یاد اباعبدالله (ع) مرهمی بر زخمهای اسارت بود
دوشنبه, ۲۶ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۱۵
در اردوگاههای موصل و تکریت مسئول فرهنگی اردوگاه بودم. به وضوح میدیدم که آغاز محرم ما را نجات میداد. ناگهان شور و نشاط مذهبی در اردوگاه حاکم میشد. در جبههها هم همینطور بود. در عملیاتها روحیه شهادتطلبی از نهضت عاشورا نشئت میگرفت
نهضت عاشورایی در دوران دفاع مقدس چراغ راه و نقطه اتکای
رزمندگان بود. اتکا به قیام امام حسین (ع) در ساحت مختلف خودش را نشان
میداد؛ گاه در سنگر، گاه در خط مقدم و گاه در اسارت. برای آزادگانی که
سالهای زیادی را در اسارت دشمن بودند، تنها نقطه رهاییبخش و امیدوارکننده
تأسی به فرهنگ عاشورایی بود. آنها از نهضت سیدالشهدا (ع) درسهای زیادی
میگرفتند و با به کار بستن در زندگیشان در اسارت، سبک زندگی تازهای از
مقاومت را به وجود میآوردند. سبک زندگیای که رخوت و ناامیدی جایی در آن
نداشت. آزاده و نویسنده، عبدالمجید رحمانیان تنها عامل نجاتبخش آزادگان در
روزهای سخت اسارت را ارادت به امام حسین (ع) میداند. رحمانیان در
گفتوگویی تصویر روشنی از حال و هوای آزادگان در ماه محرم و تأثیر
سوگواری برای سید و سالار شهیدان بر آزادگان را بیان میکند.
در کدام عملیات و در چند سالگی به اسارت دشمن بعثی درآمدید؟
من ۱۱ اردیبهشت ۶۱ و در ۱۹ سالگی در فکه اسیر شدم و در عملیات بیتالمقدس به اسارت دشمن درآمدم. شب دوم عملیات برای اینکه توجه بخشی از نیروهای عراقی به فکه جلب شود عملیاتی در این منطقه انجام شد. در منطقه به دلیل اینکه بیش از ۲۰ کیلومتر از نیروهای خودی دور بودیم در محاصره قرار گرفتیم و تشنه و مجروح به اسارت دشمن درآمدیم. در اردوگاه عنبر خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدم. با شنیدن خبر در سوم خرداد روحیه آزادگان خیلی تغییر کرد و جوی ایجاد شد که به زودی آزاد میشویم. برای عراقیها هم سرشکستگی به وجود آمد و آنها از سوم خرداد به بعد تا مدتی وا رفتند. خشونت و شور و نشاطی که برای کتک زدن داشتند از بین رفت و مثل آدمهای شکستخورده بودند.
در کدام عملیات و در چند سالگی به اسارت دشمن بعثی درآمدید؟
من ۱۱ اردیبهشت ۶۱ و در ۱۹ سالگی در فکه اسیر شدم و در عملیات بیتالمقدس به اسارت دشمن درآمدم. شب دوم عملیات برای اینکه توجه بخشی از نیروهای عراقی به فکه جلب شود عملیاتی در این منطقه انجام شد. در منطقه به دلیل اینکه بیش از ۲۰ کیلومتر از نیروهای خودی دور بودیم در محاصره قرار گرفتیم و تشنه و مجروح به اسارت دشمن درآمدیم. در اردوگاه عنبر خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدم. با شنیدن خبر در سوم خرداد روحیه آزادگان خیلی تغییر کرد و جوی ایجاد شد که به زودی آزاد میشویم. برای عراقیها هم سرشکستگی به وجود آمد و آنها از سوم خرداد به بعد تا مدتی وا رفتند. خشونت و شور و نشاطی که برای کتک زدن داشتند از بین رفت و مثل آدمهای شکستخورده بودند.
این سرخوردگی را به صورت مشهود در عراقیها مشاهده میکردید؟
در اردوگاه عنبر این حالت مشخص بود. یکی از فرماندهان اردوگاه به نام سرگرد محمودی فارسی هم بلد بود و در تیپ ۵۵ زرهی شیراز در زمان شاه دوره دیده بود. از زمانی که خبر آزادسازی خرمشهر را شنید کاملاً روحیهاش را از دست داد. بعثیها فکر نمیکردند با توجه به تبلیغاتی که دستگاه حکومتی عراق روی اشغال خرمشهر داشت خرمشهر را به این راحتی از دست بدهند. از دست دادن خرمشهر برایشان خیلی گران تمام شد.
فرهنگ عاشورایی که ما از بچگی با آن بزرگ میشویم و با گوشت و پوستمان آمیخته میشود چقدر در جبهه رفتن رزمندگان نقش داشت؟
به نظرم بیشترین سهم را داشت. در اردوگاههای موصل و تکریت مسئول فرهنگی اردوگاه بودم. به وضوح میدیدم که آغاز محرم ما را نجات میداد. ناگهان شور و نشاط مذهبی در اردوگاه حاکم میشد. در جبههها هم همینطور بود. در نوحههایی که در شبهای عملیات و در سنگرها خوانده میشد همیشه از سیدالشهدا (ع) نام برده میشد. در عملیاتها روحیه شهادتطلبی از نهضت عاشورا نشئت میگرفت.
در دوران آزادگی روزهای محرم چه تغییراتی در حال و هوای آزادگان ایجاد میکرد؟
برپایی عزاداری حسینی در اسارت خیلی مهم بود. در اردوگاه موصل، تبلیغات فرهنگی، تجمع بیش از سه نفر، برگزاری دعا، سرود و تئاتر ممنوع بود و عقوبت سنگینی هم در پی داشت. قلم و کاغذ که ابزار اولیه حیات فرهنگی هستند، ممنوع بود. عراقیها تبلیغات زیادی راه میانداختند و روزنامههای خودشان را همراه یک هفتهنامه فارسی از منافقین برایمان میآوردند. یک تلویزیون هم بود که باید روشن میگذاشتیم و یک کانال اخبار مربوط به عراق را میگفت و روزی یک ساعت هم منافقین برنامه داشتند. گوش و چشم ما را با خوراک تبلیغاتیشان پر کرده بودند و ممنوعیتها و از یک طرف تبلیغاتشان را به ما حقنه میکردند. یک بلندگو در آسایشگاه نصب کرده بودند و سخنرانی کسانی که از ایران فرار کرده بودند را برایمان پخش میکردند و باید به اجبار سخنرانیها را گوش میکردیم. یا ترانههای خوانندههایی که از ایران فرار کرده بودند را پخش میکردند. البته موقع نماز، اذان و قرآن پخش میکردند ولی تمام برنامههای تبلیغاتی و فرهنگیشان را طوری برنامهریزی کرده بودند که باعث شستوشوی مغزیمان شود. اگر کسی شرایط ممنوعیت و محدودیت را رعایت نمیکرد شکنجه میشد و به زندان اردوگاه میرفت. یک بار از یکی از دوستانمان به نام اصغری یک مداد کوچک به اندازه یک بند انگشت گرفتند و به دلیل همین مداد او را به زندان اردوگاه بردند و کتک مفصلی زدند. حتی در حیاط اردوگاه سکویی درست کرده بودند تا تئاترهایی در جهت حکومت بعث اجرا کنیم. در این شرایط ما باید هم تبلیغات دشمن را خنثی میکردیم و هم خودمان به یک سازماندهی فرهنگی میرسیدیم.
معمولاً چند نفر برای انجام کارهای فرهنگی داوطلب میشدند؟
ما از هر اتاق یک نفر نماینده به عنوان مسئول فرهنگی اتاق داشتیم، نفر دیگری در رأس این نمایندگان بود و در رأس همه اینها مرحوم ابوترابی بود که رهبر اسرای ایرانی محسوب میشد. اگر خودشان حضور نداشتند پیامهایشان را به صورت مخفی در نامههای صلیب یا کاغذهایی که با آن سیگار درست میکنند مینوشتیم و راهبردمان میشد. کسی که فرمانده و رهبر اردوگاه میشد باید طبق این راهبرد حرکت میکرد. وقتی گروههای فرهنگی برای برنامهها جلسه میگذاشتند دعا میکردند که زودتر محرم بیاید. هنگامی که انسان در یک فضای انقطاع اطلاعی قرار میگیرد هیچ اخباری به دستتان نمیرسد و دشمن میخواهد فضای کسلکننده به وجود بیاورد و با بلندگو، تلویزیون و روزنامههایش فشار فکری میآورد. باید این کارها را خنثی میکردیم. فعالیتهای فرهنگی ممنوع بود و برای انجام کارها باید نگهبان میگذاشتیم. خیلی از نگهبانان ایثار میکردند و با شیوههای ابتکاری نگهبانی میدادند. گاهی هم لو میرفتند و کتک میخوردند. با وجود کتک و شکنجهها باید برنامههایمان را اجرا میکردیم. دو ماه محرم و صفر به ویژه ۱۳ روز اول ماه محرم برنامه داشتیم. سینهزنی مفصل راه میانداختیم. سینهزنیهای مفصل و گروه مداحان داشتیم که نوحههای زیبایی مینوشتند. سبکهای مختلف سینهزنی از شهرهای مختلف را داشتیم. مراسم سخنرانی برگزار میکردیم. این برنامهها بسیار مؤثر بود و ما را زنده میکرد. ما در محرم و صفر زنده میشدیم و دشمن عقبنشینی میکرد.
