« عمارِ شهیدان منا » قرار در سرزمین وحی را برگزید
فرزندتان را چگونه معرفی میکنید؟
عمار من صبح عید قربان سال 1359 به دنیا آمد و 35 سال بعد در صبحی به ظاهر آرام، درست در عید قربانی دیگر و در سرزمینی که میبایست حرم امن الهی باشد، در حال حرکت به سوی رمی جمرات با لبی تشنه همچون سرور و سالارش به عنوانِ شریف «مهاجر الی الله » ملقب شد. به عقیده من، عمار دوبار متولد شد. بار اول سال 59 و بار دیگر در سال 94 که پرواز کرد و به شهادت رسید.
کمی از کودکی و نوجوانی عمار بگویید.
کودکی عمار با دوران جنگ گره خورده بود. تمام چند سال اول جنگ، در شرایطی گذشت که از همسر و فرزندم دور بودم. چند روز آماده باش و ماموریت و چند ساعت دیدار همسر و فرزند. عمار امیدِ زندگی تازه تشکیل شده ما بود. کودکی آرام که وقتی به خانه بر میگشتم با دیدن خنده هایش آرام میشدم.
جنگ که تمام شد، عمار تقریبا 10 یا 11 ساله بود که فرصت دوستی و ارتباط بیشتر بین ما ایجاد شد. پسری آرام، محجوب و دوست داشتنی که سعی میکرد ظاهر مذهبی و موجهی داشته باشد. اگر پسرم تا پیش از این بیشتر مراسم های مذهبی و مسجد و مراسم های اینجوری را با مادرش میرفت، حالا که کودکی را پشت سر گذاشته بود، سعی میکرد به من نزدیکتر شود. از همان دوران به خاطر به دنیا آمدن در روز عید قربان علاقه زیادی داشت که «حاج عمار » صدایش کنند. حتی اگر غیراز این بود، دلخور میشد. در دلم از این هم دلبستگی و تقید ذوق میکردم.
به عنوان یک پدر، چه نگرانی هایی برای آینده اش داشتید؟
اولین اتفاقی که مرا نگران عمار کرد روزی بود که به عنوان قائم مقام نیروی هوایی سپاه باید برای افتتاح پادگان آیت لله کاشانی به کاشان میرفتیم. از تهران تا کاشان را با ماشین رفتیم و قرار شد برای بررسی ابعاد پادگان به همراه سردار زارعی، فرمانده پادگان با هلی کوپتری که برای رزمایش در همان منطقه شرکت کرده بود، پرواز کنیم. من و عمار همراه با جمعیتی سوار هلی کوپتر شدیم که ناگهان موتور از کار افتاد و هلی کوپتر مانند یک تکه سنگ به سوی زمین سقوط کرد. در آن شرایط هولناک دست عمار را گرفتم تا احساس خطر نکند و همه ما سرنشینان شروع به دعا خواندن کردیم. این اتفاق شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با تلاش خلبان دوباره موتور هلی کوپتر به کار افتاد و دوباره توانستیم اوج بگیریم. در همه آن ثانیه های سخت، بیشتر از اینکه نگران خودم باشم، نگران کودک 10 سا له ام بودم که پس از سا لها تازه داشت معنای پدر را میفهمید و به بودنم عادت میکرد.
در کنار مدرسه، رفت و آمد عمار به مسجد «مهدیه دیباجی » هم شروع شد. خوشحال بودم از اینکه با وجود آرامش و متانت، عمار پسری اجتماعی و فعال است و این برای من خیلی مهم بود. من یک پدر بودم و پدرانه و از دور، با وجود رفاقتی که روز به روز بین ما قویتر میشد، مراقب و شاهد این روحیات و خصوصیات بودم و توی دلم برای پسرم میخواندم: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین ... »
از چه دوره ای و چگونه وارد «بسیج » شد؟
عمار سر پرشوری داشت. اردیبهشت 76 ، وقتی 16 ساله بود، در بسیج نام نویسی کرد. قبل از آن هم با بسیج همکاری داشت. گاهی همراهش به هیات و مسجد میرفتم و سعی میکردم به او و دوستان نوجوانش از بسیج بگویم و راهنمایی شان کنم. ته دلم از منطقی بودن عمار و صبر و حوصل هاش مطمئن بودم اما باز هم لازم بود که چیزهایی را تکرار کرد که در روزها یا شب هایی که ایست بازرسی برقرار میکردند به کارش بیاید. وقتی عمار فرم عضویت بسیج را پر کرد، در جواب سوالی که پرسیده بود انگیزه شما برای عضویت در بسیج چیست؟ گفته بود: «دوست دارم سرباز امام زمان (عج) و تحت امر مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای باشم و در کنار دیگر عزیزان بسیجی راه امام و شهدا را ادامه دهم. » همین پاسخ برای من کافی بود تا بدانم که پسرم راهش را درست انتخاب کرده و در مسیر درستی قرار گرفته است. عمار تا زمان شهادت در بسیج با 220 ماه سابقه عضویت و گاهی نیز در مقاطعی دارای مسئولیت در پایگاه های بسیج بود.
جایگاه شغلی شما در رشد اجتماعی «عمار » موثر بود؟
عمار هیچ وقت از شغل و جایگاه من سوء استفاده نکرد و اگر کاری یا درخواستی داشت برای حل مشکل دیگران بود. همیشه پیگیر کارهای دیگران بود او خودش عرق میریخت و کار میکرد. تا میتوانست با تلاش خودش پیش میرفت و شغل دولتی نداشت. از همان سال های آخر دبیرستان، حس استقلال را در روحیه عمار میدیدیم. دوست داشت کار کند. از همان نوجوانی بیشتر از هر چیز راستگویی و امانتداری نشان داد و توانست خودش را در دل دیگران جا بدهد.
کمی از تحصیل در دانشگاه و ازدواجش بگویید.
هنگامی که عمار کنکور داد و دانشگاه قبول شد، من و مادرش میدیدیم خیلی بچه فعالی است و احساس میکردیم به زودی قصد ازدواج دارد. بعد از مدتی به مادرش گفت که میخواهم ازدواج کنم. همسرم گفت با این حقوق نمیتوانی ازدواج کنی. او مهندسی معدن و کارشناسی ارشد مدیریت MBA را در دانشگاه گذراند و برای اینکه به ما اثبات کند که میتواند یک خانواده را بگرداند به یک شرکت تبلیغاتی رفت. همزمان با درسش کار هم میکرد.
خودم در 23 سالگی ازدواج کرده بودم و حالا پسر بزرگم قصد داشت که در 21 سالگی ازدواج کند. با توجه به مشکلات اجتماعی و فرهنگی ای که ممکن بود برای یک جوان در سن و موقعیت او پیش بیاید و به خاطر تجربه و سابقه ام در دوران مسئولیت نیروی انتظامی و «راهنمایی و رانندگی » و سپاه، از ته قلبم با این ازدواج راضی بودم. به خوبی در خاطرم هست وقتی در مجلس عروسی از او درباره چفیه اش که آن شب بر دوش انداخته بود پرسیدند، با چهره ای گشاده و لبخندی شیرین گفت: وقتی مولا و مقتدایم (رهبر معظم انقلاب) چفیه را حرمت میدارد، من که مقلد و تابع ایشان هستم، چرا نباید این حرمت را نگه دارم؟
چگونه مطلع شدید که قصد عزیمت به سفر حج را دارد؟
بار اولی نبود که به این سفر میرفت. قبلا با همسرش «حج » را تجربه کرده بود. پیش از آ نکه با خبر شویم، به سفر شمال رفته بودیم. آ نجا به من گفت که عازم سفر حج است. همسرش به من گفت: «این آخرین دریائیه که با عمار آقا می آییم. سفر بعدی با شما می آییم. » نمیدانم چرا این حر فها را زد. هر قدر از عمار پرسیدم که چه شده؟ جوابی نمیداد. به او گفتم: عمار، به خدا اینکه به زن و بچه ات خدمت بکنی، خیلی بالاتر از خدمت به حاجی های خانه خداست. برو از هر مرجع تقلیدی که میخواهی بپرس. عمار پاسخ داد: «من اینها را راضی کردم ». به اعتقاد من عمار خودش سرنوشت اش را انتخاب کرده بود. هنگام خداحافظی پای من و مادرش را بوسید. همان شب برای بدرقه «عمار » به منزلش رفتیم. باید راس ساعت 1 بامداد 31 مرداد رو به روی سازمان حج و زیارت میرسیدیم. پسر کوچک عمار تب داشت و همسرش نتوانست ما را همراهی کند. عمار نشانه های رفتن و پر کشیدن را داشت. به خانمش گفته بود که اگر برای من اتفاقی افتاد مرا اینجا دفن کنید و حلالیت خواست.
چگونه از فاجعه منا باخبر شدید؟
صبح روز عید قربان برخاستیم، نماز خواندیم. از اوایل ظهر آن روز خبرهای فاجعه منا منعکس شده بود. همسر عمار هم ساعت 11 و 30 دقیقه متوجه شد و به ما خبر داد. خیلی ناراحت بود و دلهره داشت. همان روز یک پایگاه خبری عربی اطلاع داد که رکن آبادی و 6 نفر از بعثه رهبری دزدیده شده و تحویل اسرائیل داده شده اند. این اخبار باعث شد باور نکنم که برای عمار اتفاقی افتاده است. حتی با قائم مقام وزیر اطلاعات صبحت کردم که اگر توسط اسرائیل دزدیده شده اند، از طریق سرویس ها کاری بکنید تا تکلیف ما روشن بشود و بدانیم که آیا زندانی است، تحویل سعودی ها یا دست اسرائیلی هاست. هنوز خبری از عمار نداشتیم. یک پایگاه خبری اسرائیلی اعلام کرد که «ما شاه ماهی گرفتیم و یک گنج از ایرانی ها در مکه به دست آوردیم. » با خود گفتیم که حتما فرزندمان دست آنهاست. به هر حال، آدم ذهن خودش را سمت شهادت نمیبرد و مثبت فکر میکند. از طرف دیگر، باورمان نمیشد. یک عده ای هم در این فاجعه مجروح شده بودند و گفتیم حتما عمار برای کمک رفته، بی حال شده و جایی افتاده است. تا اینکه فیلمی آوردند و من آن فیلم را دیدم. خیلی گریه کردم چون عمار در آن فیلم بود، به خودم گفتم چرا بیخودی به خودت دلداری میدهی؟ این صحنه های آخر است. بالاخره نام همه آمد و از عمار خبری نشد.
خوف و رجاء آزاردهنده بود اما ذهنم را به این سمت میبردم که در اسرائیل زندانی است. به مادرش گفتم که اگر الان بگویند در اسرائیل است، نگرانیم تمام میشود. مثل خیلی ها دیگر که در اسرائیل زندانی هستند، تکلیفم مشخص میشود.
البته وقتی جانشین ناجا بودم با وزیر کشور به دو کشور عربی رفتیم و از زندان های مواد مخدر آنها بازدید کردیم. زندان ها بسیار دم کرده بودند. زندانی ها با عرقگیر بودند و عر قگیرهای تنشان از شدت رطوبت خیس شده بود. نه کولری، نه غذایی و نه بهداشتی. تجسم میکردم که عمار در زندان های عربستان است. آن تصویرها مرتب به ذهنم می آمد و آزارم میداد اما بیشتر میخواستم تکلیف روشن شود.
چگونه پیگیر وضعیت او شدید؟
از اداره آگاهی تشخیص هویت تهران حدود دو دسته 30 تایی عکس جنازه هایی که مجهول الهویه بودند را آوردند و میدیدم. یکبارهم چند جنازه به پزشکی قانونی کهریزک آورده بودند. یکی از جنازه ها از لحاظ اینکه سرش طاس بود و قدش بلند بود، مشابهت فیزیکی با «عمار » داشت اما معلوم شد که «حسینی » خبرنگار شبکه 6 سیما است.
هیچ نشان دیگری نبود؟ همراهانش خبری نداشتند؟
هیچ اثری نمی یافتیم. تا اینکه هشت روز بعد، یعنی روز عید غدیر، شوهر خواهرم «آقا مسعود » صبح زود آمد و گفت دیشب خواب دیدم. حاج عمار در عالم خواب گفت «این شماره را بده به بابام. » شماره ای که میگفت، صفر نداشت و اولش 2 بود. ما فکر میکردیم شماره تلفن است. شماره را به یکی از اقواممان که در مخابرات کار میکند نشان دادیم گفت شماره قم است. گفتم برویم قم، اگر شماره غسالخانه بود، حتما آنجاست.
به شماره 118 قم زنگ زدیم. گفتند این پنج شماره ای است و الان تلفن های قم هفت شماره ای شده اند. گفتیم این شماره قدیمی کجا بوده؟ متوجه شدیم مربوط به دو تا خانه است اما آن شماره ها هم نتیجه ای نداشتند. بعدتر یکی از اقوام به ذهنش رسیده بود که این شماره را در GPS پیگیری کنیم. متوجه شدیم که مربوط به مختصات جغرافیایی روستایی در شمال مکه است. به بچه های بعثه گفتم بروید یک روستا در شمال مکه را بگردید، عمار آنجاست. آ نها حرف ما را باور نکردند.
