ماجرای نذر یک شهید برای شهادت / زندگی نامه شهید
ناصر اجاقلو
نام پدر: على
تاريخ تولد: 1341
تاريخ شهادت: 1365
مسئوليت: فرمانده گردان ولى عصر(عج)
"ناصر اجاقلو" از مادرى بنام "سيده زهرا اميرى" در سال 1341 در شهرستان زنجان به دنيا آمد. در سنين كودكى به مكتبخانه رفت و قرآن را فراگرفت. تحصيلات ابتدايى را در مدرسه "شاهپور"، دوره راهنمايى را در مدرسه "كوروش" (شهيد چمران فعلى) و دوران دبيرستان را در دبيرستان "پهلوى" (دكتر شريعتى فعلى) سپرى كرد. اواخر دوران تحصيل او در دبيرستان با سالهاى پيروزى انقلاب اسلامى ايران مقارن گرديد. ناصر در مواقع بيكارى و تابستان در مغازه خياطى كار می کرد و ضعف مالى و اقتصادى خانواده در تحصيل او وقفه اى ايجاد نكرد. با اوجگيرى انقلاب به علت فعاليتهاى انقلابى در كلاسهاى خود حضور نمىيافت و در نتيجه در پنج درس تجديد شد اما توانست مدرك ديپلم را در رشته تجربى اخذ نمايد. از همان ابتداى انقلاب به امام خمينى علاقه بسيارى داشت. با وجود سن كم اعلاميه ها و نوارهاى امام را پخش می کرد و بدون ترس با رژيم شاه مبارزه می کرد. در همين دوران شبى به اتفاق "يعقوب ميرى" يكى از بستگانش كه بعدها به شهادت رسيد. پس از پايان مراسم در مسجد محل، هنگام خروج رئيس شهربانى به آنان هشدار داد كه سريعتر خارج شوند. هنگام فرار، يعقوب ميرى توسط عناصر ساواك دستگير شد ولى ناصر به سلامت به منزل بازگشت. صبحدم، پدر يعقوب به منزل آنان آمد و از مادر ناصر پرسيد كه آيا ناصر به منزل بازگشته يا خير؟ مادر ناصر كه از ماجرا مطلع نبود در پاسخ گفت كه ناصر در منزل است. فرداى آن روز كه ناصر ماجرا را براى خانواده تعريف كرد، مادرش از او پرسيد چگونه به هنگام فرار تو جان سالم به در بردى و يعقوب دستگير شد؟ در پاسخ گفت: "مادر! ماجراى من، ماجراى "بسمالله" و رودخانه است و من"بسمالله" را بر زبان آوردم و از بند رها شدم." با وجود اين، پس از مدتى توسط نيروهاى حكومت نظامى بازداشت و زندانى شد. ولى پس از يك هفته وى و يعقوب ميرى از زندان گريختند. در همين سالهاى پيش از پيروزى انقلاب اسلامى، عليه يكى از همسايگان كه از ماموران گارد شاهنشاهى بود و از شهربانى هر روز به دنبالش مى آمدند شعار می داد. روزى يكى از همسايگان نزد مادر ناصر آمد و از او خواست كه مانع اين عمل ناصر شود و علت را چنين بيان كرد: "ممكن است گارد شاه تصور كنند كه او به منزل آنها رفته است." در اين شرايط مادر ناصر با قاطعيت گفت كه "نگران اين امر نباشد و به او گفت اگر كسى به منزل شما آمد و از ناصر سئوال كرد بگویيد كه در منزل مجاور است."
ناصر سه ماه پس از اخذ ديپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب شد و مدتى فرماندهى پايگاه مقاومت مسجد مسلمبن عقيل را برعهده داشت. پس از آن به "قتيدار" و "سلطانيه" اعزام شد و در سلطانيه به عنوان فرمانده سپاه شروع به فعاليت كرد. از سال 1358 در مناطق كردستان حضور فعال داشت. فعاليتش در جبهه ها به اندازه اى بود كه او را با وجود سن كم بزرگتر از سايرين نشان می داد. بزرگترين آرزوى ناصر شهادت بود و بزرگترين مصيبتى كه موجب اندوه و بىتابى بسيار او شد، شهادت همرزمان و دوستانش "رضا اميريان"، "محمد شكورى"، رضا مهدى رضايى" و "يعقوب ميرى" بود. او همه همسنگرانى را كه با هم به جبهه اعزام شده بودند از دست داده بود و در مدت هفت سال جنگ در هر عمليات يكى از دوستانش به شهادت رسيد. تحمل فراق همرزمان برايش بسيار مشكل بود. بر سرمزار شهيد نورى بسيار اشك مى ريخت و قبرش را در آغوش مى گرفت اما بتدريج تحمل و شكيبائيش بيشتر شد.در يادداشتى كه از او باقى مانده، آمده است: "بارى كاش مرگ ما در راه خودش باشد و از شهيدان دور نباشيم. اى شهيدان اگر چه رو سياهم ولى با يارى خدا مى آيم".
