از همان خردسالى براى كمك به امرار معاش خانواده به چوپانى و كشاورزى بپردازد. او كودكى آرام بود و به حضور در مراسم مذهبى علاقه زيادى داشت و اغلب همراه پدربزرگش براى فراگيرى قرآن به مسجد مى رفت. لذا همه دوستانش اهل مسجد و قرآن بودند. در مواقعى كه فرصت مى كرد با همسالانش بازي هاى محلى و فوتبال بازى مى كرد. قبل از رفتن به مدرسه به همراه خانواده براى سرايدارى در باغى به تبريز نقل مكان كردند ولى پس از مدتى به روستا بازگشتند و در منزل پدربزرگش ساكن شدند.
دوره ابتدايى را در سال 1339 در سن شش سالگى شروع كرد و كلاس اول و دوم ابتدايى را در روستاى ديزج گذراند و به علت نبودن كلاس هاى بالاتر ناچار كلاس سوم و چهارم ابتدايى را در مدرسه اميرنظامى در روستاى كله جاه اسكو و سال پنجم و ششم ابتدايى را در خسرو شهر به پايان برد. او به تحصيل بسيار علاقهمند بود. پس از آمدن از مدرسه و قبل از هركارى تكاليف مدرسه را انجام مى داد و در مواقعى كه در امور جارى منزل به كمك خانواده مى رفت، شبها در كنار چراغ نفتى به انجام تكاليف مى پرداخت و گاهى اوقات كتاب هاى داستانى مى خواند. همزمان با تحصيل، چوپانى و كشاورزى مى كرد و مدتى هم در كوره آجرپزى كار مى كرد. دوست داشت در آينده شغلى داشته باشد كه بهتر بتواند به مردم خدمت كند، مى گفت: «اگر در زندگى مشكلى نداشتم دكتر مى شدم.»
در سال 1342 خانواده امير فقرديزجى منزلى در تبريز خريدارى كرده و مجدداً به تبريز نقل مكان كردند.
او دوره متوسطه را طى سال هاى (1352- 1342) به صورت شبانه در مدرسه جنگجويان تبريز گذراند. او روزها براى بهبود وضعيت مالى خانواده قالى بافى و مدتى هم ميوه فروشى كرد، تا اينكه در سال 1354 به كمك يكى از دوستانش به استخدام شير و خورشيد (هلال احمر) درآمد و در بيمارستانى در تبريز مشغول به كار شد. با كوشش فراوان توانست پس از مدتى يك دستگاه ماشين سوارى خريدارى كند و در ساعات غيرادارى مسافركشى كند. با اينكه فرصت چندانى نداشت در مواقع پيش آمده كتابهاى مذهبى مطالعه مى كرد و يا كتابهاى نوحه سرايى امام حسين عليه السلام مى خواند. هميشه قرآن تلاوت مى كرد و جزء اولين كسانى بود كه به نماز جماعت مى رفت و براى اقامه نماز اذان مى گفت و براى بچه هاى محل در مسجد تدريس قرآن و كلاس هاى عقيدتى تشكيل مى داد. در برخورد با اطرافيان رفتارى متواضعانه داشت و نظرات افراد كوچك تر خانواده را هر چند كه خلاف ميلش بود، مى پذيرفت. دوست نداشت ديگران از دست و زبانش برنجند. هميشه سعى مىكرد ديگران را با تشويق به راه راست هدايت كند. گاهى اوقات با خريدن كادو و دادن هديه به اعضاى خانواده و ديگران، آنها را به خواندن نماز و شركت در مراسم مذهبى و هيئت قرآن تشويق مىكرد. برادرش مىگويد:
در سال 1352 جوانى در هيئت قرآن شركت مى كرد كه اصغر با پول شخصى خود هديه اى خريدارى و در جلسه قرآن پس از پرسيدن قرائت نماز به او اهدا كرد.
از سال 1353 با كاروان براى زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد مى رفت، ولى هميشه آرزوى زيارت كربلا را داشت. اصغر در برابر شرايط و نابساماني هاى اخلاقى و اجتماعى آن زمان بسيار حساس بود. به خاطر جوّ ناسالم اخلاقى هيچگاه به سينما نمى رفت و از افراد لاابالى تنفر داشت. روزى در خيابان با فردى برخورد كه مست بود و حرفهاى ركيك و ناپسند مى زد، اصغر او را زد و داخل جوى انداخت و گريخت. از حضور زنان بىحجاب در محيط كار ابراز نارضايتى مى كرد. اغلب همكارانش را تشويق مى كرد در نماز جماعت حضور يابند و مى گفت: «هرچند كشور ما شاهنشاهى است ولى ما در اصل مسلمانيم.»
