مروری بر زندگینامه شهید احمد ترشیزی
احمد ترشيزى - فرزند محمد - در پانزدهم شهريور ماه سال 1334 به دنيا آمد. او نسبت به برادرهاى ديگرش فعالتر و پر جنب و جوش تر بود. دوران ابتدايى را تا كلاس چهارم در روستاى شاداب گذراند. سپس براى ادامه تحصيل به دبستان فرخى نيشابور رفت.خدمت سربازى را در شيراز گذراند.
قبل از انقلاب در تظاهرات شركت می کرد و در زمان تصرف شهردارى، او محافظت شهر را به عهده گرفت.
احمد ترشيزى در 21 سالگى با خانم مرضيه انتظارى ازدواج نمود كه مدت زندگى مشترك آنها 7 سال بود.
ثمره اين ازدواج چهار فرزند به نام هاى: عفت (متولد بيست و ششم اسفند ماه سال 1357)، حجت (اول فروردينماه 1359)، جعفر (سىام شهريور ماه سال 1360) و جليل (اول خرداد ماه سال 1362) به دنيا آمدند.
او كتابهاى شهيد مطهرى و كتاب هاى مذهبى را مطالعه می کرد. شهيد قبل از شروع جنگ از طريق كميته انقلاب اسلامى براى مقابله با منافقين به مناطق سقز و كردستان اعزام شد. زمانى كه جنگ شروع شد از همان مناطق عازم جبهه هاى حق عليه باطل گرديد و در اوايل سال 1360 زخمى شد و به نيشابور آمد. تا زمان بهبودى محافظت از امام جمعه نيشابور را عهده دار گرديد كه پس از بهبودى حفاظت را به ديگران واگذار كرد و عازم جبهه شد.
می گفت: «اگر ما به جبهه نرويم، پس چه كسى بايد برود؟» او به خاطر ناموس به جبهه رفت.
او به عنوان يك سپاهى در جبهه فرماندهى گردان را به عهده داشت. هر وقت در جبهه نياز به نيرو بود، او به طور متوالى در جبهه حضور مى يافت. براى زير دستانش مثل يك پدر بود و به آن ها روحيه مى داد و سعى می کرد ديگران را شاد كند.
برادر شهيد - محمود ترشيزى - می گويد: «سال 1363 در عمليات خيبر كه نيروها موفق نبودند شهيد آن ها را نصيحت می کرد و می گفت: جنگ هر زمان موقعيت خاص خودش را دارد. شكست دارد، موفقيت دارد. شما ناراحت نباشيد و با مشكلات بسازيد.»
آقاى جغراتى می گويد: «وقتى به او می گفتم: تو چهار تا بچه دارى و به جاى اين جبهه رفتن مدتى در خانه بنشين. گفت: هنوز من در امتحانم قبول نشده ام.»
همرزم شهيد - احمد خرمكى - می گويد: ايشان بسيار شوخ طبع و خندهرو بود. هميشه از خدا می خواست همان طور كه در قرآن وعده كرده است كواعباً اترابا (به معنى دختران زيباروى بهشتى) به او عطا كند.
شب عمليات براى ايشان مانند شركت در عروسى و شب زفاف بود. ايشان در عمليات ميمك، در حين درگيرى و اوج پاتك دشمن و پشت خاكريز، با صورتى خاكآلود و خندهرو - كه دندان هايش نمايان بود - بنده را صدا زد و گفت: آقاى خرمكى، كواعباً اتراباً. بنده هم در جواب گفتم: جاى خواندن اين آيه همين جا است. آنها - منظور همان دختران بهشتى - همين جا در كمين هستند. از خدا بخواه تا نصيبت كند. و ايشان فرمود: اميدوارم. تا انتهاى خاكريز رفتم و برگشتم، ديدم ايشان در خط نيست. وقتى كه از نيروها سؤال كردم كه آقاى ترشيزى كو؟ گفتند: ايشان شهيد شده اند. و من با خودم گفتم در اين جا هر چه بخواهى مى دهند و ايشان كواعبا اترابا خواست و به آن نيز رسيد.»
همچنين می گويد: «زمان عمليات والفجر 3، حدود ساعت 12 ظهر و روز اول عمليات بود كه با شهيد ترشيزى شركت داشتم. در حين پاتك دشمن كه براى باز پسگيرى مواضعى كه از دست داده بود، آتش بسيار زيادى را در منطقه مى ريخت؛ بنده يكى از نيروها را - كه متأسفانه نام او به يادم نيست - ديدم كه شهيدى را بر روى دوش گرفته و به تنهايى به سمت تويوتا جهت انتقال به عقب و معراج شهدا مى آورد. با توجه به اين كه نيروها به شدت درگير بودند، بنده جهت كمك به سمت وى رفتم؛ ولى ايشان نگذاشت و گفت: خودم بايد تنها شهيد را ببرم و بنده هرچه اصرار كردم، ايشان نگذاشت. وقتى كه جنازه ى شهيد را روى ماشين گذاشت و برگشت - در حالى كه لباس هايش پر از خون و صورت وى زير عرق و خاك بود - رو به بنده كرد و گفت: جنازه اى كه ديدى مى بردم، مربوط به برادرم بود كه شهيد شده و با توجه به اين كه بنده به تشييع جنازه وى در شهرستان نمى رسم، لذا جنازه وى را تا آن جا به تنهايى حمل كردم تا در فرداى قيامت گله نكند كه چرا در تشييع جنازه ام شركت نكردى؟ بعد از گفتن اين جملات اسلحه را برداشت و به نبرد خود با دشمن ادامه داد و من به ياد ظهر عاشورا افتادم كه امام حسين(ع) پيكرها را همراه خود به خيمه ها مى آوردند و به جنگ ادامه مى دادند.»
احمد ترشيزى در تاريخ 28/7/1363، در عمليات عاشورا در منطقه ى ميمك، بر اثر اصابت تركش به هر دو پا به درجهى رفيع شهادت نايل و پس از حمل به زادگاهش در بهشت فضل نيشابور دفن گرديد.
منابع:
پرونده کارگزینی شاهد
پرونده فرهنگی شاهد