ناصر در نخستين اعزام به جبهه، وصيتنامه خود را نوشت و به مادرش سفارش كرد تا پس از شهادت كسى از آن مطلع نشود. يكى از دوستان ناصر مى گويد: "روزى نيروهاى عراق منطقه را به خمپاره بستند و خمپاره اى به سنگر او و دوستانش اصابت كرد. رزمنده اى بسيار سراسيمه و هراسان شد. هنگامى كه ناصر علت را از او جويا شد در پاسخ گفت: "با شهادت من، مادرم زنده نخواهد ماند." در اينحال ناصر با آرامش خاطر گفت: "من از اين بابت آسوده ام و مادرم رضايت كامل دارد."
مادر ناصر مى گويد: "ما هر سال در روز بيست و هشتم صفر براى اداى نذر خويش به مشهد مقدس سفر می کرديم. در يكى از همين سالها، هنگام خروج از حرم مطهر امام رضا از او پرسيدم ناصر جان نمىخواهى ازدواج كنى تا برايت 100 تومان نذر كنم؟ در پاسخ گفت: مادر! تو حاجت مرا از امام بخواه تا 500 تومان نذر كنم. من هم كه از مقصد اصلى و حقيقى او مطلع نبودم از امام رضا خواستم كه آرزوى او را برآورده نمايد". بعدها شنيدم كه به يكى از دوستانش گفته بود حاجتم قبول شده است چون مادرم هر چه از خدا و ائمه عليهمالسلام بخواهد برآورده خواهد شد و من نيز شهادت را آرزو كردم و خواستم كه اگر شهيد شدم 500 تومان به عنوان نذر به حرم مطهر امام رضا عليهمالسلام واريز كند."
خانواده ناصر هرگز عصبانيت و خشم او را بياد ندارند زيرا حالات و احساسات درونى خود را بروز نمی داد و در هيچ شرايطى حاضر نبود دروغ بگويد. پسر يكى از همسايگان به دلايلى از جمله تأمين مخارج خانواده قصد داشت از رفتن به سربازى خوددارى كند. هنگامى كه براى اطمينان از صحت گفتارش از ناصر در اين باره سئوال كردند، پاسخى نداد در حالى كه يكى از افراد خانواده با چشم و ابرو به او اشاره می کرد كه حرف آنها را تأييد نمايد.اما او حاضر نشد چنين كند و سرانجام آن فرد مجبور شد به مأموران بگويد كه ناصر همواره در جبهه حضور دارد و از وضعيتش بى اطلاع است.
ناصر در مقابل بدحجابى عكس العمل نشان می داد و از كنار آن بىتفاوت نمىگذشت و در مواجهه با اين شرايط با نوشتن يادداشت و نصيحت منطقى اقدام می کرد. ناصر به امام خمينى علاقه و ارادت خاصى داشت. در يكى از نامه هايى كه براى خانواده اش فرستاد چهار صفحه اول نامه را به امام اختصاص داد طورى كه يكى از برادرانش گفت: "گويا كه اين نامه اشتباهى به جاى آن كه به جماران فرستاده شود به اينجا آمده است." با مخالفين امام به شدت برخورد می کرد و همواره در تعقيب و شناسائى محل فعاليت منافقين بود و بارها توسط آنها مورد ضرب و شتم قرار گرفت. در سالهاى اوج درگيرى با منافقين ناصر يكى از نيروهاى اصلى هدايتگر حزبالله زنجان در مقابله با منافقين بود. اما اين مسئله مانع از حضور مستمر وى در جبهه ها نشد. از آغاز جنگ بطور فعال در جبهه ها شركت كرد و با مسئوليتهائى نظير فرماندهى دسته، گروهان و گردان در مناطق مختلف مشغول بود. چندين بار مجروح شد؛ اولين بار در سال 1361 در عمليات بيت المقدس و دومين بار در جريان عمليات رمضان جراحت عميقى در سر او ايجاد گرديد. برادر و پسر عمويش با ديدن جراحت او از هوش رفتند در حالى كه ناصر سوره "والعصر" را تلاوت می کرد و به هنگام شب براى وضو ساختن و اقامه نماز از بستر خارج مى شد. او بلافاصله پس از بهبودى بار ديگر به جبهه شتافت. در سال 1362 فرماندهى گردان ولى عصر(عج) را در جريان عمليات خيبر بر عهده گرفت و منصور عزتى معاون وى بود. در جريان عمليات بدر در سال 1363 مجيد تقى لو فرمانده گردان و ناصر اجاقلو معاون وى بود. در جريان عمليات بدر محمد تقىلو زخمى شد و ناصر بجاى وى فرماندهى گردان ولىعصر(عج) را برعهده گرفت، اما در اثر اصابت گلوله كه به كف پاى وى اصابت و از روى پا خارج شده بود، بناچار منطقه را ترك كرد و فرماندهى گردان بر عهده امير اجاقلو برادر ناصر كه فرماندهى دسته را برعهده داشت، گذارده شد. با رسيدن خبر زخمى شدن ناصر در عمليات، خانواده اش تصميم گرفتند گوسفندى برايش قربانى كنند. او از اين امر ابراز ناراحتى كرد و گفت: "من چند صد تن نيرو بهمراه خود برده ام و تنها دويست نفر آنها را بازگردانده ام. حال كه چنين است چطور مىتوانيد براى من قربانى كنيد؟ من از مردم شهر خجالت می کشم."
