حاجعلی الگوی شجاعت و ایثار بود
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۰۳
ما یک گروه شش نفره بودیم و همه اطلاعات شناسنامه همدیگر را میدانستیم. مثلاً من اطلاعات شناسنامه آقای ذاکری را میدانستم و همه آماده بودیم اگر برای کسی اتفاقی افتاد بتوانیم همدیگر را شناسایی کنیم. تا این حد آمادگی شهادت را داشتیم و هیچ وحشت و ترسی از اتفاقات جنگ نداشتیم
بحث تبلیغات در دوران
دفاع مقدس از اهمیت زیادی برخوردار بود. اگر فیلمبرداران و عکاسان نبودند
شرح دلاوری رزمندگان به پشت جبههها نمیرسید و خانوادههای بسیاری از
وضعیت عزیزانشان بیخبر میماندند. چندی پیش یکی از پیشکسوتان دفاع مقدس و
یکی از رزمندگان باسابقه در امر تبلیغات از میانمان رفت. علی ذاکری را
بچههای مازندران و نیروهای لشکر ۲۵ کربلا به خوبی میشناسند. نیرویی فعال
که در بیشتر عملیاتها پا به پای رزمندگان حضور داشت و از اتفاقات مهم
منطقه فیلم و عکس تهیه میکرد. علی ذاکری در یکی از روزهای پاییز پس از
تحمل چند سال بیماری از دنیا رفت و به جمع دوستان شهیدش پیوست. اسماعیل
رنجبر از همرزمان و دوستان قدیمی ایشان که در بیشتر مأموریتها همراهشان
حضور داشت خاطرات و گفتنیهای زیادی از دوست قدیمیاش دارد که در این گفتوگو خاطراتش را برایمان بازگو میکند.
شما در چه سالی با آقای ذاکری آشنا شدید؟
من
در بهار سال ۱۳۶۱ اولین بار آقای ذاکری را دیدم. ایشان به عنوان بسیجی به
گروه تلویزیونی سپاه مستقر در مناطق جنگی آمده بود و من هم راننده بودم. به
نوعی در بخش تبلیغات جنگ فعالیت میکردیم. ما در رزمی هم شرکت میکردیم و
آقای ذاکری قبل از آمدن پیش ما به عنوان نیروی رزمی در جنگ مجروح شده بود.
از اینجا با هم آشنا شدیم و این آشنایی تا پس از جنگ هم ادامه داشت و تا
آخر عمر هم با آقای ذاکری رفتوآمد خانوادگی داشتیم.
ایشان به بحث تبلیغات علاقه داشتند؟
آقای
ذاکری آن اوایل به عنوان بسیجی برای بحث حفاظت پیش ما آمد و رفتهرفته به
کار تبلیغات علاقهمند شد. زمان انجام عملیاتها ما را همراه رزمندگان
اعزام میکردند و هر چند روزی که انجام عملیات زمان میبرد ما هم در منطقه
بودیم. از مناطق عملیاتی صدا و تصویر برای مرکز ساری میگرفتیم. دوش به دوش
رزمندگان جلو میرفتیم و احتمال شهادت و جانبازی هم برایمان وجود داشت.
آقای ذاکری یک بار هم حین کار تبلیغات در چنگوله جانباز شد.پس در زمان تبلیغات خطرات وجود داشت و احتمال جانبازی یا شهادت میرفت؟
قرار
بود عملیات شود و ما هم به منطقه عملیاتی اعزام شدیم. نیروها در خط
چنگوله – مهران مستقر بودند و ما را به این منطقه فرستادند. ما در خط مقدم
بودیم که دشمن خمپاره ۶۰ زد و آقای ذاکری همراه چند نفر دیگر مجروح شد. بعد
از قطعنامه که عملیات مرصاد انجام شد ما شش نفر بودیم که برای تصویربرداری
رفته بودیم و رزمندگان در حال صحبت با خانوادههایشان بودند که ناگهان
خمپاره ۶۰ وسط ما خورد و هفت نفر همراه خودم مجروح شدیم. همه سوار آمبولانس
شدیم تا برای مداوا به پشت خط برویم ولی متوجه شدیم باتری آمبولانس به
خاطر اصابت خمپاره آسیب دیده است و کار نمیکند. همه سوار یک ماشین دیگر
شدیم و به ایلام رفتیم. یک شب در ایلام ماندیم و زخمهایمان را پانسمان
کردیم. آقای ذاکری واقعاً دل شیر داشت و هیچ کدام از این خطرات باعث ترس یا
دلسردیشان نمیشد.آقای ذاکری در بخش پشتیبانی تبلیغات کار میکرد و تمام خطراتی که نیروهای رزمی را تهدید میکرد متوجه ایشان هم بود.
