زندگی نامه شهید بهروز حسینی / شهادت پس از 50 ماه حضور درجبهه ها
بهروز محمد حسینی، دومین فرزند خانواده رضا و خانم حوا آقابراری، در سال 1335 در خانواده ای مذهبی وکم درآمد در کلاچای رودسر به دنیا آمد.
بهروز، دوران تحصیل را در شهرستان کلاچای گذراند و از همان کودکی علاقه شدیدی به فراگیری قرآن داشت. اوقات فراغت را به همراه دوستان و هم بازیها صرف خواندن قرآن می کرد و علی رغم تنگدستی خانواده با علاقه فراوان تکالیف خود را انجام میداد و همواره شاگرد موفقی در مدرسه به حساب میآمد. در ایام تابستان و اوقات بیکاری برای کمک به امرار معاش خانواده در مغازه پدر کار میکرد. حضور مداوم در اماکن مذهبی و مساجد و مطالعه کتابهای مذهبی و دینی سبب شد ازچهارده سالگی با جریان انقلاب اسلامی آشنا شود. برادرش درباره فعالیتهای وی گفته است:
قبل از انقلاب در عکاسی مشغول به کار بودم . روزی بهروز نزد من آمد و عکس یک روحانی را به من داد و گفت:” از این عکس چند تا کپی تهیه کنم.” وقتی پرسیدم این فرد کیست هیچ پاسخی نداد. از آن عکس، فیلم گرفتم و زمانی که فیلمها آماده شد آنها را از من گرفت و به منزل برد و آنها را چاپ کرد تا مشکلی برای من به وجود نیاید. بعدها به هنگام شب مرا به عکاسی می برد و هر بار حدود چهل قطعه عکس از آن روحانی چاپ و در میان دوستان و آشنایان و دیگر افراد محل پخش می کرد.
از سال 1353 فعالیتهای انقلابی بهروز شدت بیشتری گرفت و وارد تشکیلات سیاسی و مذهبی شد. یک بار توسط نیروهای رژیم پهلوی دستگیر شد ولی چون چیزی به دست نیاوردند او را رها کردند.
در همین راستا در سفری به همراه دوستش در مشهد، زمانی که مشغول پخش اعلامیه امام خمینی (ره) بود دستگیر شد اما خود را به دیوانگی زد و به همین خاطر پس از مدتی از زندان آزاد شد.
بهروز پس از اخذ دیپلم در رشته طبیعی در سال 1356 خدمت سربازی خود را در یکی از روستاهای ییلاقی ” اشکور سفلی ” به نام طلابونک، به عنوان سپاه دانش آغاز کرد. مدت دو سال در آن روستا مشغول به تدریس شد . در کنار تدریس به بدن سازی بسیار علاقه مند بود و در نتیجه تمرینات فراوان از بدنی نیرومند برخوردار شد. در همین ایام در رشته دامپزشکی قبول شد ولی به منظور خدمت به مردم از ادامه تحصیل منصرف شد و در همان روستا به تدریس ادامه داد. در طول حوادث انقلاب فعالیت گسترده ای داشت و چند بار توسط پلیس و ژاندارمری مورد سوءظن واقع شد.
در بیان یکی از این حوادث می گوید:
یک بار اعلامیه های حضرت امام خمینی (ره) را زیر بلوز مخفی کرده بودم. مأمورین به من مشکوک شدند و مرا دستگیر کردند. بعد از کلی سؤال و جواب گفتم اگر شک دارید بیایید لباسم را در آورید و بدنم را بگردید. همین مسئله سبب اطمینان آنها شد و مرا رها کردند. حضور بهروز در روستای طلابونک، سبب آشنایی وی با خانواده آقاجانی شد که به ازدواج وی با خانم گل صفا آقاجانی ( 13 ساله ) انجامید. بهروز که بیست و دو سال بیشتر نداشت با حضور خانواده اش مراسم عقد و ازدواج را بسیار ساده و با مهریه چهل هزار تومان برگزار کرد. او در سال 1358 به استخدام آموزش و پرورش در آمد و معلمی را در رحیم آباد ادامه داد. در همین سال در روستای طلابونک – محل خدمت وی – بیماری تیفوئید شیوع پیدا کرد و مردم به علت دسترسی نداشتن به پزشک و فقر مالی در معرض خطر مرگ قرار گرفتند. پیشقدم شد و به شبکه بهداشت لاهیجان رفت و یک پزشک و یک پرستار و مقدار قابل توجهی دارو به روستا آورد. پزشک و پرستار بعد از یک هفته حضور در روستا به شهر بازگشتند اما او برای آنکه داروها به موقع به بیماران خورانده شود خود به تمام خانه ها می رفت و سر ساعت دارو و قرص را در دهان بیماران میگذاشت تا مبادا در درمان تأخیر یا تعجیل شود. در این زمان به همراه همسرش در منزل پدرش سکونت داشت و علی رغم داشتن مشکلات مالی درآمد خود را صرف فقرا و نیازمندان می کرد. بسیار مسئولیت پذیر بود و همواره سعی میکرد به خانواده خود توجه کند. عقیده داشت باید دست یاری به سمت نیازمندان دراز کرد.
با شروع جنگ تحمیلی، اولین کسی بود که از منطقه کلاچای در سال 1359 ( در اوایل جنگ ) به جبهه رفت و پس از چند ماهی برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد . در این زمان هیچگاه سعی نمی کرد همسر و فرزندش را به مسافرت ببرد زیرا معتقد بود که تشدید علاقه اش به خانواده مانع رفتن وی به جبهه خواهد شد. هر گاه از جبهه به مرخصی میآمد، زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که نیمه شب به منزل برسد. وقتی علّت را جویا شدند، گفت:” در طول چند سالی که در جبهه بودم بسیاری از دوستان و همرزمان من به شهادت رسیده اند و خجالت میکشم که دیگران مرا بینند و بگویند بهروز هنوز زنده است، در حالی که دوستان من شهید شده اند.” اولین فرزند بهروز-مهدی – در بهمن 1360 به دنیا آمد. در این زمان چون حضور مداوم در جبهه داشت و نمی توانست در یک زمان در مدرسه هم باشد، ” معلم راهنما” شد. فرزند او چند ماهه بود که در جریان عملیات بیت المقدس از ناحیه کتف چپ به شدت زخمی شد به طوری که نبض دست چپ او درست نمی زد و حتی ناچار بود ساعتش را به دست راست ببندد. همسرش می گوید:
علیرغم آن که دستش آسیب جدی دیده بود، راضی نبود کارهایش را من انجام دهم. بالاخره با اصرار و وساطت دوستانش راضی شد مدت دو ماهی کارهایش را انجام دهم. محمد حسینی در پشت جبهه در پایگاه بسیج کلاچای به آموزش نیروهای رزمنده میپرداخت. درکنار آن با ائمه جمعه کلاچای، چابکسر و املش در خصوص جبهه همکاری می کرد و مسئول پایگاه بسیج کلاچای بود . با خانواده شهدا و جوانان بسیار با احترام برخورد میکرد. در این زمان عده ای شایعه کرده بودند که بهروز بچه های آنها را به جبهه می برد و به کشتن می دهد ولی خودش تا خط سوم هم نمی رود. بهروز علی رغم این گونه شایعات به فعالیتهای خود ادامه می داد. به هنگام تدریس در مدرسه مدام از جبهه و جنگ برای شاگردان صحبت میکرد و این مسئله چنان در شاگردانش تأثیر گذاشته بود که همه آنها میل داشتند به جبهه بروند. علاقه شاگردانش به وی به حدی بود که وقتی به جبهه می رفت و معلم دیگری به جای او به سر کلاس می آمد اعتراض میکردند و می گفتند: "ما جز بهروز محمدحسینی، معلم دیگری نمیخواهیم.” حتی اعتراض را به آموزش و پرورش منطقه بردند. همسرش در این باره میگوید: بعد از زخمی شدن، بهروز را برای تدریس به مدرسه ابتدایی فرستادند و در کلاس پنجم مشغول تدریس شد. اما ضرورت جراحی و درمان سبب شد که به بیمارستان رفته تحت درمان قرار گیرد. بعد از یک هفته دیدم عده ای از دانش آموزان در رستوران متعلق به پدر شوهرم جمع هستند و بهروز در جمع آنها است. التماس میکردند که:” آقا به جبهه نروید ما معلمی غیراز شما نمیخواهیم.” بر سر همه آنها دست نوازش کشید و گفت:” من باید به جبهه بروم، دیگرانی که به کلاس می آیند از من بهتر هستند ولی من باید بروم.” و بچه ها با گریه از او جدا شدند.
در سال 1361 دومین فرزندش – ام البنین – به دنیا آمد و یک ماهه بود که بهروز راهی جبهه شد. نقل است در جبهه به قدری شجاع و نترس بود که ” چمران منطقه” خوانده میشد. ابتدا مسئولیت آموزش گردان امام حسین ( ع) از لشکر قدس را برعهده داشت. سپس به جانشینی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء( ع) از لشکر قدس گیلان منصوب شد. یکی از همرزمانش می گوید:
در جریان عملیات کربلای 2 در شهریور 1365 وقتی در یکی از مراحل عملیات، نیروها در حال عقب نشینی از خاک دشمن بودند و هر کسی سعی می کرد جان خودش را از مهلکه بیرون ببرد. فردی را دیدم که چند قبضه اسلحه بر دوش انداخته و زیر بغل دو مجروح را گرفته و از سینه کش کوه بالا می رود. گفتم: در این وضعیت این آقا مثل اینکه دیوانه است؛ همه دارند فرار می کنند ولی او تعدادی اسلحه و دو نفر را گرفته و می برد. صدای مرا شنید و برگشت. دیدم محمدحسینی، جانشین فرمانده گردان است. لبخندی زد و گفت:” حق داری واقعاً دیوانه ام. دلم نمی آید اسلحه را بگذارم تا با آن بچه های ما را شهید کنند.” عذرخواهی مرا به راحتی پذیرفت و از آن گذشت.
در ادامه راه بود که ترکشی به پاشنه پایش اصابت کرد و بخشی از آن را از بین برد. میزان جراحت به حدی بود که پس از جراحیهای متعدد نمی توانست بدون عصا راه برو د. سومین فرزندش – عیسی- در 1 شهریور 1365 به دنیا آمد اما تولد فرزند و پای ناتوان مانع از حضور مجدد او در جبهه نشد.
بهزاد محمدحسینی – برادرش – نقل می کند: روزی من و بهروز جلوی مغازه ایستاده بودیم. فردی از ییلاق آمده بود و بهروز را صدا کرد. بهروز نزد او رفت و آن مرد گفت من شنیده ام در اشکورات معلمی هست که به نیازمندان کمک می کند، فرزندم بیمار است. بهروز پرسید چقدر نیاز داری گفت سه هزار تومان ! پس از لحظه ای بهروز برگشت و پانصد تومان از من گرفت و خود نیز دو هزار و پانصد روی آن گذاشت و به آن فرد داد. پرسیدم او را می شناختی؟ گفت :” او ما را شناخت و این کافی است "
همچنین خواهرش درباره کمک وی به نیازمندان می گوید: زمانی که حقوق می گرفت همه را بین فقرا تقسیم می کرد و وقتی خانواده اش اعتراض میکرد، می گفت:” از ما محتاج تر هم وجود دارد.”
همسر و فرزندان بهروز نزد پدر و مادرش زندگی میکردند. او همواره به فکر جبهه بود و میگفت:” باید به جبهه بروم چون در آنجا بیشتر به من نیاز دارند. خانواده ام تحت سرپرستی پدر و مادرم هستند و خیالم راحت است ولی در جبهه بچه ها به جز من کسی را ندارند.” همسرش می گوید:” در طول چند سال زندگی مشترک با وی کمتر در منزل حضور داشت و بیشتر در مناطق جنگی و یا در حال آموزش نیروها و یا کلاسهای عقیدتی بود.” در جریان عملیات والفجر در فاو در اثر موج گرفتگی شدید پرده های گوشش پاره شد و شنوایی خود را از دست داد.
بهروز، همواره نماز را اول وقت به جا میآورد و قبل از خواندن نماز به کسی اجازه خوردن غذا نمی داد. هنگامی که به نماز میایستاد چنان غرق می شد که متوجه هیچ چیز اطرافش نمی شد. همیشه این قطعه ادبی را زمزمه می کرد:
بالاخره روزی خواهم رفت
گلدانها را آب خواهم داد
گلها جوانه خواهند زد
جوانه ها رشد خواهند کرد
و درخت خونین اسلام را آبیاری خواهند نمود.
همواره به همسرش توصیه میکرد زنی اسوه و الگو در جامعه باشد و فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. تاکید میکرد:” شما را بسیار دوست دارم ولی خدا را بیشتر از شما دوست دارم. اگرتحمل این راه برای شما سخت است می توانی راهت را از من جدا کنی !” همسرش دراین باره می گوید:
همواره میگفت اگر چه همسر خوبی برا یت نبودم و به تنهایی بار مسئولیت زندگی را در مراحل مختلف بر دوش کشیده ای، ولی ا نشاءالله دیدار من و شما در آن دنیا میسر خواهد شد. پس از آن این شعر را برایم می خواند:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بهروز به دفعات در جبهه مجروح شد و به تمام اعضای بدنش ترکش خورده بود. همسرش میگوید: "در اثر شدت درد و فشار، عصبانی می شد ولی بعد از عصبانیت عذرخواهی میکر د. اما همه اینها مانع ابراز اظهار علاقه او به خانواده نمی شد.” هر گاه به مرخصی می آمد از کوچک ترین فرصت سود می برد و با فرزندانش بازی میکرد. همسرش می گوید:” به هنگام نماز، مهدی پسر کوچکمان بر پشت بهروز سوار می شد ولی او به نمازش ادامه میداد و ناراحت نمیشد.” چند روز پس از به دنیا آمدن فرزند سومش – عیسی – به جبهه رفت و در عملیات شرکت کرد و شب عملیات زخمی شد.
پس از سه ماه که برگشت فرزندش را نمی شناخت. این مسائل سبب شده بود پدر و مادر بهروز از رفتن وی به جبهه ناراضی باشند و معتقد بودند که نباید خانواده اش را تنها بگذارد. خواهرش در این باره می گوید: روزی بهروز برای رفتن به جبهه خیلی اصرار می کرد. پدرم عصبانی شد و گفت:” دست زن و بچه ات را بگیر و از اینجا برو و خودت به آنها رسیدگی کن تا بفهمی مسئولیت در زندگی یعنی چه.” بهروز که بجز یک کتابخانه پر از کتاب از وسایل زندگی چیزی نداشت، شروع به جمع آوری آنها کرد و قصد رفتن داشت که گفتم: شما که وسایل و لوازم زندگی ندارید چگونه می خواهی زندگیکنید.گفت:” چادر می زنم و در کتابهایم غذا میخورم ولی حاضر نیستم از جبهه دست بردارم.”
سپس آنقدر روی پله نشست و فکر کرد که حالش به هم خورد و غش کرد.
همسرش می گوید: در تمام نمازها در قنوت دعای ” اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلک ” را می خواند و اغلب نماز را به تنهایی و در اتاقی تاریک اقامه می کرد. در جریان عملیات کربلای 5 مورد اصابت ترکشهای خمپاره قرار گرفت. ترکشها به نزدیکی نای و قلب او اصابت کرد و پزشکان وضعیت او را در صورت حرکت ترکشها خطرناک اعلام کردند. اما گفت:” اگر قرار است بمیرم بهتر است در جبهه به شهادت برسم.”
در سال 1365 به عنوان معلم نمونه استان گیلان و سپس معلم نمونه سراسر کشور برگزیده شد. درکردستان بود که دوستانش روزنامه ای را که خبر و عکس او را به چاپ رسانده بود به او نشان دادند و تبریک گفتند. گفت:” اینها اهمیتی ندارد. معلم نمونه آن معلمی است که در جبهه شهید شده است.”
یکی از همرزمان وی درباره شهادت طلبی بهروز نقل می کند: من و بهروز به همراه چهار تن همواره با هم بودیم. او جانشین فرمانده گردان امام حسین(ع) بود. در یکی از اعزامها دو نفر از ما شهید شدند و در اعزام بعدی نیز دو نفر دیگر به شهادت رسیدند. زمانی که فقط من و بهروز از این جمع زنده مانده بودیم با ناراحتی به من گفت:” از مهلت خوابی که هستم و این از بی سعادتی من است.”
بهروز دراین ایام در قطعه ای چنین سرود:
رفتنی دیگر بباید
بودن درون بستر دیگر بس است
باید درون سنگر مرد
مردنی که بود زنده شدن
جاوید گشتن
رو به سوی بی نهایت پرگشودن
من دگر در ظرف
در بستر نمیمیرم
و اگر مردم بدانید
که در یورش بر سر غارتگران مردم
که مردن نیست
از نو رستن است
چون تک درخت در بیابان
و چون لاله در کویر
و آن گاه پیروزم.
محمدحسینی، وصیت نامه ای نوشت که در فرازی از آن چنین آمده است: امید است در پاسداری و نگهداری از امانت بزرگ الهی، حکومت جمهوری اسلامی که در سایه الطاف و عنایات خدای متعال در اختیار مسلمانان قرار گرفته است حداکثرکوشش و جدیت را به عمل آوریم. نکند خدای ناکرده روز قیامت، برادران مسئول در مقابل شما باشند و شهدا یک طرف قضیه و شما هم طرف دیگر. زندگی ارزش ندارد و این دنیا مزرعه ای برای آخرت است.
همسرش می گوید: آخرین باری که به دیدن ما آمد گفتم بهروز جان، شما را هیچ گاه در لباس نو ندیده ام. با اصرار وخواهش شلواری را که به تازگی خیاط دوخته بود، برایش آوردم تا بپوشد. گفت:” الان وقت جنگ است وقت پوشیدن لباس نو نیست. این لباس را بگذار هر وقت مهدی بزرگ شد، بپوشد.”
همیشه تاکید می کرد:” شما نباید مرا زیاد دوست داشته باشید و در قلب خود محبتی زیاده از حد نسبت به من ایجاد کنید. چرا که من حتماً شهید خواهم شد و آن وقت تحمل آن برای شما سخت خواهد بود. می دانم سال 1363 سال شهادت من است.”
بهروز بیش از چهل ماه د ر جبهه حضور مداوم داشت و این مسئله سبب شده بود که پدرش معترض باشد. روزی پدرش به ویگفت:” به خاطر همسر و فرزندانت به جبهه نرو و مدتی در کنار آنها بمان.” بسیار ناراحت شد. همسرش می گوید: قبل از آخرین اعزام تمام مراحل پرونده سازی شهادت خود را در بنیاد شهید و سپاه انجام داد. حتی عکس و فتوکپی مراسم شهادت را مهیا کرد و همه را در پوشه ای گذاشت و گفت:” بعد از شهادت، مهیا کردن مقدمات خانواده را به زحمت می اندازد.”
برادر بهروز در این باره می گوید: زمانی که پدرم به حضور مستمر وی در جبهه اعتراض کرد ناراحت شد و به من گفت:” پدر را راضی کن تا به جبهه بروم.” به نزد پدرم رفتم و گفتم پیمانه هر که پر شود کسی جلودارش نیست. بهروز از من خواسته است رضایت شما جلب کنم و معتقد است که برای حفظ ناموس و کیان ملت خود باید در جبهه حضور داشته باشد . پدرم گفت:” مگر تا به حال که به جبهه رفت از من اجازه میگرفت.” گفتم بهروز می گوید این آخرین باری است که به جبهه می رود. پدرم رضایت داد و به بدرقه وی آمد. بهروز به جبهه رفت. چندی از این اعزام نگذشته بود که خبر شهادت وی را آوردند. بهروز محمدحسینی در 5 تیر 1366 پس از پنجاه ماه حضور در جبهه ها در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید. یکی از همرزمان، نحوه شهادت او را چنین بیان کرده است:
قبل از عملیات نصر 4 در منطقه ماووت عراق، بهروز به مرخصی آمد و گفت:” چند روز دیگر عملیات داریم و زمان لیاقت و شایستگی من فرا رسیده است.” در همین زمان برای اعزام به حج از سوی لشکر برگزیده شده بود. اما اعزام به حج را نپذیرفت. سرانجام در عملیات، زمانی که نیروهای مجروح را از خط مقدم به پشت جبهه منتقل میکرد بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه پشت و شانه به شهادت رسید.
جنازه بهروز، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای کلاچای رودسر به خاک سپرده شد. از شهید بهروز محمدحسینی سه فرزند به نامهای مهدی ( شش ساله)، ا م البنین ( پنج ساله ) و عیسی ( یک ساله) به یادگار مانده است. پس از شهادت بهروز محمدحسینی، یک مدرسه راهنمایی و یک دبستان و یک خیابان به نام او نامگذاری شد. در بخش رحیم آباد نیز آموزش پرور ش، کانون فرهنگی را به یاد او نامگذاری کرد.