مشكلات شخصى خود را تا حد امكان به تنهايى مرتفع مىكرد و براى اينكه به مشكل خانواده اضافه نكند كمتر آنها را مطرح مىكرد و در چنين مواقعى به قرآن متوسل مى شد، ولى در حل مشكلات خانواده با اعضاى خانواده خصوصاً پدرش مشورت مىكرد. در حل مشكلات ديگران نيز پيشقدم بود و به همكاران توصيه مؤكد داشت كه «بيماران در بيمارستان به كمك نيازمندند لذا با خوشرويى با آنها برخورد كنيد.» از بارزترين صفات اصغر گذشت، به ويژه نسبت به خطاهاى اعضاى خانواده بود. برادرش مى گويد:
زمانى با يكى از بچه هاى محله دعوا مى كردم كه در اين حين اصغر سر رسيد. خوشحال شدم كه به كمكم مى آيد ولى ابتدا ما را از هم جدا كرد و روى هر دوى ما را بوسيد. من به اين برخورد اعتراض كردم ولى گفت: «در اسلام دعوا مفهومى ندارد و آنچه هست صلح است.» علاوه بر فعاليت هاى مذهبى در فعاليت هاى سياسى عليه رژيم شاه نيز فعال بود. و در سال 1355 روزى به پدرش مى گويد كه اسلام كم كم به پيروزى نزديك مى شود. پدرش ضمن اينكه از او مى خواهد اين حرفها را بيرون از خانه مطرح نكند تا گرفتار ساواك نشود، مى پرسد از كجا چنين اطلاعى دارد، در جواب گفت: «در جلسه ايى كه با علما داشتيم به اين نتيجه رسيدم.» همزمان با اوج گيرى انقلاب اسلامى، اعلاميه هاى حضرت امام خمينى را با ماشين شخصى خود به شهرستان هاى مختلف مى برد و توزيع مى كرد. و با شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها و هدايت آنها نقش مؤثرى داشت.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى و تشكيل سپاه پاسداران به عضويت آن درآمد. در اين زمان در حدّ توان به ديگران كمك مى كرد به طورى كه همكاران و آشنايان براى حل مشكلاتشان به او مراجعه مى كردند و او نيز در چارچوب قانون آنها را يارى مى داد. در مقابل عدم رسيدگى به مشكلات محرومين بسيار ناراحت مى شد و در برابر اين گونه كمكاري ها و بىتفاوتي ها موضعگيرى مى كرد.
همواره در برگزارى مجالس ترحيم يا عروسى آشنايان پيشقدم بود.
در سال 1359 پس از شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران به گروه شهيد چمران پيوست و پس از گذراندن آموزش نظامى 45 روزه در كرج به جبهه رفت. او معتقد بود كه اسلحه شهيد نبايد بر زمين بماند و مىگفت: «تا شهيد نشوم در جبهه خواهم ماند.»
در جبهه علاوه بر معاونت گردان حضرت ابوالفضل عليه السلام لشكر 31 عاشورا جزء نيروهاى اطلاعاتى بود. اغلب كارهايش را از ديگران پنهان مى كرد و وقتى از او سؤال مى شد كه در جبهه چه كار مى كنى؟ مى گفت: «انشاءالله در قيامت خواهيد فهميد.» به طور مستمر در جبهه حضور داشت و به ندرت به مرخصى مىآمد. دوستانش مى گفتند: «براى ديدار خانواده ات بيشتر مرخصى بگير.» در جواب مى گفت: «چمران و ديگر رزمندگان برادران من هستند، و امام خمينى پدر من است و زنانى كه وسايل مورد نياز جبهه ها را تهيه مى كنند خواهران و مادران من هستند، پس تمامى اعضا خانواده ام در جبهه هستند.»
حتى در مواقعى هم كه به مرخصى مى رفت با نيروهاى سازمان اطلاعات جهت كشف توطئه عليه نظام جمهورى اسلامى و مقابله با گروه هاى ضدانقلاب همكارى مى كرد و يا در محل كار سابقش - بيمارستان سيناى تبريز - حضور مى يافت و به بيماران، خصوصاً مجروحين جنگى كمك مى كرد. اصغر در مدت حضور در جبهه چهار بار مجروح شد تا اينكه در تاريخ 12 اسفند 1362 پس از سى و شش ماه حضور در جبهه ها در علميات خيبر مفقود شد.
برادرش - يوسف - مى گفت كه تصوير اصغر را در تلويزيون عراق مشاهده كرده است. و چون هيچگاه از اسارت بازنگشت شهادتش را اعلام كردند. از شهيد اصغر اميرفقر ديزجى دو وصيت نامه به جا مانده كه در سالهاى 1360 و 1361 تنظيم شده و فرازهايى از آن به قرار زير است:
... در پيشگاه خداوند بزرگ سوگند ياد مى كنم كه دراين سرزمين جهت مقابله با كفار آمدم و به پيمانى كه با رهبر و خداى خودم در نمازجمعه بعد از خواندن نماز بستم، با بعث عراق اين خائنين از خدا بى خبر و نوكر آمريكا و شوروى بجنگم يا در اين سرزمين، پيروزى و موفقيت نصيبم گردد و يا به درجه رفيع شهادت برسم...
در اين سرزمين همانند جنگ هاى بدر و خندق اسلام احساس مىكنم كه در كنار پيامبرم و هر لحظه جلوى چشمانم امام زمانم را مى بينم و چشمم در تاريكى به جمالش افتاده است اگر لياقت داشتم كه در ركابش شهيد شوم...
بر اساس رسالت و مسئوليتى كه حس نموده بودم در راه الله پاسدارى و حراست از انقلاب كبير اسلامى كه خونبهاى 160 هزار كشته و مجروح است در جنوب كشور آمدم و به جنگ عليه ضد خدا پرداختم. من گام نهادن در اين مسير خدايى را يك فريضه مىدانم و در اين راه اگر دشمن را شكست دهيم پيروزيم و اگر به ظاهر شكست بخوريم و كشته شويم پيروزيم...
از همگى مىخواهم كه در هر حال پيرو ولايت فقيه باشيد و هميشه روحانيت را سرمشق خود قرار دهيد و با كفار و منافقين و آمريكا و شوروى و ديگر قدرتهاى شيطانى با تمام قوا بجنگيد و انتقام خون شهيدان را از آنها بگيريد...
بعد از شهادت اصغر، برادرش يوسف - كه يك پاى خود را در جبهه ها از دست داده بود - در تاريخ 17 اسفند 1367 در حال پاكسازى جبهه هاى جنوب در اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد.