«ابوفاضل جبهه ها» که بود؟
ابوالفضل رفيعى در سال 1334 در يكى از روستاهاى اطراف مشهد - بخش كلات - متولد شد.
مادرش می گويد: «يك هفته بعد از ماه مبارك رمضان به دنيا آمد.» همچنين می گويد: «قبل از ابوالفضل، خداوند هفت پسر به ما داد كه همگى در كودكى از دنيا رفتند. وقتى مجدداً باردار شدم، شبى در حال خواب و بيدارى ندايى شنيدم كه گفت: پسرت را ابوالفضل نام بگذار، زنده مى ماند. بعد از زايمان، همسرم [على اصغر رفيعى] گفت: اين كودك را به ياد جواد - آخرين فرزند از دست رفته مان - جواد مى نامم. اندك زمانى نگذشته بود كه كودك به شدت بيمار شد، به ياد ندايى كه در زمان باردارى شنيده بودم افتادم و موضوع را با يكى از اقوام - كه اهل علم بود در ميان گذاشتم. او تأكيد كرد كه نام فرزند بيمارمان را به ابوالفضل تغيير دهيم. با تغيير نام او بيماريش نيز بهبود يافت.»
در شش سالگى به مكتب رفت و قرآن را فرا گرفت و در هفت سالگى به مدرسه رفت. بعد از پايان دوران ابتدايى توسط عمويش به مدرسه «خيرات خان» - كه از مدارس علوم دينى مشهد بود - راه يافت و به فراگيرى علوم دينى پرداخت. همزمان با تحصيل در حوزه، شبانه به ادامه تحصيل پرداخت و تا سيكل ادامه داد.
پس از هفت سال تحصيل در حوزه، ازدواج كرد. شهيد ابوالفضل رفيعى در سال 1350 با خانم فاطمه دهقانى فيروزآبادى پيمان ازدواج بست كه ثمره اين ازدواج چهار فرزند به نامهاى: على اصغر (متولد 1352)، جعفر(1354)، صادق(1357) و تكتم(1360) است.
وى در كنار علوم دينى با مسائل سياسى روز آشنا شد و به مبارزه عليه رژيم پهلوى پرداخت. با شروع قيام شكوهمند اسلامى به صحنه مبارزه روى آورد و در تظاهرات و راهپيماييها و اعتصابات حاضر شد و در ارشاد مردم می کوشيد.10 در همين رابطه چند بار توسط مأموران رژيم ستم شاهى تحت تعقيب قرار گرفت، اما هر بار با زيركى تمام از مهلكه گريخت. به علت فشار و خفقان رژيم شاهنشاهى، با نپوشيدن لباس روحانيت راه ديگرى را براى مبارزه برگزيد. در اوايل انقلاب دو تن از مأموران رژيم را با شگرد خاصى مضروب ساخت.
همرزم او - سيدكاظم حسينى - می گويد: «در تجمعاتى كه در منازل علما تشكيل می شد و در انتظامات، راهپيمايى و تشكيل راهپيماييها تا پيروزى انقلاب با يكديگر همكارى داشتيم.»
از كسانى كه نسبت به انقلاب بدبين بودند دورى می کرد. و با مخالفان امام(ره) دشمن بود.
همچنين همرزم او می گويد: «در دوران انقلاب وقتى جنازه مرحوم كافى را از بالا خيابان مشهد به طرف حرم مطهر حضرت رضا(ع) آورديم، بچه هاى حزب الله و انقلابى مأموريت داشتند چراغانى هاى اطراف حرم مطهر حضرت رضا(ع) را بكنند؛ چون امام(ره) 15 شعبان سال 1357 را عزاى عمومى اعلام كرده بودند و رژيم پهلوى به خاطر مبارزه با امام، چراغانى خيلى زيادى دور حرم كرده بود. در آن زمان اطراف حرم مطهر چمن كارى بود. داخل چمنها ستونهاى زيادى براى چراغانى گذاشته بودند. برادران طى هماهنگى قبلى مأموريت داشتند كه اين چراغانى ها را بكنند و خراب كنند كه ما همگى دنبال چوبى يا چيزى می گشتيم تا سيمها و چراغانى ها را خراب كنيم. اما اين شهيد عزيز با دست از ستون و سيم برق می گرفت و می کشيد. در حالى كه چراغها روشن بود و برق داشت، چندين ستون را از جا كند و در ميان چمن ها انداخت. در آن موقع اولين بار بود كه در آن منطقه رژيم از گاز اشكآور استفاده كرد و تا آن موقع ما چيزى از آن نمى دانستيم و نديده بوديم. جلوى صحن حرم امام(ع) گاز اشك آور ريخت و شهيد رفيعى با حدود شش نفر زير جنازه ماند و بقيه متفرق شدند. در آن جريان شهيد رفيعى در حالى كه آب از چشمهايش مى آمد، از شدت گاز اشك آور جلوى جنازه و تابوت را گرفت تا مبادا حركت متوقف شود و مردم متفرق شوند.»