وقتی به نتیجه ای نرسیدیم، همچنان دلمان را به زندانی بودن عمار در اسرائیل یا عربستان خوش میکردیم. تا اینکه 14 آبان که به همراه آقای دکتر جهانی و آقای فراهانی که عمار را از بچگی میشناختند در استودیو باشگاه انقلاب بودیم، آقای «درزی » عکسی آورد. در آن عکس 14 مورد اختلاف، 5،6 مورد هم شباهت پیدا کردیم. این عکس متعلق به 6 روز بعد از حادثه بود. از این طرف هم پدرش بودم و نمیتوانستم قبول کنم که این عکس بچه ام است.
با این همه نگرانی، چگونه مسئولیت های اداری تان را ادامه میدادید؟
در این 80 روز یک روز هم کار بنیاد را قطع نکردم. حاج آقا شهیدی اینجا سخنرانی کرده بودند و گفتند: این مدت که حاج عمار مفقود بود، آقای انصاری یک روز کارش را قطع نکرد و در کارش خللی ایجاد نشد. هر روز در بنیاد کارهای اداری را پیگیری میکردم. ارتباطم با بعثه هم قطع نمیشد. مهرماه نام های خدمت مقام معظم رهبری نوشتم. البته همان موقع که آقا اوحدی آمد و گفت همه قربانیان شهید حساب میشوند. خیلی ناراحت شدم و یک نام های دو صفحه ای با پنج پیشنهاد خدمت حضرت آقا ارسال کردم.
مهر ماه همان سال نامه ای به رهبر معظم انقلاب در خصوص شهدا و مفقودان
فاجعه منا نوشتید از محتوی این نامه بیشتر بفرمایید. بله! از موضع سرباز ولایت و داغدیده در این فاجعه، نوزدهم مهر 94 هفده
روز پس از حادثه منا، نامه ای به محضر رهبر انقلاب امام خامنه ای مد ظاه نوشتم.
عمده محور این نامه در چند موضوع شامل ضرورت روشن شدن علل وقوع فاجعه و بحث مدیریت
بحران در سازمان حج و زیارت و حمایت از خانواده مهاجران الی الله بود. پیشنهاد کردم، حضرت آقا دستور بفرمایند سازمان حج در اعلام شهدا و
بویژه مفقودین تعجیل نکند و تحت تاثیر جنگ روانی عربستان قرار نگیرد. به نظرم
اعلام شتابزده آمار قطعی شهدا و قرار دادن مفقودین در ردیف شهدا ، با گذشت یک هفته
از وقوع فاجعه که از سوی مسئولین محترم سازمان حج صورت گرفت، تاثیر نامطلوبی داشت
و امکان مطالبه به حق جمهوری اسلامی از کشور میزبان را تقریبا غیر ممکن می کرد و
بخصوص اینکه در میان مفقودین فاجعه افرادی وجود داشتند که دارای اطلاعات استراتژیک
و راهبردی ملی و منطقه ای بودند که نمی بایست امکان ربایش آنها حتی از روی تخت های
بیمارستان های سعودی را منتفی دانست. همچنین در این نامه چند پیشنهاد ساختاری و مدیریتی در راستای افزایش
توان سازمان حج و زیارت در مدیریت بحران های احتمالی را عرضه کردم و بحث سوم هم
ضرورت حمایت از خانواده های شهدای فاجعه منا بود که تحت یک نظام حمایت مادی و
معنوی قرار بگیرند که بحمدالله این اتفاق هم افتاد و بنیاد شهید از ابتدای بازگشت ابدان
مطهر شهدا تا خاکسپاری در گلزار های سراسر کشور و ورود به مباحث معیشتی، فرهنگی
شهدای منا و مسجدالحرام همه تلاش و توان خود را در همه سطوح بکار برد تا از آلام جانکاه
خانواده شهدای مظلوم و تشنه کام مهاجران الی الله بکاهد و مرهمی بر دل های داغدار
شهدا باشد. لازم بذکر می دانم که بگویم، یکی از عرصه های ظهور و بروز تدابیر و
تصمیمات ملی و منطقه ای رهبر معظم انقلاب و رهبر مسلمین جهان در فاجعه منا بود.
امام خامنه ای قدم به قدم با حوادث این فاجعه رهنمودهایی اعلام فرمودند؛ اولا با
اعلام سه روز عزای ملی برای شهادت حجاج ، ثانیاموافقت با احراز شهادت و تدفین پیکر
ها در ردیف شهدای دفاع مقدس و حرم و ثالثا دستور صریح و تهدید آل سعود درباره پیکر
شهدا که در صحنه عمل و در میانه آن بحران بزرگ، همانند دستور فرمانده به اجرا
درآمد و پیکر شهدای جمهوری اسلامی با عزت و افتخار بازگشت و آثار اقتدار رهبر
انقلاب در حضور عزتمندانه، امنیت و سلامت حجاج امسال و سال های آینده ما هم امتداد
خواهد یافت.
چه زمانی تصمیم گرفتید که خودتان به عربستان بروید؟
چند روز به اربعین مانده بود. هنوز وضعیت 80 حاجی تعیین نشده بود. خیلی ناراحت بودم. میگفتم خدایا همه جنازه ها برگشتند. وضعیت عمار معلوم نیست. از خودش خواستم «پسرم؛ خودت راهنمایی ام کن. کجایی؟ » پس از مدتی، آقای اوحدی زنگ زد گفت میخواهیم به تدریج خانواد ه ها را برای شناسایی به عربستان بفرستیم. ابتدا خانواده آقای رکن آبادی، سپس خانواده سردار فولادگر و شما هم سومین خانواده اید.
خانواده سردار شهید فولادگر گفتند ما می خواهیم به مراسم اربعین برویم. ما هم دهه آخر ماه صفر روضه داشتیم و قصد داشتم اربعین را تهران باشم. بعد از اربعین من و مادر عمار راهی شدیم. البته در ایران آزمایش «دی. ان. ای » دادیم تا بتوانیم زودتر به نتیجه برسیم اما عربستان آزمایش را قبول نکرد. فکر کردم میخواهند اذیتمان کنند. با دوستان که مشورت کردم که فهمیدیم آ نها تکنیک متفاوتی دارند. عکسی را که حاج درزی در 14 آبان نشانمان داده بود هم در موبایلم داشتم و به سمت عربستان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، شب بود. بلافاصله مُحرمِ شدیم و حج به جا آوردیم. فردا صبح آزمایش ها را دادیم و منظر جواب ماندیم.
چند روز آ نجا ماندید و تا آمدن جواب آزمایش ها چه میکردید؟
هر روز به مقبره شهدای منا میرفتیم. مقبره الشهدا کنار پزشکی قانونی بود. نزدیکترین حدسم این بود که قبری با «کد 193 /ح » مزار عمار من باشد. از سازمان حج هم آقای رضایی با ما بود. به او گفتم نیازی به آزمایش و حتی جواب آن نیست. اگر در این یک هفته (تا آمدن جواب آزمایش) با این قبر ارتباط پیدا کردم، اینجا را مزار عمار میدانم و اگر نه، حتی اگر آزمایش گفت، این حرف را قبول ندارم. سپس به زیارت و مقبره الشهدا رفتیم و قبر را پیدا کردیم. به دلم رجوع کردم. مادر عمار گفت: این قبر کیست؟ گفتم: بالاخره قبر یک مسلمان است، بنشینیم فاتحه بخوانیم. چرخیدیم و برای همه فاتحه خواندیم. تا وقتی ما مکه بودیم، این قبرستان همه وجود مرا به سمت خودش میکشید. روح من هم به آن قبرستان و آن قبر کشیده میشد. داشت ارتباط من با آن مزار برقرار میشد و علاقه مند میشدم.
مسئولان سعودی چقدر با شما همکاری میکردند؟
طبق روال معمول، جواب آزمایش 15 روزه آماده بود اما خیلی با ما همکاری کردند. سرلشگری که از این آدم های خوب و اهل خدا، پیغمبر و دعا بود، همراه با عواملش با ما همکاری میکرد. او حتی به خاطر ما دعوا کرد! جواب آزمایش تا یکشنبه طول میکشید. بنابراین، تصمیم گرفتیم که به «مدینه منوره » برویم. 28 صفر در مدینه النبی بودیم. شهر و هوای آن خیلی غمناک بود. 20 آذرماه در قبرستان بقیع حاضر شدم. صبح زود قبرستان بقیع را باز میکنند.
رفتیم داخل اما نمیگذاشتند به قبرها نزدیک بشویم. عمار به امام حسن(ع) خیلی علاقه داشت، به ایشان متوسل شدم. گفتم یا امام حسن مجتبی(ع) تکلیف من و عمار را روشن کن. هنوز از پله های بقیع پایین نیامده بودم که خداوند یقینی در دلم گذاشت که آنجا قبر عمار است اما به مادرش چیزی نگفتم.
بالاخره نتیجه آزمایش چه شد؟
شنبه به مکه بازگشتیم. دوباره به مقبره الشهدا رفتیم و فاتحه خواندیم. ادارات یکشنبه، صبح باز میشدند. رفتم و پیگیری کردم. از آنجایی که آن سرلشگر سفارش ما را کرده بود با اینکه خودم را معرفی نکرده بودم، همکاری خوبی با ما داشتند. آزمایشگاه در «جده » بود. جواب آزمایش را تلفنی گرفتند و به من اعلام کردند. جواب ژنتیک این بود که «عمار محسن محمد به عکس 1524 / 1 )همان عکسی بود که از 14 آبان روی آن تردید داشتیم( مربوط میشود که در همان قبر «شماره 193 /ح » دفن شده است. » به هتل آمدم و به مادرش گفتم. از آن روز یقین شد که این همان جایی است که ارتباط دلی با آن برقرار کرده بودیم. نصف غمم فروکش کرد و از بلاتکلیفی درآمدیم.
میدانید شهید عمار چه زمانی به خاک سپرده شده بود؟
حاج عمار ما را صبحِ چهارشنبه قبل از سخنرانی حضرت آقا (مقام معظم رهبری) یا نیمه شبِ قبل اش، حدودا 2- 3 بامداد دفن کرده بودند. ایشان چهارشنبه ساعت 10 یا 11 سخنرانی کردند. عمار را چهارشنبه در همان مختصاتی که شوهر خواهر در خواب دیده بود، دفن کرده بودند. در پزشک قانونی سعودی همه اینها ثبت است.
چگونه با مزار فرزندتان خداحافظی کردید؟
ظهر یکشنبه همه چیز قطعی شده بود. ما دوشنبه را هم ماندیم و چند دفعه رفتیم مقبره الشهدا. یک ماژیک با خودم برداشتم و حاج خانم گفت چرا ماژیک بر میداری؟ گفتم لازم می شود. آنجا اسم عمار را روی تکه بتن چند ضلعی روی قبرش نوشتم. سه شنبه به «دبی » آمدیم و از آنجا به ایران پرواز کردیم و شب به تهران رسیدیم.
به همسرشان چگونه خبر دادید؟
با حاج خانم که از «جده » حرکت کردیم، پیغام دادیم که عروسم و بچه ها به خانه ما بیایند. بیشتر 80 روز را خانه ما بودند. همان شب که رسیدیم تهران، به او گفتیم. با هم که مشورت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که مراسم ختمی در یکی از مساجد شهرک شهید محلاتی بگیریم. آن شب خانمش خواب دید که با پسرم در مسجد ارک تهران هستند. عمار دستش را گرفته و برده سمت مسجد ارک. خانمش همان صبح گفت: میشود مسجد را عوض کنیم و برویم مسجد ارک؟ ما هم مراسم بزرگداشت را در مسجد ارک گرفتیم.
چرا تصمیم گرفتید که پیکر فرزند شهیدتان در مکه بماند؟
بنده سخت اعتقاد داشتم که پیکرش را به ایران بیاوریم. معتقد بودم که بچه هایش کوچک هستند و میخواهند سر خاک پدرشان بروند اما خانمش گفت: «بابا؛ عمار به من گفته که من را نیاورید. میخواهم همین جا باشم و با رسو لالله(ص) محشور بشوم. » در تنگنای عجیبی گرفتار شده بودم و دست آخر با خودم گفتم باید ببینم فتوا ی علما چیست؟ حوالی ظهر به دفتر حضرت آقا(مقام معظم رهبری) زنگ زدم، گفتم که عمار را پیدا کردیم. تکلیف انتقال پیکر یا ماندنش در مکه چیست؟ فتوای حضرت آقا این بود که چون احتمال دارد جنازه متلاشی بشود و هتک حرمت به جنازه شود. بهتر است نبش قبر نشود.
من هم دیدم خودش دلش میخواهد بماند، مادرش میخواهد، خانمش هم میخواهد آنجا باشد، فتوا هم گفته بهتر است آنجا بماند، بنابر این ما هم خلاف خواسته عمار عمل نکردیم و پیکرش در کنار 39 شهید غریب و مظلوم فاجعه منا در «مقبره الشهدای مکه » به یادگار ماند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 144 صفحه 75