بهروز محمد حسینی، دومین فرزند خانواده رضا و خانم حوا آقابراری، در سال 1335 در خانواده ای مذهبی وکم درآمد در کلاچای رودسر به دنیا آمد.
بهروز، دوران تحصیل را در شهرستان کلاچای گذراند و از همان کودکی علاقه شدیدی به فراگیری قرآن داشت. اوقات فراغت را به همراه دوستان و هم بازیها صرف خواندن قرآن می کرد و علی رغم تنگدستی خانواده با علاقه فراوان تکالیف خود را انجام میداد و همواره شاگرد موفقی در مدرسه به حساب میآمد. در ایام تابستان و اوقات بیکاری برای کمک به امرار معاش خانواده در مغازه پدر کار میکرد. حضور مداوم در اماکن مذهبی و مساجد و مطالعه کتابهای مذهبی و دینی سبب شد ازچهارده سالگی با جریان انقلاب اسلامی آشنا شود. برادرش درباره فعالیتهای وی گفته است:
قبل از انقلاب در عکاسی مشغول به کار بودم . روزی بهروز نزد من آمد و عکس یک روحانی را به من داد و گفت:” از این عکس چند تا کپی تهیه کنم.” وقتی پرسیدم این فرد کیست هیچ پاسخی نداد. از آن عکس، فیلم گرفتم و زمانی که فیلمها آماده شد آنها را از من گرفت و به منزل برد و آنها را چاپ کرد تا مشکلی برای من به وجود نیاید. بعدها به هنگام شب مرا به عکاسی می برد و هر بار حدود چهل قطعه عکس از آن روحانی چاپ و در میان دوستان و آشنایان و دیگر افراد محل پخش می کرد.
از سال 1353 فعالیتهای انقلابی بهروز شدت بیشتری گرفت و وارد تشکیلات سیاسی و مذهبی شد. یک بار توسط نیروهای رژیم پهلوی دستگیر شد ولی چون چیزی به دست نیاوردند او را رها کردند.
در همین راستا در سفری به همراه دوستش در مشهد، زمانی که مشغول پخش اعلامیه امام خمینی (ره) بود دستگیر شد اما خود را به دیوانگی زد و به همین خاطر پس از مدتی از زندان آزاد شد.
بهروز پس از اخذ دیپلم در رشته طبیعی در سال 1356 خدمت سربازی خود را در یکی از روستاهای ییلاقی ” اشکور سفلی ” به نام طلابونک، به عنوان سپاه دانش آغاز کرد. مدت دو سال در آن روستا مشغول به تدریس شد . در کنار تدریس به بدن سازی بسیار علاقه مند بود و در نتیجه تمرینات فراوان از بدنی نیرومند برخوردار شد. در همین ایام در رشته دامپزشکی قبول شد ولی به منظور خدمت به مردم از ادامه تحصیل منصرف شد و در همان روستا به تدریس ادامه داد. در طول حوادث انقلاب فعالیت گسترده ای داشت و چند بار توسط پلیس و ژاندارمری مورد سوءظن واقع شد.
در بیان یکی از این حوادث می گوید:
یک بار اعلامیه های حضرت امام خمینی (ره) را زیر بلوز مخفی کرده بودم. مأمورین به من مشکوک شدند و مرا دستگیر کردند. بعد از کلی سؤال و جواب گفتم اگر شک دارید بیایید لباسم را در آورید و بدنم را بگردید. همین مسئله سبب اطمینان آنها شد و مرا رها کردند. حضور بهروز در روستای طلابونک، سبب آشنایی وی با خانواده آقاجانی شد که به ازدواج وی با خانم گل صفا آقاجانی ( 13 ساله ) انجامید. بهروز که بیست و دو سال بیشتر نداشت با حضور خانواده اش مراسم عقد و ازدواج را بسیار ساده و با مهریه چهل هزار تومان برگزار کرد. او در سال 1358 به استخدام آموزش و پرورش در آمد و معلمی را در رحیم آباد ادامه داد. در همین سال در روستای طلابونک – محل خدمت وی – بیماری تیفوئید شیوع پیدا کرد و مردم به علت دسترسی نداشتن به پزشک و فقر مالی در معرض خطر مرگ قرار گرفتند. پیشقدم شد و به شبکه بهداشت لاهیجان رفت و یک پزشک و یک پرستار و مقدار قابل توجهی دارو به روستا آورد. پزشک و پرستار بعد از یک هفته حضور در روستا به شهر بازگشتند اما او برای آنکه داروها به موقع به بیماران خورانده شود خود به تمام خانه ها می رفت و سر ساعت دارو و قرص را در دهان بیماران میگذاشت تا مبادا در درمان تأخیر یا تعجیل شود. در این زمان به همراه همسرش در منزل پدرش سکونت داشت و علی رغم داشتن مشکلات مالی درآمد خود را صرف فقرا و نیازمندان می کرد. بسیار مسئولیت پذیر بود و همواره سعی میکرد به خانواده خود توجه کند. عقیده داشت باید دست یاری به سمت نیازمندان دراز کرد.