میتوان گفت: این بحثهای تبلیغاتی را جایی دوره ندیده بودید و بنا به شرایط آموخته بودید؟
انسان در تنگناها مخترع و مبتکر میشود. در کنار کارهای فرهنگی، بخشهای هنری هم داشتیم. شاید برخی بگویند برگزاری این مراسمها به دردسرهایش میارزید؟ در جواب باید گفت: خیلی میارزید. من در اسارت فرانسوی یاد گرفته بودم و یک بار از نمایندگان صلیب سرخ پرسیدم که اسرای ایرانی را چطور میبینید؟ گفتند بسیار با نشاط و شاد هستند. گفتم به نظرتان علتش چیست؟ گفتند در جستوجوی همین هستیم. صلیبسرخ با خودش روانشناس میآورد و مسائل تحقیقاتی داشتند. ما وقتی سینهزنی و عزاداری میکردیم و اشکها میریختیم میدیدیم بعد از ۱۳ محرم همه چیز عوض شده است. کسالت و افسردگیها رفته و امید جایش را گرفته بود. من به چشمان خودم این موضوع را میدیدم. گاهی بعد از گذشت این ۱۳ روز بلندگو ناممان را صدا میزد تا به اتاق فرماندهی برویم. روی پرونده من ابوفکار نوشته بودند. بعداً فهمیدم آنها همه چیز را زیرنظر داشتند و میدانستند چکار میکنیم ولی شدت فعالیتهایمان آنقدر زیاد بود که کنترل را از دستشان خارج میکرد. کار به جایی رسید که یک روز فرماندهشان به نام سرهنگ ضیا گفت: شما اینجا یک جمهوری اسلامی کوچک درست کردهاید. این جملهاش بعدها میان آزادگان پیچید و بر سرزبانها افتاد. بعداً که به مرحوم ابوترابی گفتم فرمانده عراقی چنین جملهای گفته است، ایشان گفت: همین جمله را از نماینده صلیب سرخ هم شنیده است.
به نوعی شما فرهنگ جبهه و پشت جبهه را با خود به اردوگاه برده بودید.
میخواستیم روحیهای که از جبههها برده بودیم سرزنده بماند. آنجا روی مسلمان بودنمان تأکید زیادی میشد. با برخی که مسیحی بودند یک نقطه مشترک دیگر داشتیم که ایرانی بودنمان بود. مرحوم ابوترابی روی این موضوع خیلی مانور میداد. ایرانی بودنی که به اهلبیت علاقه و ارادت داشت. وقتی محرم میشد و نام حضرت سیدالشهدا (ع) به میان میآمد همه علاقهمند میشدند و در برنامههایش شرکت و فداکاری میکردند. این یک موضوع مشترک بین همه اسرای ایرانی بود. در ماه محرم کدورتها از بین میرفت. هر کس هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. یک بار من در ماه محرم لو رفتم و یکی از دوستانم به نام رجب بهمنپور بلند شد به عراقی گفت: من بودم. برای اینکه من کتک نخورم خودش را مقصر نشان داد. این مسائل در دنیای مدرن امروز عجیب است، اما در کتکهای دستهجمعی دیدیم که جوانهای غیرتمند خودشان را جلوی پیرمردها و جانبازان میاندازند تا بیشتر کتک بخورند و آسیبی به دیگران نرسد.
