حیدر، قهرمان یک قصه واقعی
پس از ترک روستا، برای تحصیل فرزندان، سه پسر و یک دختر که حیدر بزرگترین آنها بود، در شهر ساکن شدند. حیدر ده ساله، شاگرد مغازه کفاشی، به همراه مادر شروع به کار کردند تا دو برادر کوچکتر با پسران خانوادههای مرفه و اعیان که گاه نیز صاحبکار مادر و پسر بودند؛ در کلاسهای درس با لباسهای فاخر دانشآموزی به تحصیل مشغول شوند. شبیه فیلمهای هندی ولی با شخصیتهای واقعی ایرانی. این حسرت درس و کلاس و مدرسه، یک عمر در سینهاش محبوس ماند. اما در پایان عمر به مکتب نرفته، موضوع درس و مباحثه و غبطه قاطبه عالمان گردید.
رنج و زحمت، همزاد حیدر بودند. شب های سرد زمستان، با انگیزه روزی حلال، خیابان های یخ بسته شهر را به بستر گرم ترجیح میداد و تا صبح آثار برف و یخبندان را با سایر همقطارانش از چهره شهر میزدود. در کمال تناقض و تعجب هر سال، سرمای زمستان، بر گرمای خانوادگیاش میافزود. سالها بدین منوال میگذشتند و برادرانش با سوادتر و دانشگاه دیده تر میشدند و همچنان حیدر روزنامهای را که صبح به امید هجی کردن کلماتش خریداری کرده بود، شب از فرط سرمای مفرط بر ساق پایش میپیچید و به کار خود ادامه میداد.
کار در شهرداری،حاصل وساطت مادر با یکی از زنان با نفوذ شهر بود که بعدها این وساطت به وصلت حیدر با دختر خانواده منجر شد. به جبران تخطی طبقاتی، همسر شهید تنها با کت داماد، محروم از ارث و جهاز از خانه پدری به حجله صبوری و شکیبایی(بیست سال با حیدر و سی سال در فراق او) پا نهاد. حاصل این وصلت، شش فرزند بود؛ سه دختر و سه پسر که فقط یکی از پسران، مردانه با حیدر تا آخر همراه ماند.
علائق حیدر، تاثیر فراوانی بر انتخاب اسامی فرزندانش داشت. در اوان جوانی، فردوسی و شاهنامه خوانی بخش عمده ای از اوقات فراغت قهرمان قصه ما را به خود اختصاص داده بود. این شاهنامهخوانی و ایران دوستی منتج از آن، اسامی منیژه و بهرام و بهمن، اسطورههای عاشقی بر نام لیلی و عشق به طبیعت در نام لاله و اصرار به استمرار نژاد و تبار پاک در انتخاب نام بهزاد خود نمایی میکند. شاید امید داشت تا با آمیختن عشق و اسطوره و طبیعت و تبارش، جاودانگی ایران را ضمانت کند.
روزگار بدین منوال گذشت و دست برادران به دهانشان نزدیکتر شد. فارغالتحصیلان دانشگاه، توان تامین معاش یافتند. اما امید حیدر به نانآوری برادران، تبدیل به یاس و حزن گردید. شان ایشان به سالها تلاش بیوقفه و طاقتفرسا پیشی گرفته بود. او اکنون مجبور بود کارهای پیش پا افتاده خانه را خود انجام دهد. چرا که کسر شأن برادران دانش آموخته بود تا در صف نانوایی بایستند یا برای خرید ماست و پنیر به در مغازه سرکوچه بروند. تا جایی که مجبور شد شبانه اسباب و اثاثیه محقرانه خود را بر گاری ریخته و به همراه زن و دختر خردسال و بهرام قنداقی، ترک منزل مادری کرده و به اتاق استیجاری فامیل دور ولی در همان نزدیکیها، چند کوچه پایین تر، هجرت کند. زیاد دور دست نرفت تا بلکه سایه حمایتش همچنان برسر خانواده تازه به دوران رسیده باقی بماند.
وظائف حیدر در قبال برادران و تنها خواهرش با ازدواج آنها تقریباً به سرانجام رسید. خانه پدری به یکی از برادران هبه شد. حبیبه، خواهرش راهی خانه شوهر و کلثوم، مادرش به همراه یک ساک از وسائل شخصی راهی خانه حیدر. حبیبه قربانی اعتیاد همسر، عاقبت خوشی نداشت ولی کلثوم تا پایان زندگی، تاج سر حیدر ماند تا زمانی که نه حیدر سر و نه سر تاج داشت و آخرین دعای کلثوم هم«خدایا مراسم سوم مرا با چهل حیدر یکی کن» بود که به تعبیری،به مصداق آیه «اذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعه و لا یستقدمون»، مستجاب شد. آن چنان زندگی شیرزنانه ای، این چنین مرگ زیبنده ای را میطلبید.
حیدر در سی سالگی در منزل به همراه همسرش کتب دبستانی را میخواند و هر سال در امتحان متفرقه شرکت میکرد تا توانست مدرک سیکل را دریافت کند. این موفقیت بزرگی برای حیدر بود. او توانسته بود غول بیسوادی را شکست دهد و سواد بیاموزد. جدول روزنامه ها را حل می کرد و تیترهای روزنامه برایش غریب نبودند. اعتماد به نفس زیادی کسب کرده بود. حال میتوانست پابه پای فرزندان به آینده تحصیلی شان بیندیشد و آنها را به دستیابی به مدارج بالای علمی ترغیب و تشویق کند. این کلام او به گوش همه اهل خانه آشنا بود:«اگر شده کتم را هم می فروشم و شما را به دانشگاه می فرستم.» این کت چه کاراییهایی که نداشت.
در ادامه،او خانه جدیدی را خرید و مستقل شد. این خانه در زمینی ۶۰ -۷۰ متری ساخته شده بود. یک اتاق و آشپزخانه در یک طرف حیاط کوچک و دو اتاق در دو طبقه در آن طرف حیاط. بیشتر زندگی این خانواده ۸ نفره به این طرف حیاط محدود شده بود. آن طرف حیاط همیشه تمیز و مرتب به میهمان هرگز نیامده اختصاص داشت. شیرینی خاطرات دوران سکونت در این خانه گرم و کوچک، آنقدر جذاب بود و هست که هنوز هم بعد از نیم قرن،کسی نیست که از آن به بدی یاد کند. فلک، گشادهروی و سخاوتمند به اجر سالهای سخت با نیت جبران دست به جیب شده بود. قطعه باغ کوچک کیف خانواده را دوچندان میکرد. صدای حیدر بود که:«تا بوق زدم آماده باشید، معطل نشیم». قابلمه ناهار پشت در به انتظار پدر. ساعت ۶ صبح، حیدر سرکار میرفت و ۳ بعدازظهر به بعد تا پاسی از شب در باغ اوقاتش به آبیاری و کشاورزی سپری میشد. دل پر مهرش مثالزدنی بود. انس با دار و درخت و طبیعت، دلش را از مهر لبریز میکرد. موقع قدم زدن در میان درختان، خارها را از زمین جمع میکرد که مبادا به وقت بازی به پای خردسالانش بخلد.
خداوند صوت داود را به این مرد خدا به عاریه داده بود. ترانههای فولکوریک مردمی قدیمی را با صدایی دلنشین در خلوت خود کنار درختان باغ زمزمه میکرد و در بزم و سرور خانوادگی، اصرار و انکار خواندن پدر به عنوان بخشی از مراسم جشن محسوب میشد. رفته رفته، بهرام هم با صدای لرزان حاکی از شرم و خجلت، پدر را همراهی میکرد. و حال که این دو هَزار نغمه خوان به مقصد دوست، قفس را ترک کردهاند، بهزادشان به یادشان نغمه سر میدهد.
حیدر آشنا به مسائل روز و سیاست بود. در خواب و بیداری، کسی از اهل خانه حق نداشت صدای اخبار را حتی کم کند؛چه رسد به اینکه موج رادیو را عوض یا هوای دیدن کانال دیگری به سرش بزند. در جریان انقلاب، این شناخت و آگاهی او به اوج خود رسید. رادیو کوچک اف ام سیاه رنگ اسباب بازی کودکان شده بود و به جای آن، رادیوی ترانزیستوری لامپدار قهوه ای با موج اس دابلیو در بالای طاقچه جای گرفته بود تا اخبار انقلاب از خارج از کشور و دست اول به گوشش برسد. از نظر سمعی و بصری، زندگی حیدر جنبه عمومی پیدا کرده بود. زمان پخش اخبار شب و سریالهای هفتگی و انجام مسابقات ورزشی و مخصوصاً مسابقه بکس محمد علی کلی که قبل از طلوع آفتاب پخش میشد، خانه او محل اجتماع مردان و زنان محله میگشت.
بصیرت حیدر، انتخاب او را در قرار گرفتن در صفوف مختلف آشفته و پر رنگ و نگار اویل انقلاب آسان کرده بود. او با شنیدن اولین ندای انقلاب، بیدرنگ در صف انقلابیون جای گرفت. حیدر به قد رشید و قامت بلند و صدای مردانه شهره شده بود و بهرام به بازوان دراز همچو ابوالفضلش. جای حیدر به خاطر قدش در صف اول تظاهرات سالهای ۵۶ و ۵۷ بود. حیدر آشنا به شب بیداریهای کاری در کوچه و خیابانهای درد آشنای شهر، با سرنیزه دستساز، دور آتش کمپ پاسداری به پا کرده بود و به گشتزنی و نگهبانی در محلات میپرداخت و روزها بدون اطلاع خانواده، پای خشم و غضب به ارث رسیده از قرون متمادی سلطنت و شاهنشاهی بر کف خیابان میکوبید.
با به شهادت رسیدن شهید شکاری، اولین شهید دوران انقلاب در آن شهر، خود مصمم ولی به منع پسرانش مصمم تر برای حضور در تظاهرات بود. می گفت:«اینها رحم نمیکنند. وظیفه شما فقط درس خواندن است. این کشور به مغز بیشتر نیاز دارد تا به فرد». برادران و پسران هم به تلافی این مخفی کاری، خود نیز مخفیانه در لابه لای جمعیت، ترس از ماموران بی رحم و حیدر دلرحم، صدا به صدای هموطنان داده بودند. این پنهان کاری ادامه داشت تا روزی که یکی از پسران، سر کم پشت پدر را از پشت سر در صف اول شناسائی کرد. جرأت و جسارت به دست آمده از شناسائی تحرکات و اقدامات انقلابی پدر در سینجین معمول کارآگاهی مادر با پاسخ:«ما رفته بودیم تظاهرات»، هویدا شد. خشم و ناراحتی حیدر جملهپرسشی پسرانش که: «چرا پس بابا خودت میری تظاهرات و ما را نمی گذاری؟» فرو نشست. پس از آن، پدر و برادر و پسران، همه با هم، در کنار هم در بطن سیل جمعیت جاری میشدند.
طلای سیاه در زمان انقلاب، خاطرات سفیدی آفرید. صفا و صمیمیت در صف نفت موج میزد. مردم ساعتها عذاب صف نفت را به جان میخریدند و با شوق در میان مردم پخش میکردند. جای تعجب نداشت که حیدر هم یکی از این مردم باصفای این صفوف باشد. جامعه بیطبقه توحیدی، عشق و محبت به یکدیگر وکمک به نیازمندان، به عینه در میان مردم دیده میشد.
بحثهای سیاسی، دیگر جای شاهنامهخوانی را در میان خانوادهها گرفته بود. اعتماد و همدلی طبقات اجتماع را درنوردیده بود. سفرهها از برکت قناعت مملو شده بود. تا اینکه شروع جنگ، ولوله ای برجانشان انداخت. میهمان ناخوانده، صفای انقلاب را به کامشان تلخ کرد. اما باز درهای مساجد و خانه ها برای کمک به جنگ زدگان و رزمندگان چهارطاق باز شده بود. همه کمک میکردند که تفنگ به دستان بی کمک نمانند. بهرام سرباز شده بود؛ آن هم درست در دل دشمن خانگی.
روباه ها میمیرند، ولی مکر روباه جاودانه است. تجمیع خارجیان در بخشی از خاک یک کشور، کشتن و کوچاندن اجباری بومیان منطقه و هویت بخشیدن به بیهویتان، از ترفندهای انگلیس و نوچههای خانهزاد او بوده است. و این چنین بود که کشورهای ناخلف آمریکا و اسرائیل، بر روی نقشه پدیدار شدند. سرخپوستان آمریکا رانده و درمانده، پذیرای جوجهتیغیهای اروپایی شدند. چرا جوجه تیغی؟! چون کسی تاکنون این جانور را در حال کندن لانه ندیده است. لانه ای خرگوشی، موشی یا حتی ماری میکند و جوجه تیغی با پررویی تمام وارد آن شده، خود را گرد و قلمبه کرده و در گوشه ای مینشیند. میهمان، میزبان را چنان عاصی می کند که در نهایت، خانه به میهمان وامیگذارد.
حیدر در دوران بازنشستگی، ماشین کمپرسی سبز رنگی را خریداری کرد و با شریک سی سالهاش علی آقا که پیمان و طرح اخوت نوی درانداخته بودند؛ با هم نه حسابی داشتند و نه کتابی. در یک جیب پول شراکت میگذاشتند و در جیب دیگر پول شخصی؛ به همین سادگی. آنها لابه لای مشغلههای زندگی، هر ازچند گاهی محمولههای هدایای مردمی را بار میزدند و میبردند به دل دریادلان جبهه های جنگ.
حصر کردستان و نقده و مهاباد توسط دمکراتها، کمتر از حصر آبادان و خرمشهر نبود. شکستن حصر و نفوذ به دل دشمن، کار مردانهای بود که نامردان را ناامید میکرد. حیدر، وخامت اوضاع را میدید و میدید و میشنید که فرزندان همکارانش چطور بیرحمانه مثله میشوند. دلبندش در میان آتش وطن فروشان در پادگان جلدیان، شب را روز و روز را شب میکرد. آرام و قرار نداشت. گاهی به فکر کسب روزی خانوادهاش مشغول و لحظهای دیگر به خطری که فرزند برومند را تهدید میکرد. از اولش هم سعی داشت آنها را از خطر دور نگه دارد؛ حتی در تظاهرات انقلاب، وحتی در باغ با جمع کردن خار. ولی تقدیر و شرایط جنگ، حمایت پدرانه را از سر فرزندانش دور کرده بود.
پسر دیگرش هم، باز مخفیانه، که دل پدر را نرنجاند، کلاس دانشگاه را ترک و بر ترک سواران جبهههای گیلانغرب و سرپل ذهاب نشسته بود. حمل اثاث و مایحتاج، او را با منطقه آشنا کرده بود. چند روزی بود که از بهرامش بیخبر بود و خبر تنگ تر شدن محاصره، عنان از کف و خواب از چشمانش میربود. تصمیمی گرفت پدرانه، دلسوزانه، جسورانه و شجاعانه. وارد منطقه ممنوعه شد. بهرام را از آتش ربود، ولی متاسفانه شناسایی شده بودند. کسی از آن مهلکه خونین، زنده نمانده بود که شرح مقتل بسراید. پدر و پسر در کنار هم در خون غلتیدند. گلوله ای بر سینه ای که صوت داود سر میداد، نشسته بود و پیشانی کبود بهرام، حاکی از آن بود که بازوان ابوالفضلیاش به گاه افتادن به کمکش نرسیده بودند.
شهادت لیاقتش بود و اسمش به حق برگرفته از نام کرار بود. کوه در مقابل عظمتش، خوار و نامش قوت قلب همگان اعم از غریبه و آشنا بود. اگر این شخصیت به مرگ دیگری میمرد، جای شگفتی داشت. حیدر شهادت را به نقد یک عمر تقلا خریده بود؛ چرا که آنگونه زیستن، این گونه مردن را سزاست. ایثار، مهربانی، گذشت، صبر و بردباری در رفتار و منش او، تک تک هویت و شخصیت پیدا میکردند.
«حیدر زنده نماند که ببیند تمام آرزوهایش در نبودش برآورده شدند»، جمله ای است که همیشه بر زبان همسر باوفایش جاری است. و صدالبته که او زنده است؛ چرا که این وحی منزل است و کلام خداست و هیچ جای شکی در آن نیست. زندگی بازماندگان حیدر، تعبیر و تفسیر حدیث قدسی «من طلبنی وجدنی…» است. «هر کس را که عاشقش شوم، او را می کشم و هر کس را بکشم، دیه او بر گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خود دیه او هستم.»
همه اولاد حیدر دانشگاهی شدند. همه به درجه دکتری رسیدند. آنچه که او در طلبش بود و بدان توصیه می کرد و کت خود را ارزانی اهدافش میکرد، به دعای خیر و به پاس رنج و مشقت و شفاعتش، همه به وقوع پیوست. میزان تحصیلاتی که در چند نسل در یک خانواده بایستی کسب میشد، در طرفه العینی محقق شد. چرا که او خود ضامنش بود. همان که «انما امره اذا اراده شیئاً ان یقول له کن فیکن». پزشک و داروساز و دندانپزشک و رئیس دانشگاه و … همه و همه افتخاراتی است که از صدقه سری دل سوخته و حسرت حیدر، مدیریت و وفادرای مادر و جوانی و رشادت بهرام، نصیب خانواده گردید. نسل بعدی هم به هکذا.