با شروع جنگ تحمیلی، اولین کسی بود که از منطقه کلاچای در سال 1359 ( در اوایل جنگ ) به جبهه رفت و پس از چند ماهی برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد . در این زمان هیچگاه سعی نمی کرد همسر و فرزندش را به مسافرت ببرد زیرا معتقد بود که تشدید علاقه اش به خانواده مانع رفتن وی به جبهه خواهد شد. هر گاه از جبهه به مرخصی میآمد، زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که نیمه شب به منزل برسد. وقتی علّت را جویا شدند، گفت:” در طول چند سالی که در جبهه بودم بسیاری از دوستان و همرزمان من به شهادت رسیده اند و خجالت میکشم که دیگران مرا بینند و بگویند بهروز هنوز زنده است، در حالی که دوستان من شهید شده اند.” اولین فرزند بهروز-مهدی – در بهمن 1360 به دنیا آمد. در این زمان چون حضور مداوم در جبهه داشت و نمی توانست در یک زمان در مدرسه هم باشد، ” معلم راهنما” شد. فرزند او چند ماهه بود که در جریان عملیات بیت المقدس از ناحیه کتف چپ به شدت زخمی شد به طوری که نبض دست چپ او درست نمی زد و حتی ناچار بود ساعتش را به دست راست ببندد. همسرش می گوید:
علیرغم آن که دستش آسیب جدی دیده بود، راضی نبود کارهایش را من انجام دهم. بالاخره با اصرار و وساطت دوستانش راضی شد مدت دو ماهی کارهایش را انجام دهم. محمد حسینی در پشت جبهه در پایگاه بسیج کلاچای به آموزش نیروهای رزمنده میپرداخت. درکنار آن با ائمه جمعه کلاچای، چابکسر و املش در خصوص جبهه همکاری می کرد و مسئول پایگاه بسیج کلاچای بود . با خانواده شهدا و جوانان بسیار با احترام برخورد میکرد. در این زمان عده ای شایعه کرده بودند که بهروز بچه های آنها را به جبهه می برد و به کشتن می دهد ولی خودش تا خط سوم هم نمی رود. بهروز علی رغم این گونه شایعات به فعالیتهای خود ادامه می داد. به هنگام تدریس در مدرسه مدام از جبهه و جنگ برای شاگردان صحبت میکرد و این مسئله چنان در شاگردانش تأثیر گذاشته بود که همه آنها میل داشتند به جبهه بروند. علاقه شاگردانش به وی به حدی بود که وقتی به جبهه می رفت و معلم دیگری به جای او به سر کلاس می آمد اعتراض میکردند و می گفتند: "ما جز بهروز محمدحسینی، معلم دیگری نمیخواهیم.” حتی اعتراض را به آموزش و پرورش منطقه بردند. همسرش در این باره میگوید: بعد از زخمی شدن، بهروز را برای تدریس به مدرسه ابتدایی فرستادند و در کلاس پنجم مشغول تدریس شد. اما ضرورت جراحی و درمان سبب شد که به بیمارستان رفته تحت درمان قرار گیرد. بعد از یک هفته دیدم عده ای از دانش آموزان در رستوران متعلق به پدر شوهرم جمع هستند و بهروز در جمع آنها است. التماس میکردند که:” آقا به جبهه نروید ما معلمی غیراز شما نمیخواهیم.” بر سر همه آنها دست نوازش کشید و گفت:” من باید به جبهه بروم، دیگرانی که به کلاس می آیند از من بهتر هستند ولی من باید بروم.” و بچه ها با گریه از او جدا شدند.
در سال 1361 دومین فرزندش – ام البنین – به دنیا آمد و یک ماهه بود که بهروز راهی جبهه شد. نقل است در جبهه به قدری شجاع و نترس بود که ” چمران منطقه” خوانده میشد. ابتدا مسئولیت آموزش گردان امام حسین ( ع) از لشکر قدس را برعهده داشت. سپس به جانشینی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء( ع) از لشکر قدس گیلان منصوب شد. یکی از همرزمانش می گوید:
در جریان عملیات کربلای 2 در شهریور 1365 وقتی در یکی از مراحل عملیات، نیروها در حال عقب نشینی از خاک دشمن بودند و هر کسی سعی می کرد جان خودش را از مهلکه بیرون ببرد. فردی را دیدم که چند قبضه اسلحه بر دوش انداخته و زیر بغل دو مجروح را گرفته و از سینه کش کوه بالا می رود. گفتم: در این وضعیت این آقا مثل اینکه دیوانه است؛ همه دارند فرار می کنند ولی او تعدادی اسلحه و دو نفر را گرفته و می برد. صدای مرا شنید و برگشت. دیدم محمدحسینی، جانشین فرمانده گردان است. لبخندی زد و گفت:” حق داری واقعاً دیوانه ام. دلم نمی آید اسلحه را بگذارم تا با آن بچه های ما را شهید کنند.” عذرخواهی مرا به راحتی پذیرفت و از آن گذشت.
در ادامه راه بود که ترکشی به پاشنه پایش اصابت کرد و بخشی از آن را از بین برد. میزان جراحت به حدی بود که پس از جراحیهای متعدد نمی توانست بدون عصا راه برو د. سومین فرزندش – عیسی- در 1 شهریور 1365 به دنیا آمد اما تولد فرزند و پای ناتوان مانع از حضور مجدد او در جبهه نشد.