سرانجام در 22 بهمن ماه سال 1357 كه انقلاب به پيروزى رسيد، شهيد رفيعى به علت علاقه فراوان به حضرت امام(ره) عضو سپاه قم شد و به حفاظت از امام عزيز پرداخت.
همرزم ديگرش - على محمدرضايى - می گويد: «او هميشه خود را سرباز امام(ره) مطرح می کرد و تمام مواضعش در جهت پشتيبانى از ولايت بود.»
شهيد رفيعى بعد از انتقال امام(ره) از قم به تهران، به سپاه مشهد منتقل شد و به عنوان مسئول گشتِ شبانه سپاه - كه تركيبى از برادران حزب الله مشهد بود - معرفى شد. با شروع غائله كردستان اين شهيد عزيز، مسئوليت فرماندهى عمليات سپاه سقز را به عهده گرفت. سپس عليه مزدوران داخلى به شدت به مبارزه پرداخت.
با شروع جنگ تحميلى از كردستان به مشهد مراجعت كرد و به علت اشتياق زياد براى مبارزه با مزدوران عراقى، در 10 دى 1361 - با سمت فرماندهى تيپ شهيد رجايى - با عده اى از رزمندگان به جبهه هاى جنوب عزيمت كرد و در يكى از جبهه هاى شوش مستقر شد. در يك عمليات چريكى دست راستش مجروح شد، اما به علت برخوردارى از نيروى بدنى قوى، با يك دست يكى ديگر از برادران زخمى را برداشت و با ماشين عازم اورژانس شد.
خواهر شهيد می گويد: «وقتى می خواست به منطقه برود، در مورد تربيت صحيح فرزندانمان و رعايت حجاب و هدايت و راهنمايى آنها به راه راست، ما را سفارش می کرد.»
وى به همسرش می گويد: «من در راهى گام برداشتم كه يا اسير می شوم، يا شهيد، يا مفقود. از شما می خواهم كه دعا كنيد كه اسير نشوم و سفارش می کرد كه از فرزندانم خوب مراقبت كن و آنها را طورى تربيت كن كه در راه اسلام گام بردارند و براى جامعه مفيد باشند و از فرزندانش نيز خواسته كه ادامه دهنده راه او باشند و اسلحه اش را بر زمين نگذارند و در راه امام گام بردارند.»
هدف شهيد از رفتن به جبهه اطاعت از ولايت و خدمت براى رضاى حق تعالى بود و هميشه خود را بدهكار به اسلام و انقلاب می دانست.
در عمليات فتح المبين به عنوان مشاور نظامى تيپ 21 امام رضا(ع) و مسئول محور يكى از خطهاى تنگه چزابه بود كه در اين عمليات نيز مجروح شد.
مادر شهيد می گويد: «يكبار قرار بود پايش را به دليل جراحت زياد قطع كنند. در آن موقع من در كنارش بودم كه ناگهان ديدم انگشت پايش تكان می خورد. گفتم: پاى تو كه سالم است. گفت: همين الآن از حضرت رضا(ع) شفا گرفتم، خواب ديدم كه حضرت ثامن الائمه(ع) به بالينم آمدند و فرمودند: تو خوب شدى رفيعى، بلند شو. گفتم: می خواهند پايم را قطع كنند. فرمودند: اين كار را نمی کنند. مدتى كه براى گذراندن دوره نقاهت در مشهد بود، مرتباً از منطقه تلفن مى زدند و می گفتند: به منطقه برگرد. افرادِ تحت امر می گويند: ما فرمانده مان را می خواهيم.»
همرزم او - محمدحسين آذرنيوا - می گويد: «شهيد فردى بسيار شجاع و جوانمرد و سخاوتمند بود و هيچ گاه غرور و تكبر از خود نشان نمی داد و همواره خود را يك سرباز فداكار انقلاب، اسلام و رهبر می دانست و مدافع به حق حريم ولايت و رهبرى بود.»
همرزم ديگر او - سيدكاظم حسينى - می گويد: «شهيد به عنوان يك فرمانده مهربان، شجاع، متواضع و ايثارگر در صحنه هاى نبردِ حق عليه باطل مطرح بود.»
همرزم ديگر او - محسن دهقانى - می گويد: «ايشان بسيار روى مسئله ايثار و از خود گذشتگى تأكيد داشتند. مخصوصاً از فرماندهان گروهان و گردانها می خواستند نسبت به زير دستان گذشت داشته باشند. يك خصوصيت اخلاقى ممتاز داشت و آن اينكه خودش شبها غذايى ساده می خورد، اما اگر غذاى خوب مى آوردند اول به نيروهاى تحت امرش می داد و خودش با نان و پنير می گذراند.»
شهيد بعد از بهبودى دوباره عازم جبهه شد و فرماندهى تيپ امام صادق(ع) را بر عهده گرفت و در عملياتهاى والفجر مقدماتى تا والفجر 3 شركت فعال داشت. در عمليات كله قندى براى سومين مرتبه مجروح شد و هنوز بهبودى كامل نيافته بود كه مجدد عازم جبهه شد.
مادر شهيد می گويد: «وقتى او را با حال مجروحيت و تركش فراوان در پشتش ديدم فريادى كشيدم، ولى او گفت: چيزى نيست زنبور گزيده است. مدتى بعد كه دوباره پاى ايشان مورد اصابت تركش قرار گرفت و پزشكان نتواستند معالجه كنند به آقاى حميدنيا - يكى از دوستانش كه از تهران به ديدن او آمده بود و دوست صميمى وى بود - گفتم: تركش در پايش است، به حرف شما گوش می کند بگوييد به منطقه نرود. پاسخ داد تقصير خودتان است كه فرزند شجاع پرورش داده ايد، اگر اين گونه فرزندى تربيت نمی کرديد به جبهه نمى رفت، او چيزهايى می داند كه ديگران نمی دانند. شهيد با پاى مجروح به منطقه رفت و در آنجا تركش خود به خود از پايش خارج شده و به زمين افتاده بود. او تركش را برداشته و به همرزمان خود نشان داده و گفته بود: ببينيد كسى كه براى خدا كار كند خدا اين گونه او را همراهى می کند.»
در بين برادران معروف به «ابوفاضل» بودند. منتهى آرزوى ايشان اين بود كه مثل مولايش قمربنى هاشم روزى در نهر علقمه باشد.
محسن دهقانى می گويد: «قبل از عمليات خيبر ايشان به همراه بچه هاى اطلاعات و عمليات براى شناسايى به منطقه رفتند و در كنار فرات وضو گرفتند و دو ركعت نماز خواندند. ايشان بعد از اين مرحله براى من تعريف كردند: فلانى، من بالأخره به نهايت آرزوى خود رسيدم و در كنار فرات و با آب فرات وضو ساختم و نماز عشق خواندم. شهيد رفيعى به قدرى از اين موضوع خوشحال بود كه انگار عاشق به معشوق خود رسيده باشد.»
مادر شهيد می گويد: «چيزى از جنگ به ما نمی گفت. هر وقت مىپرسيديم آنجا چه می کنى؟ می گفت: رزمنده اى هستم مثل ساير رزمندگان. تأكيد داشت در صورت دريافت خبر شهادتش شيرينى توزيع كنيم. می گفت: در شهادتم اصلاً گريه نكن و اگر خبر اسارتم را دريافت كردى بگو راضيم به رضاى خدا.»
مادر شهيد می گويد: «او روحانى بود و با رزمندگان نماز جماعت و دعاى كميل می خواند.» همچنين می گويد: «حل مشكلش را از خدا و ائمه طاهرين طلب می کرد و دعايى می خواند كه معتقد بود رفع مشكل می کند.»
بعد از عمليات والفجر 4 به عنوان معاونت لشكر 5 نصر برگزيده شد تاعمليات خيبر آغاز شد.
فرزند شهيد می گويد: «آخرين ديدار من و پدرم زمانى بود كه ما به مدرسه مى رفتيم. آخرين مرتبه كه ايشان به جبهه رفتند با ماشين به منزل آمدند و وسايل خودشان را عقب ماشين گذاشتند، من و برادر بزرگ ترم يك حالت عجيبى داشتيم، انگار فهميده بودم كه آخرين ديدار است. من و برادر بزرگ ترم زودتر به داخل ماشين رفتيم و من در ميان پتوها قايم شده بودم. حالا نمی دانم چطور شد كه پدر فهميدند و مطلع شدند. آمدند پتوها را كنار زدند و ما را با مهربانى پياده كردند و به هر كدام يك صدتومانى دادند و به هر حال گريهكنان خداحافظى كرديم.»
با توجه به ممانعت فرمانده، شهيد رفيعى به اصرار تمام اجازه گرفت و عازم خط مقدم شد و سه روز بعد از عمليات در 12 اسفند 1362 مفقودالأثر شد.
