نگاهی به زندگی نامه شهید سيد عليرضا حسنى
سيد علىرضا حسنى فرزند سيدحسين، در تيرماه 1339 - مصادف با ماه صفردر شهرستان بيرجند متولد شد.
براى فراگيرى قرآن به مكتبخانه رفت. كودكى فعال و پر جنب و جوش بود. دوره ابتدايى را در دبستان پرويز شهرستان زادگاهش گذراند و پس از پايان آن، براى ادامه تحصيل در مدرسه راهنمايى حافظ شهرستان بيرجند ثبت نام كرد كه پس از موفقيت وارد دوره متوسطه، در دبيرستان شريعتى همان شهرستان شد.
تحصيلات متوسطه او همزمان با شروع حركتهاى انقلابى بود. به همين سبب، عليرضا با وارد شدن در مبارزات و فعاليتهاى انقلابى دست از تحصيل كشيد. در هر فرصتى در پايگاه هاى بسيج و مساجد مشغول فعاليت و خدمت بود.
در 15 خرداد 1360 به خدمت سربازى اعزام شد و دوره آموزشى را به مدت سه ماه در كرمان گذراند. سپس به شيراز انتقال يافت و در تيپ 55 هوابُرد دسته توپخانه، مشغول انجام وظيفه شد.
سيدعليرضا در اواخر خدمت سربازيش در گروهان هاى قدس ثبت نام كرد. پس از پايان دوران سربازى در 15 خرداد 1362 و بازگشت به بيرجند، مجدد از طريق بسيج عازم جبهه ها شد.
عشق عجيبى به جبهه داشت و دفاع از كشور و كيان اسلامى را ادامه نهضت كربلا مى دانست و مى گفت. «من هميشه نداى هل من ناصرٍ ينصرنى را به گوش مى شنوم.»
عليرضا در بيش از بيست و دو عمليات شركت داشت. عزت، شجاعت، تواضع و فروتنى از خصوصيات او بود. به انجام وظايف دينى پاىبند بود و ديگران را نيز به اين امر تشويق مى كرد. از بزرگ ترين آرزوهايش ديدار حضرت امام(ره) بود. درباره انگيزه حضور در جنگ، در وصيت نامه اش مى نويسد: «... هدف من همان خدمت كردن به اسلام و لبيك گفتن به نداى حسين زمان و يارى رزمندگان اسلام است.»
حاضر نشد قبل از پيروزى در جنگ ازدواج كند. همواره مى گفت: «من جشن ازدواجم را همراه با پايان جنگ و حصول پيروزى خواهم گرفت.»
محمد نظام دوست - شوهر خواهر عليرضا - در اين باره مى گويد: «آخرين بارى كه به مرخصى آمده بود، از او خواستم كه به جبهه نرود تا مقدمات داماديش را فراهم كنيم. سر به زير انداخت و گفت: سه سيد در يك سنگر بوديم، من و سيدعليرضا رحيمى و قالى بافان. وقتى كاتيوشاى دشمن پيكر شهيد سيدعليرضا رحيمى را به خون نشاند، خونش را به چهره ام ماليدم و فرياد برآوردم؛ انتقامت را خواهم گرفت و اسلحه افتاده ات را بر زمين نخواهم گذاشت. همچنين در حمله هاى مختلف، شهيدان و مجروحان زيادى را بر پشتم حمل كرده ام و به پشت جبهه رسانده ام تا به دست دشمن نيفتد. از آن بدنهاى مطهر خون زيادى بر لباسهايم پاشيده و به امانت مانده است؛ جواب اين امانتها را چه خواهم داد؟! نه، هنوز زود است.»
در زمان حضورش در جبهه بسيار فعال بود و تخصصهاى مختلفى داشت. در زندگىنامه اش آمده است: «... او خط شكن، چريك، جزء مردان قورباغه اى، مسئول گروه ويژه، معاون گردان، تكاور و ديده بان، آرپىجىزن، نارنجكانداز و كوهنوردى بىباك و راهنماى ديگران بود.»
به جهت دلاوري هايش در جنگ، بارها مورد تشويق قرار گرفت. در مدت حدود پنج سال حضور در جبهه، دوبار مجروح شد.
در تب شهادت مى سوخت. در آخرين مرخصى وقتى فهميد كه چه خوابى برايش ديدهاند، در حالى كه چند روز از مرخصى اش مانده بود، به بهانه فراخوانى سريع فرمانده اش – سرگرد نقره اى - خانه و كاشانه اش را ترك گفت و به سوى جبهه شتافت و در عمليات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوى اروندرود، بر اثر اصابت تركش به ناحيه پشت به شهادت رسيد.
پيكر پاكش پس از انتقال به شهرستان بيرجند و تشييع جنازه، در گلزار متقين به خاك سپرده شد.20
محمد نظامدوست از آخرين ديدارش اين گونه مىنويسد: «در كلاس درس بودم كه يكى از بزرگواران پاسدار، مرا به حضور طلبيد و از من خواست تا آن عزيز از كربلا برگشته را - كه با دوازده كربلايى ديگر هم پرواز بود - بشناسم و به مادر چشم بر در دوخته و خواهر و برادرانش اطلاع دهم. خاطره آن آخرين ديدار، اين گونه بر زبان قلم جارى شده است:
«ياد باد آن آخرين ديدار!»
آخرين روز ماه بهمن بود
سال اين ماجرا، شصت و چهار(1364)
پاسدار بزرگوارى گفت:
سيدى سبزپوش شهيد شده... آدرسش ختم مى شود به شما
پس بيا
گل جنازه او را؛ پيكر خون گرفته او را
در ميان جنازه ها بشناس
يكه خوردم، دلم به شور افتاد!
گفتم:
او كيست؟!
نامش چيست؟!
سيد ما نشانه اى دارد:
قد سروى، جمال زيبايى
لب پرخنده هميشه اى دارد
خال بر چهره، تركش در پا
بينى از جنگ شكسته اى دارد.
آمدم
غصه دار،
اما زود
به محل حضور آن گلها
ده - دوازده شهيد خونين تن
به سرودست و... پاره پاره بدن
هر يكى شان درون يك جعبه
شيرمردى در آن، ولى خفته.
ناگهان
چشم هاى نمناكم
لب خندان و خون گرفته اى را ديد
بندبند دلم گسست از هم
اندكى پيشتر رفتم
نورى از چهره اش نمايان بود.
شال سبزى به دور گردن داشت
و نوارى به روى پيشانى
كه بر آن نوشته بود جمله زيبايى:
«يا اباعبدالله»
بوى گلهاى بهشتى مى داد.
آرى اين شير، سيد ما بود
پيكرش غرق خون، لباسش خون
نوه نازنين «زهرا» بود.
تا كه چشمم به چشم او افتاد
بى خود از خود شدم، به او گفتم:
سيد سبزپوش غريب!
كه كشيده تو را به صليب؟!
كاكُل ناز تو چه گلگون است؟!
از چه رو چهره ات پُر از خون است؟!
همان لحظه، خون خنده روى لبهاى او
با زبان اشاره به من گفت:
در نماز جماعت
به «خون خدا»
به «شاه شهيدان دشت بلا»
به «خورشيد دين بر سر نيزه ها »
با خون بايد وضو ساخت
و آنگه چنين اقتدا كرد.
آرى. چنين
گره از بغض خود گشودم.
پس، با تمام صداى خود گفتم:
اى رسيده به مرز يقين!
عاشق جان فشان كشور و دين!
مرحبا، آفرين
عشق يعنى اين.»