بهزاد محمدحسینی – برادرش – نقل می کند: روزی من و بهروز جلوی مغازه ایستاده بودیم. فردی از ییلاق آمده بود و بهروز را صدا کرد. بهروز نزد او رفت و آن مرد گفت من شنیده ام در اشکورات معلمی هست که به نیازمندان کمک می کند، فرزندم بیمار است. بهروز پرسید چقدر نیاز داری گفت سه هزار تومان ! پس از لحظه ای بهروز برگشت و پانصد تومان از من گرفت و خود نیز دو هزار و پانصد روی آن گذاشت و به آن فرد داد. پرسیدم او را می شناختی؟ گفت :” او ما را شناخت و این کافی است "
همچنین خواهرش درباره کمک وی به نیازمندان می گوید: زمانی که حقوق می گرفت همه را بین فقرا تقسیم می کرد و وقتی خانواده اش اعتراض میکرد، می گفت:” از ما محتاج تر هم وجود دارد.”
همسر و فرزندان بهروز نزد پدر و مادرش زندگی میکردند. او همواره به فکر جبهه بود و میگفت:” باید به جبهه بروم چون در آنجا بیشتر به من نیاز دارند. خانواده ام تحت سرپرستی پدر و مادرم هستند و خیالم راحت است ولی در جبهه بچه ها به جز من کسی را ندارند.” همسرش می گوید:” در طول چند سال زندگی مشترک با وی کمتر در منزل حضور داشت و بیشتر در مناطق جنگی و یا در حال آموزش نیروها و یا کلاسهای عقیدتی بود.” در جریان عملیات والفجر در فاو در اثر موج گرفتگی شدید پرده های گوشش پاره شد و شنوایی خود را از دست داد.
بهروز، همواره نماز را اول وقت به جا میآورد و قبل از خواندن نماز به کسی اجازه خوردن غذا نمی داد. هنگامی که به نماز میایستاد چنان غرق می شد که متوجه هیچ چیز اطرافش نمی شد. همیشه این قطعه ادبی را زمزمه می کرد:
بالاخره روزی خواهم رفت
گلدانها را آب خواهم داد
گلها جوانه خواهند زد
جوانه ها رشد خواهند کرد
و درخت خونین اسلام را آبیاری خواهند نمود.
همواره به همسرش توصیه میکرد زنی اسوه و الگو در جامعه باشد و فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. تاکید میکرد:” شما را بسیار دوست دارم ولی خدا را بیشتر از شما دوست دارم. اگرتحمل این راه برای شما سخت است می توانی راهت را از من جدا کنی !” همسرش دراین باره می گوید:
همواره میگفت اگر چه همسر خوبی برا یت نبودم و به تنهایی بار مسئولیت زندگی را در مراحل مختلف بر دوش کشیده ای، ولی ا نشاءالله دیدار من و شما در آن دنیا میسر خواهد شد. پس از آن این شعر را برایم می خواند:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بهروز به دفعات در جبهه مجروح شد و به تمام اعضای بدنش ترکش خورده بود. همسرش میگوید: "در اثر شدت درد و فشار، عصبانی می شد ولی بعد از عصبانیت عذرخواهی میکر د. اما همه اینها مانع ابراز اظهار علاقه او به خانواده نمی شد.” هر گاه به مرخصی می آمد از کوچک ترین فرصت سود می برد و با فرزندانش بازی میکرد. همسرش می گوید:” به هنگام نماز، مهدی پسر کوچکمان بر پشت بهروز سوار می شد ولی او به نمازش ادامه میداد و ناراحت نمیشد.” چند روز پس از به دنیا آمدن فرزند سومش – عیسی – به جبهه رفت و در عملیات شرکت کرد و شب عملیات زخمی شد.
پس از سه ماه که برگشت فرزندش را نمی شناخت. این مسائل سبب شده بود پدر و مادر بهروز از رفتن وی به جبهه ناراضی باشند و معتقد بودند که نباید خانواده اش را تنها بگذارد. خواهرش در این باره می گوید: روزی بهروز برای رفتن به جبهه خیلی اصرار می کرد. پدرم عصبانی شد و گفت:” دست زن و بچه ات را بگیر و از اینجا برو و خودت به آنها رسیدگی کن تا بفهمی مسئولیت در زندگی یعنی چه.” بهروز که بجز یک کتابخانه پر از کتاب از وسایل زندگی چیزی نداشت، شروع به جمع آوری آنها کرد و قصد رفتن داشت که گفتم: شما که وسایل و لوازم زندگی ندارید چگونه می خواهی زندگیکنید.گفت:” چادر می زنم و در کتابهایم غذا میخورم ولی حاضر نیستم از جبهه دست بردارم.”
سپس آنقدر روی پله نشست و فکر کرد که حالش به هم خورد و غش کرد.
همسرش می گوید: در تمام نمازها در قنوت دعای ” اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلک ” را می خواند و اغلب نماز را به تنهایی و در اتاقی تاریک اقامه می کرد. در جریان عملیات کربلای 5 مورد اصابت ترکشهای خمپاره قرار گرفت. ترکشها به نزدیکی نای و قلب او اصابت کرد و پزشکان وضعیت او را در صورت حرکت ترکشها خطرناک اعلام کردند. اما گفت:” اگر قرار است بمیرم بهتر است در جبهه به شهادت برسم.”
در سال 1365 به عنوان معلم نمونه استان گیلان و سپس معلم نمونه سراسر کشور برگزیده شد. درکردستان بود که دوستانش روزنامه ای را که خبر و عکس او را به چاپ رسانده بود به او نشان دادند و تبریک گفتند. گفت:” اینها اهمیتی ندارد. معلم نمونه آن معلمی است که در جبهه شهید شده است.”