به هنگام مراجعت به شهر به خانواده هاى شهدا سركشى می کرد و اگر خانواده دوستان شهيدش فرزند كوچكى داشتند آن كودك را با خود به منزل مى برد. ناصر پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهى پادگان آموزشى "قجريه" منصوب شد و به همراه دوستش "بهمن نورى" موقعيت قجريه را فرماندهى می کرد و وظيفه آنها آموزش نيروهاى غواص بود. اين پادگان بعدها بنام موقعيت "شهيد ناصر اجاقلو" نامگذارى شد. يكى از همرزمان ناصر مى گويد: "قبل از آغاز عمليات والفجر 8، ما را براى آموزش به منطقه اى كه در خوزستان "قجريه" ناميده مى شد و ما آن را "منطقه نامعلوم" نامگذارى كرده بوديم، فرستادند. جز مسئولين تداركات كسى اجازه نداشت از اين منطقه كه به عمليات غواصى اختصاص داشت خارج شده و با بيرون ارتباط برقرار كند. ناصر اجاقلو و بهمن نورى مسئولين پادگان آموزشى غواصان بودند. در شب تاسوعاى آن سال ناصر خود را به زنجان رساند و به دسته عزادارى پيوست و بدون آن كه با خانواده و حتى برادرش كه نوحه خوان دسته عزادارى بود، ارتباطى برقرار كند، براى آن كه عهد خود را نشكسته و تنها ارادت صادقانه اش را به امام حسين(ع) ابراز نمايد، بلافاصله به منطقه بازگشت.
علاقمندى و توسل ناصر به اهل بيت عليهمالسلام و به خصوص فاطمه زهراء(س) زبانزد همه نيروها بود و هميشه محافل توسل و دعا برگزار می کرد. با آغاز مقدمات عمليات والفجر هشت فرمانده لشكر عاشورا "امين شريعتى" به ناصر گفت: " شما در پادگان بمانيد و بعد از عمليات، مسئوليت محور عملياتى را به عهده بگيريد." اما ناصر به خاطر اشتياق به شركت در عمليات از فرماندهى پادگان چشم پوشيد و از فرمانده اجازه گرفت تابه عنوان معاون گردان حضرت ابوالفضل (ع) بهمراه سيد اژدر مولائى باشد و سيد را در فرماندهى عمليات گردان يارى نمايد. سيد اژدر مولائى در اين باره مىگويد: ناصر عملاً همه كارهاى گردان را انجام می داد و او بود كه به ما روحيه می داد و مسائل را پيش مى برد و هماهنگ می کرد. ناصر بود كه توانست بر ديدگاه هاى سطحى و قوميتى غلبه نمايد و روابط بين نيروهاى دو استان زنجان و قزوين را صميمى نمايد و هيات هاى مختلف مذهبى و گردان هاى مركب از نيروهاى دو استان را بسيج و منسجم نمايد و توانست ارتباط تنگاتنگى بين نيروهاى زنجان و تبريز برقرار سازد.
در عمليات والفجر 8 "امين شريعتى"، ناصر را براى تقويت نيروهاى خط به منطقه عملياتى فرستاد و او توانست گردان تحت محاصره را از حصر نجات دهد. اما در همين عمليات در اثر اصابت گلوله مستقيم و مسموميت ناشى از استنشاق گاز شيميايى به شهادت رسيد.
"حاج ولى الله كلامى فرد" شهادت وى را چنين روايت می کند: وقتى به منطقه رفتيم در فاو و در منطقه حائل بين دو نيرو و نرسيده به كارخانه نمك در كنار يك دكل عراقى جنازه ناصر افتاده بود. جنازه او را بهمن نورى و حاج كرمى پيدا كردند. گلوله مستقيم به چشم و سينه اش خورده و در اثر گازهاى شيميائى بدنش سياه شده بود.