بعثیها به امام حسین (ع) و عاشورا چه نگاهی داشتند؟
عراقیها احترام عجیبی به حضرت ابوالفضل (ع) میگذارند. خاطرم هست روزی که اسیر شدم و میخواستند مرا به پشت خط انتقال دهند سربازی به من گفت: نگران نباش ما شما را به زیارت امام عباس میبریم. سنیها به حضرت ابولفضل (ع)، امام عباس میگویند. یک بار دیگر در اردوگاه ما را دسته جمعی کتک میزدند که ناگهان یکی از بچهها بلند شد و نام حضرت ابوالفضل را فریاد زد. عراقیها به محض شنیدن نام مبارک «یا ابوالفضل» ناراحت شدند، کابل را ول کردند و گفتند حلالمان کنید. دیدگاهشان نسبت به امام حسین (ع) فرق میکرد. احترام میگذاشتند ولی با ارادتی که به حضرت ابوالفضل داشتند، فرق میکرد. در سال اول اسارت عزاداریمان لو رفت و یکی از فرماندهان بعثی به ما میگفت: به شما چه ربطی دارد که حسین حسین میکنید. نمیتوانم به طور قاطع بگویم همه آنها نسبت به امام حسین (ع) یک دیدگاه مشترک داشتند. میدانستند در جبهههای نبرد اسم و رمز عملیاتمان به نام امام حسین (ع)، کربلا و عاشوراست. در اسارت هم رمز فعالیتهایمان به نام حضرت سیدالشهدا (ع) بود. بیشترین تلاشها و فعالیتهای فرهنگی حتی سرودهایمان در اسارت به نام حضرت سیدالشهدا (ع) بود. وقتی مرحوم ابوترابی را از سلولهای بغداد به اردوگاه موصل آوردند در سخنرانیشان این جمله را گفتند که من در نامه برای خانوادهام نوشتهام که خدا را سپاس میگویم که اگر بهشت آخرت نصیبمان نمیشود در دنیا بهشت نصیبم شد و در کنار مجاهدانی هستم که در راه سیدالشهدا (ع) قدم گذاشتهاند. امام حسین (ع) روز عاشورا و کربلا یک پرچم بلند در اسارت بود.
پس این فعالیتهای مذهبی و فرهنگی بیشتر از هر چیزی آزادگان را در دوران اسارت شاداب و بانشاط نگه داشت.
اگر نبود ما خیلی مشکل داشتیم. چند سالی از اسارتمان گذشته بود و یک بار از صلیب سرخیها پرسیدم وقتی داخل اردوگاه میشوید توقع دارید ما چطور باشیم؟ گفتند توقع داریم شما همانند اسرای کشورهای دیگر باشید. گفتیم آنها چطورند؟ گفتند آنها پس از گذشت مدتی از اسارت روانی میشوند ولی ما به شما که نگاه میکنیم نمیدانیم چرا این اتفاق نمیافتد. مگر شما چه دارید؟ شغل و پول دارید یا کنار خانواده هستید؟ اینجا همه چیز ممنوع است و شکنجه دارید. خیلی برایشان سؤال بود و میخواستند دلیل این تفاوت را کشف کنند. اصلیترین تفاوت ما با دیگر اسرا ایمان به خدا و تلاش برای حرکت در مسیر حضرت سیدالشهدا (ع) بود. اگر اینها نبود دیگر چیزی نمیماند و انگار بند پاره شده باشد به جایی وصل نبودیم. عراقیها از منافقین به عنوان سانسورچی نامههایمان استفاده میکردند. ما و نامههای خانوادههایمان را زیرنظر میگرفتند و بعد از یکی دو سال میفهمیدند ما چند برادر و خواهر داریم. گاهی اوقات به دروغ در نامه مینوشتند اعضای خانوادهتان در موشکباران کشته شدهاند. آزاده وقتی یکمرتبه نامه را میخواند شوکه میشد. منافقین این کار را میکردند تا ضربه روحی بزنند. در چنین مواقعی آزادگان دور شخص جمع میشدند و میخواستند دلداریاش بدهند، اما او محکمتر از بقیه میگفت: من در مقابل مظلومیت امام حسین (ع) که در یک روز خانوادهاش را از دست داد، کاری نکردهام. هر چقدر هم که ما دچار مصیبت میشدیم عزیزی بود که مصیبت و ایمانش بالاتر باشد و آن امام حسین (ع) بود که به ما صبر و امیدواری میداد.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما