سردار شهید كارگر:«سند ازدوج من، سند شهادت من است »
حميد كارگر فرزند رضا و ليلا زياورزى در سال 1339 در شهر محمودآباد از توابع شهرستان آمل متولد شد. پدرش كارگر شركت نفت بود و وضعيت مالى ضعيفى داشت. در شش سالگى حميد خانواده كارگر به تهران نقل مكان كردند. حميد دوران ابتدايى را در دبستان رضا پهلوى - حافظ كنونى - تهران گذراند.به گفته مادرش كودكى آرام و حرف گوش كن بود. در كارهاى خانه حتى لباس شستن به مادرش كمك می کرد. اوقات فراغت را فوتبال می کرد و گاهى با ابتكار خود وسايل بازى مى ساخت. حميد تابستانها در كنار كار كردن در خياطى به كلاس آموزش قرآن مى رفت و گاهى درس چند جلسه جلوتر را می خواند تا زودتر ياد بگيرد. به گفته مادرش پدر حميد هميشه بعد از نماز قرآن می خواند و او هم از پدر تقليد می کرد. روابط دوستانه اى با ديگران داشت و با كسانى كه وضع مالى ضعيفى داشتند بيشتر دوست بود. با دادن لوازم التحرير به دوستانش در مدرسه سعى می کرد به آنها كمك كند.
مادر حميد در اين باره نقل می کند: روزى متوجه شدم وقتى حميد ناهار می خورد، مقدارى از غذايش را لاى نان می گذارد و با خود به مدرسه مى برد. روزى مدير مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا پسر شما ناهارش را به مدرسه مى آورد مگر در خانه غذا نمی خورد.» وقتى از او سؤال كردم گريه كرد و گفت: «من غذايم را می خورم ولى مقدارى از آن را براى دوستم كه در منزل غذا نمی خورد مىبرم تا او هم مثل من غذا خورده درس بخواند.»
از همان كودكى توجه به مستضعفان در او نمودار شد. مادرش به خاطر مى آورد:
يك روز حميد به من گفت: «پول بده كفش بخرم.» پدرش گفت: «بيا با هم برويم تا برايت كفش بخرم.» گفت: «نه پول بده خودم می خرم.» و پدرش پول را داد. آن شب حميد دير به منزل آمد. صبح رفتم ديدم همان كفش قبلى را داخل روزنامه گذاشته است. چند روز بعد دوباره گفت: «پول بده كفش بخرم.» و دوباره پدرش پول داد. شب دوباره دير وقت آمد. پايش را شست و خوابيد. صبح ديدم باز همان كفش است. گفتم پول را چكار كردى؟ گفت: «پول را دادم به كسى كه وضع مالى اش اصلاً خوب نيست و پدرش فلج است.» پدرش گفت: «بيا با هم برويم ببينم.» گفت: «نه شايد خجالت بكشند.»
پس از اتمام دوره ابتدايى به همراه خانواده در قائمشهر اقامت كردند. دوران راهنمايى و دبيرستان را در مدرسه آرش - شهيد زارع فعلى - قائمشهر گذراند. در دوره دبيرستان كه با اوجگيرى انقلاب اسلامى مصادف بود در راهپيمايي ها شركت داشت و گاهى مخفيانه اعلاميه پخش می کرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى با آغاز فعاليت ضدانقلابى گروهكها به طور جدى به مقابله با آنها برخاست. به همين خاطر چند بار تهديد به ترور شد و يك بار هم مورد حمله قرار گرفت كه توسط آقاى صديق - راننده تاكسى كه بعدها به شهادت رسيد - نجات يافت. در سال چهارم دبيرستان همزمان با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب درس را در سال 1358 رها كرد و در پادگان شيرگاه ابتدا به صورت نيروى نيمه فعال و سپس عضو رسمى اين نهاد شد. مدتى بعد به جبهه كنجان چم كردستان رفت و پس از مدتى به قائمشهر بازگشت. پس از مدتى با شنيدن اين پيام آيت اللَّه دستغيب مبنى بر اينكه در زير آسمان كبود هيچ عبادتى بالاتر از خدمت به مردم كردستان نيست. به سپاه باختران انتقالى گرفت و از آنجا به جبهه ديوان دره رفت و شش ماه را در آنجا گذراند. در سال 1361 بنا به فرمان امام (ره) تصميم به ازدواج گرفت و به خواستگارى چند نفرى رفت. ليكن به خاطر سپاهى بودن و حضور در باختران و اين تصور كه عمر پاسداران كوتاه است، جواب منفى شنيد. از آن به بعد از ازدواج حرفى به ميان نمى آورد و می گفت: «با اين شغلم به دختر مردم ازدواج را تحميل نكنيد.» بالاخره به پيشنهاد همسر يكى از دوستانش به خواستگارى خانم حكيمه مصلحى رفت. مراسم خواستگارى در روز چهارشنبه 19 شهريور 1361 انجام شد. حميد روز خواستگارى خطاب به همسر آينده اش گفت: «امروز سند ازدواج من سند شهادت من است، سعى كن با آگاهى تمام و سنجيده تصميم بگيرى و امضا كنى. در ايران مرا بدرقه می کنى اما جنازه ام را در لبنان يا فلسطين می یابى.»
همسر آيندهاش در جواب می گوید: «نه تنها از شهادت نمى ترسم، مطمئناً خودم اولين كسى هستم كه به دنبال تو به لبنان يا فلسطين مى آيم.» درباره شغل خود گفته بود: «من بسيجى ام و به اين نام عشق مى ورزم و آرزو می کنم با اين لباس به خاك سپرده شوم.» به اين ترتيب مراسم خواستگارى با اعلام موافقت دختر و خانواده او به پايان رسيد. به دنبال آن، مراسم عقد در شب جمعه 21 شهريور 1361 با مهريه يك جلد كلام اللَّه مجيد و يكصد عدد سكه ده تومانى مزين به عكس امام كه به تازگى ضرب شده بود، برگزار شد. روز بعد عقد، حميد عازم جبهه هاى باختران و سومار شد. بعد از دو سال حضور در باختران به سارى بازگشت و مدتى نگذشته بود كه دوباره به جبهه هاى غرب و منطقه دزلى مريوان و موقعيت شهيد فوجه اى رفت و مسئول تأمين امنيت چند تپه بود. سپس چند ماهى را در منطقه "تته" در ميان برف و سرماى شديد گذراند و به ندرت و فقط در شرايط خاص لباس فرم سپاه را مى پوشيد و می گفت: «هرگز دوست ندارم اين لباس را بپوشم. هر كس خودش را بهتر از ديگران مى شناسد. هر چه به خودم بر می گردم چيزى نمی یابم.» همواره به همسرش توصيه می کرد: «راضى نيستم در آينده تو يا دخترم از اين لباس سوء استفاده كنيد.» معتقد به ولايت فقيه بود و به مسايل انقلاب و اسلام بسيار حساسيت داشت. در نماز جمعهها، راهپيماييها و ساير مراسم دينى مذهبى شركت مستمر داشت. مجله و كتابهايى متعلق به گروهك ها را مطالعه می کرد و می گفت: «می خواهم عقايد آنها را بدانم تا بتوانم با آنها بجنگم.»
كمتر عصبانى مى شد و در مقابل سختي ها بسيار مقاوم و صبور بود. همسرش را همواره به بردبارى و اخلاق حسنه توصيه می کرد؛ بر آموزش و قرآن تاكيد فراوان داشت. براى همسرش از جبهه دستورالعمل هاى حفظ آيات و احاديث مى فرستاد. در بيشتر كارهاى خانه حتى در آشپزى به همسرش كمك می کرد؛ با خانواده خود و همسرش روابط بسيار خوبى داشت. از كار كشاورزى اطلاعى نداشت با وجود اين در شاليزار به پدر همسرش كمك می کرد. اكثر اوقات مسئوليت خانواده بستگان يا دوستانى را كه به جبهه رفته بودند به عهده می گرفت. حضور در جبهه را يك امرى دينى می دانست. با نواى قرآن و نوارهاى آهنگران و كويتىپور ، مطالعه نشريه پاسدار اسلام و تحليل سياسى مأنوس بود. از افراد بدحجاب و بىحجاب بسيار پرهيز می کرد. به صله رحم پايبند بود و با همه برخوردى مؤدبانه و از روى تواضع داشت، تا حدى كه تمام آشنايان و دوستان به او عشق مى ورزيدند و می گفتند: «اگر حميد اجازه دهد پشت سرش نماز می خوانيم.» همواره دوستانش را به نماز اول وقت و ترك دنيا توصيه می کرد و می گفت: «اگر مسئوليتى گرفتيد مغرور نشويد؛ اين مسئوليت و اين مال دنيا ماندنى نيست.»
در قستمى از وصيت نامه او كه خطاب به هموطنان نوشته چنين آمده است:
هميشه در زندگى اتكاء به اللَّه داشته باشيد و در مقابل تمام گرفتاريهاى دنيا صبر را پيشه خود قرار دهيد. موقعى كه روى زمين راه مىرويد فخر نفروشيد. يكروز همين خاك بر سر ما ريخته خواهد شد. حتى المقدور در محل كار خود صادقانه كار كنيد و مردم را سرگردان نكنيد. برخورد شما با مراجعين خوب باشد. تنها يك خواهش دارم و آن اين است كه سعى كنيد با جريان سازى و خط ديگرى درست كردن امام را ناراحت نكنيد كه در مقابل شهدا بازخواست خواهيم شد. حداقل در زندگى به خودسازى مشغول شويد. حداقل نمازهاى واجب و جمعه را بجا آوريد... از تهمت به يكديگر و غيبت خوددارى كنيد. اگر پيام می خواهيد برويد پيش آن بسيجى كه پنج الى شش سال در جبهه است... امام را تنها نگذاريد، بسيجىها را تنها نگذاريد، سربازان امام زمان (عج) را تنها نگذاريد. اى كسى كه در اداره كار می کنى با بيچارگان رفتار خوب داشته باش، با خانواده شهدا رفتار خوب داشته باش آنها را دلگير نكن. خدايا، پروردگارا! ما را به درجه شهادت نايل ساز و مگذار در بستر خانه بميريم. پدرم! حلالم كنيد، مرا ببخشيد. مادرم! پاره تن من، عزيز من! تو كه شب روز برايم زحمت كشيدى چگونه از شما قدردانى كنم. اگر از زحمات شما... يك كتاب بنويسم هنوز اول آن كاغذ هستم... پدر و مادر عزيزان من! مرا حلال كنيد و ببخشيد... همسرم حكيمه! ثمره چهار سال ازدواج يك فرزند بود. شايد اخلاق من در رابطه با شما خوب نبوده است ولى خدا می داند من از زندگى ام راضى بوده ام و خدا را بارها شكر كرده ام... می دانم در زندگى ات سختى كشيدى ولى خداوند ان شاءاللَّه به شما پاداش آن را در دنيا و آخرت بدهد. همسر خوبى براى من بودى. حكيمه! فرزندم رقيه را خوب مواظب باش. نگذار گريه يتيمانه كند. نگذار احساس يتيمى كند. رقيه مرا خوب مواظب باشيد. بزرگ شد بگو بابا تو را خيلى دوست داشت ولى اسلام كمك خواست و افتخار كند. در ضمن حكيمه از زحمات پدر و مادرت تشكر و قدردانى می کنم از طرف من سلام برسان و بگو مرا ببخشيد...
حميد كارگر اواخر سال 1364 تقاضاى انتقال از سارى به مريوان را كرد ولى موافقت آن هشت ماه طول كشيد. زمانى كه با تقاضايش براى اعزام موافقت گرديد به حدى خوشحال شد كه قبل از امضاء برگه مأموريت با سرعت از ستاد خارج شد. يك هفته قبل از اعزام اثاثيه منزل خود را از سارى به منزل پدر همسرش در جويبار انتقال داد و بعد از جابه جايى رو به مادر همسرش كرد و گفت: «اين دخترتان، صحيح و سالم تحويل شما دادم، مواظبش باشيد.» شب آخر همه فاميل براى خداحافظى با او جمع شدند. همسرش می گوید:
آخرين روز قبل از رفتن به من گفت: «آيا خواسته اى دارى تا قبل از رفتن برآورده كنم؟» گفتم هر دو می دانيم كه شهيد مى شوى اما از خدا می خواهم اگر مصلحت می داند با يك درجه تخفيف ترا به درجه جانبازى نايل كند تا من تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم. حميد چند لحظه مكث كرد ولى چيزى نگفت. احساس كردم از اين حرفم آزرده شده است.
نقل است كه روز حركت به سوى جبهه، دختر پانزده ماهه اش رقيه دور پدر می گشت و با گريه و مشت زدن به زمين مانع رفتن او مى شد و او از همسرش خواست بچه را از نظرش دور كند.
حميد كارگر در عمليات كربلاى 1 - آزاد سازى مهران -فرمانده گردان حمزه سيدالشهدا از لشكر 25 كربلا بود. دوستانش تعريف می کنند. چند ساعت قبل از شروع عمليات حميد راه مى رفت و می گفت: «چقدر سبك شده ام، روحم آرام شده گويا در ابرها قدم مى زنم.»
عمليات ساعت 5/11 شب شروع شد. آتش سنگين دشمن بر
سر رزمندگان براى يك لحظه قطع نمىشد. ناگهان خمپاره اى حدود چهار مترى حميد به
زمين افتاد و منفجر شد و او از ناحيه كتف و صورت زخمى شد و چند ثانيه بعد به شهادت
رسيد.
همسرش درباره چگونگى مطلع شدن از شهادت حميد كارگر اينگونه تعريف می کند: ده روز بيشتر از اعزام او به جبهه نگذشته بود كه شب در خواب ديدم در زمين پدرم هستم و ميدان عجيبى درست شده و زمين گلى پدرم را اذيت می کند. ناگهان حميد آمد و او را براى مداوا به نزد پزشك برد. فرداى آن شب در همان زمين بودم كه پدرم آمد و گفت: «پدر شوهرت از جبهه برگشته و می خواهد نوه اش را ببيند.» پدر شوهرم همزمان با حميد و برادرش عليرضا كه بعد از حميد شهيد شد، در جبهه بودند. با اين بهانه به قائمشهر رفتم. افراد زيادى از همسايگان و دوستان آنجا بودند. نگاه ها و حركاتشان مشكوك بود. فكر كردم چون حميد در جبهه است به حالت ترحم به من نگاه می کنند. توجهى نكردم اما در ته قلبم احساس كردم خبرى شده است. پدر شوهرم از همسرش خواست با هم به تراس بروند تا مطلبى را به او بگويد. در بين صحبتها جيغ مادر شوهرم بلند شد. فكر كردم پدر شوهرم به او وصيت می کند. ناخود آگاه جلو رفتم و دست پدر شوهرم را گرفتم، گفتم بابا به من بگو، مامان طاقت شنيدن هيچ مطلبى را ندارد. در اين هنگام مادر شوهرم با فرياد گفت: «حميد شهيد شده است.» بعد از شنيدن اين خبر ناراحت شدم ولى برخاستم. به ياد سفارشات حميد افتادم و سعى كردم روحيه ام را نبازم. دو ركعت نماز شكر بجا آوردم.
جنازه حميد كارگر پس از تشييع با همان لباس بسيجى و بى غسل و كفن در گلزار سياه كلايا يا موحدين شهرستان قائمشهر به خاك سپرده شد.