همسر شهيد درباره نحوه شهادتش می گويد: «در عملياتى كه به فرماندهى شهيد رفيعى انجام گرفت، در منطقه اَلعُزير به محاصره افتاده بودند. همرزمانش می گويند: تا صبح صداى شهيد از بى سيم ها شنيده می شد كه مهمات می خواست. در حين عمليات سردار عامل به شهادت رسيد و همرزمانش می گويند: وقتى اين خبر به شهيد رفيعى رسيد به بالينش رفت و بسيار گريه كرد و گفت: قرار نبود مرا در اين تنگنا تنها بگذارى و بروى. بى سيم چى شهيد رفيعى - كه در همان عمليات اسير شد - می گويد: شهيد تا صبح درخواست مهمات كرد، ولى مهمات به ما نرسيد. نزديك صبح به محاصره كامل در آمديم و نيروها قيچى شدند. شهيد با قامتى استوار، شجاعانه در وسط ميدان ايستاده بود. جلو رفتم و گفتم: ابوالفضل چه كنيم؟ تكليف ما چيست؟ تو فرمانده اى و بايد ما را رهبرى كنى. گفت: اسلامى كه شهادت دارد، اسارت هم دارد. شما عمليات را با رمز يا زهرا(س) شروع كرديد، نبايد اين كلمه از زبانتان قطع شود. اين جمله را گفت و ناگاه نقش زمين شد. نگاه كردم گلوله كلاشينكف گردنش را سوراخ كرده بود. سرش را به دامن گرفتم و گفتم: از ناحيه خانواده ات نگران نباش در حالى كه گريه می کردم گفتم: اين رسمش نبود كه ما را بى فرمانده بگذارى و خودت بروى. در اين لحظه تبسمى بر لبهايش پديدار گشت. چشم باز كرد و گفت: تو خودت را نجات بده و مرا رها كن. چفيه ام را زير سرش گذاشتم. كليه مدارك او و خودم را در كلاهِ آهنى گذاشتم و با نارنجك منفجر كردم و خودم ميان نيزار پنهان شدم. دقايقى بعد به اسارت عراقى ها در آمدم. يكى از فرماندهان در بازداشتگاه موصل گفته بود: من مجروح و اسير داخل آمبولانس بودم، صداى ناله از بالاى آمبولانس شنيدم و ريزش خون گرمى را احساس كردم. پرسيدم كيستى؟ گفت: ابوالفضلم. بعد از رسيدن به مقصد مرا به بيمارستانى بردند و ابوالفضل را به محلى ديگر. ابوالفضل اسير و سپس به شهادت رسيد.»
مادر شهيد می گويد: «مدتى شهيد مفقودالأثر بود و من اطلاعى نداشتم. وقتى پيكر شهيد حاج عامل را به مشهد حمل كردند، مادرش گريه می کرد و می گفت: من كه دو سه پسر ديگر دارم. خدايا! به اين مادر رحم كن. من تعجب كردم و از خود پرسيدم مگر چه بلايى بر سر من آمده كه خدا به من رحم كند. بعد از پرس و جوى زياد فهميدم كه پسرم مفقود شده است. شب و روز گريه كردم و با جعفر - نوه خردسالم - براى شناسايى عكسى كه آورده بودند رفتم. جعفر به محض ديدن تصويرى - كه لباس خون آلود وچهره اى مجروح داشت - فرياد زد اين باباى من است. گفتم: مگر باباى تو شهيد شده، نه اين طور نيست. بالأخره دامادم عكس را شناسايى كرد و از آن لحظه به شهادت فرزندم يقين پيدا كردم.»
در وصيت نامه باقىمانده از شهيد می خوانيم: بارالها! اگر با شهيد شدن و ريختن خون ابوالفضل نهال نوپاى انقلاب آبيارى شده و ثمر بخش است، پس هرچه زودتر مرا شهيد گردان كه تنها آرزوى من پيوستن به لقاء توست. شايد آمدن من به جبهه هاى جنگ اسلام عليه كفر جهانى باعث شود يك ذره اى از آن دين را ادا كرده باشم. ان شاءالله. و اما وظيفه شرعى مردم كه اطاعت از ولى فقيه خود - امام خمينى - نمايند و تمام سخنان گهربار ايشان را فرا گرفته و جامه عمل بپوشانند كه اين كار را خواهند كرد. چون ملت شريف ايران به دنيا ثابت كرد كه پاى بند به عقايد مذهبى بوده و اطاعت از ولايت فقيه را يك وظيفه شرعى خود دانسته و به آن ارج نهاده، از آن پيروى می کند و همين اتحاد كلمه و پيروى از معنويات امام امت بود كه انقلاب اسلامى را الگو در سطح انقلابات جهان و مردم را نمونه مردم جهان قرار داده است.».
گفتنی است، هویت سردار شهید «ابوالفضل رفیعی سیج» جانشین فرمانده لشکر ۵ نصر پس از ۳۴ سال از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. این
پیکر مطهر متعلق به جانشین فرمانده لشکر 5 نصر استان خراسان است که بعد از
گذشت 34 سال از شهادتش هویت او توسط آزمایش DNA شناسایی شد.