یکی از همرزمان وی درباره شهادت طلبی بهروز نقل می کند: من و بهروز به همراه چهار تن همواره با هم بودیم. او جانشین فرمانده گردان امام حسین(ع) بود. در یکی از اعزامها دو نفر از ما شهید شدند و در اعزام بعدی نیز دو نفر دیگر به شهادت رسیدند. زمانی که فقط من و بهروز از این جمع زنده مانده بودیم با ناراحتی به من گفت:” از مهلت خوابی که هستم و این از بی سعادتی من است.”
بهروز دراین ایام در قطعه ای چنین سرود:
رفتنی دیگر بباید
بودن درون بستر دیگر بس است
باید درون سنگر مرد
مردنی که بود زنده شدن
جاوید گشتن
رو به سوی بی نهایت پرگشودن
من دگر در ظرف
در بستر نمیمیرم
و اگر مردم بدانید
که در یورش بر سر غارتگران مردم
که مردن نیست
از نو رستن است
چون تک درخت در بیابان
و چون لاله در کویر
و آن گاه پیروزم.
محمدحسینی، وصیت نامه ای نوشت که در فرازی از آن چنین آمده است: امید است در پاسداری و نگهداری از امانت بزرگ الهی، حکومت جمهوری اسلامی که در سایه الطاف و عنایات خدای متعال در اختیار مسلمانان قرار گرفته است حداکثرکوشش و جدیت را به عمل آوریم. نکند خدای ناکرده روز قیامت، برادران مسئول در مقابل شما باشند و شهدا یک طرف قضیه و شما هم طرف دیگر. زندگی ارزش ندارد و این دنیا مزرعه ای برای آخرت است.
همسرش می گوید: آخرین باری که به دیدن ما آمد گفتم بهروز جان، شما را هیچ گاه در لباس نو ندیده ام. با اصرار وخواهش شلواری را که به تازگی خیاط دوخته بود، برایش آوردم تا بپوشد. گفت:” الان وقت جنگ است وقت پوشیدن لباس نو نیست. این لباس را بگذار هر وقت مهدی بزرگ شد، بپوشد.”
همیشه تاکید می کرد:” شما نباید مرا زیاد دوست داشته باشید و در قلب خود محبتی زیاده از حد نسبت به من ایجاد کنید. چرا که من حتماً شهید خواهم شد و آن وقت تحمل آن برای شما سخت خواهد بود. می دانم سال 1363 سال شهادت من است.”
بهروز بیش از چهل ماه د ر جبهه حضور مداوم داشت و این مسئله سبب شده بود که پدرش معترض باشد. روزی پدرش به ویگفت:” به خاطر همسر و فرزندانت به جبهه نرو و مدتی در کنار آنها بمان.” بسیار ناراحت شد. همسرش می گوید: قبل از آخرین اعزام تمام مراحل پرونده سازی شهادت خود را در بنیاد شهید و سپاه انجام داد. حتی عکس و فتوکپی مراسم شهادت را مهیا کرد و همه را در پوشه ای گذاشت و گفت:” بعد از شهادت، مهیا کردن مقدمات خانواده را به زحمت می اندازد.”
برادر بهروز در این باره می گوید: زمانی که پدرم به حضور مستمر وی در جبهه اعتراض کرد ناراحت شد و به من گفت:” پدر را راضی کن تا به جبهه بروم.” به نزد پدرم رفتم و گفتم پیمانه هر که پر شود کسی جلودارش نیست. بهروز از من خواسته است رضایت شما جلب کنم و معتقد است که برای حفظ ناموس و کیان ملت خود باید در جبهه حضور داشته باشد . پدرم گفت:” مگر تا به حال که به جبهه رفت از من اجازه میگرفت.” گفتم بهروز می گوید این آخرین باری است که به جبهه می رود. پدرم رضایت داد و به بدرقه وی آمد. بهروز به جبهه رفت. چندی از این اعزام نگذشته بود که خبر شهادت وی را آوردند. بهروز محمدحسینی در 5 تیر 1366 پس از پنجاه ماه حضور در جبهه ها در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید. یکی از همرزمان، نحوه شهادت او را چنین بیان کرده است:
قبل از عملیات نصر 4 در منطقه ماووت عراق، بهروز به مرخصی آمد و گفت:” چند روز دیگر عملیات داریم و زمان لیاقت و شایستگی من فرا رسیده است.” در همین زمان برای اعزام به حج از سوی لشکر برگزیده شده بود. اما اعزام به حج را نپذیرفت. سرانجام در عملیات، زمانی که نیروهای مجروح را از خط مقدم به پشت جبهه منتقل میکرد بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه پشت و شانه به شهادت رسید.
جنازه بهروز، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای کلاچای رودسر به خاک سپرده شد. از شهید بهروز محمدحسینی سه فرزند به نامهای مهدی ( شش ساله)، ا م البنین ( پنج ساله ) و عیسی ( یک ساله) به یادگار مانده است. پس از شهادت بهروز محمدحسینی، یک مدرسه راهنمایی و یک دبستان و یک خیابان به نام او نامگذاری شد. در بخش رحیم آباد نیز آموزش پرور ش، کانون فرهنگی را به یاد او نامگذاری کرد.