بعد از جانبازی دوباره عازم جبهه شدند؟
تا
آخرین لحظه جنگ و تا زمانی که قطعنامه پذیرفته شد هر عملیاتی شروع شد ما
همراه آقای ذاکری میرفتیم. ما دو گروه بودیم. یک گروه در پایگاه میماند و
گروه دیگر به منطقه میرفت و برای عملیات بعدی جایمان عوض میشد.با توجه به دوبار جانبازیشان درباره جنگ و جانبازی با ایشان صحبت میکردید؟
ایشان
خیلی انسان معتقد، ولایی و علاقهمند به جبهه و جهاد بود. این جانبازیها
هم هیچگاه مانعی بر سر راهشان نبود و سبب نشد تا به خاطر جانبازی دیگر به
جبهه نیاید. اینکه بگوید من به دلیل خطرات یا وضعیت خانوادهام پشت خط
بمانم و به منطقه نیایم اصلاً در مرامشان نبود. خیلی انسان فعال و مجاهدی
بود. هم رزمنده بود و هم در پشتیبانی تبلیغات فعالیت میکرد و در بحثهای
مربوط به جنگ بسیار فعال بود. با جان و دل خدمت به رزمندگان را دوست داشت و
به معنای واقعی کلمه عاشق فضای جبهه بود. اصلاً دنبال این حرفها نبود که
بگوید الان که من جانباز شدهام کارم را کردهام و دیگر به جبهه نمیآیم.
تا آخرین لحظه مشغول کار و فعالیت بود. حتی زمانی که جانباز شد و نتوانست
به جبهه بیاید ناراحت بود. اگر زمانی اعزام داشتیم و نمیتوانست بیاید
میگفت: من حتماً باید بیایم. اگر الان هر چه بخواهم از عشق و علاقه و
فعالیتشان در جبهه بگویم کم گفتهام.در رابطه با شهادت صحبت میکردید و آمادگیاش را داشتید؟
ما
یک گروه شش نفره بودیم و همه اطلاعات شناسنامه همدیگر را میدانستیم.
مثلاً من اطلاعات شناسنامه آقای ذاکری را میدانستم و همه آماده بودیم اگر
برای کسی اتفاقی افتاد بتوانیم همدیگر را شناسایی کنیم. تا این حد آمادگی
شهادت را داشتیم و هیچ وحشت و ترسی از اتفاقات جنگ نداشتیم. آقای ذاکری نیز
انسان شجاعی بود و با توجه به جانبازیهایشان پذیرای هر پیشامدی بود.
هرجایی که مستقر میشدیم ایشان سریع میرفت و کارهای مربوط به درست کردن
سنگر را انجام میداد. معتقد بود اول حفظ جان بعد جنگ. یعنی طوری نبود که
بخواهد بیگدار به آب بزند. تمام جوانب را رعایت میکرد و میدانست در جبهه
نیروها چه اهمیتی دارند. یک بار به جزیره مجنون رفتیم و در جزیره به خاطر
رطوبت خاک به سختی سنگر زد. به دلیل همین سنگرها وقتی دشمن جزیره را
بمباران کرد توانستیم پناه بگیریم و آسیبی به کسی نرسید. یک بار دیگر وقتی
به شهر مریوان در استان کردستان رفته بودیم صبح که راهی شدیم خبری از برف
نبود ولی تا غروب برف سنگینی بارید. مانده بودیم چطور از قله جانوران به
مریوان برویم. ایشان یک طرف جاده را پیاده میرفت و راه را مشخص میکرد و
ما هم پشت سرش حرکت میکردیم. از خودگذشتگی زیادی داشت و در کار پیشقدم
بود. شجاعت و ازخودگذشتگی ترکیب کاملی از ایشان ساخته بود.از انجام کار تبلیغات و از اینکه اسلحه در دست ندارند و نمیتوانند در خط مقدم حاضر باشند احساس محدودیت نمیکردند؟
ایشان
میگفت: با دوربین میتوانم پیام بیشتری به خانواده رزمندگان و شهدا
برسانم. به اهمیت کار تبلیغات واقف بود. اینکه خبرهای مهمی از جبهه به پشت
جبهه مخابره میکرد برایش ارزش زیادی داشت. اینکه خانواده رزمندگان از
وضعیت عزیزشان اطلاع پیدا کنند برایش یک دنیا ارزش داشت. هر لشکر گروه
تبلیغات داشت و ما هم در لشکر ۲۵ کربلا در هفتتپه مستقر بودیم و
فرماندهمان سردار مرتضی قربانی بود. ما هر بار در گروه شش نفره به منطقه
میرفتیم که شامل یک تصویربردار، یک کمک تصویربردار، دو صدابردار، یک
راننده و یک پشتیبانی میشد. آن زمان دوربینهای پرتابل بسیار سنگین بود و
کار تصویربرداری را خیلی سخت میکرد. آقای ذاکری آچار فرانسه گروه بود و هر
جا کمک نیاز بود ایشان بیچون و چرا قبول میکرد. گاهی عکاسی هم میکرد.
ما یک گروه کامل بودیم که تمام کارهای تبلیغات و تصویربرداری را انجام
میدادیم.بازخورد گزارشهایتان را در جامعه میدیدید؟
ما
با ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ همکاری زیادی برای کمک به رزمندگان داشتیم.
زمانی که عملیات نبود در پشت جبهه کار میکردیم. تمام روستاهای مازندران
که برای جبهه کمک میفرستادند را پوشش میدادیم. زمانی که عملیات بودیم
اتفاقات منطقه را پوشش میدادیم. یک گروه خیلی فعال بودیم. مردم و رزمندگان
ارتباط خوبی با ما داشتند و بازخورد فعالیتهایمان را هم در جبهه و هم در
اجتماع میدیدیم.مهمترین خبری که همراه آقای ذاکری مخابره کردید چه بود؟
منطقه
مهران عملیات کربلای یک که انجام شد ما در منطقه و خط مقدم حضور داشتیم و
همراه آقای ذاکری و دیگر اعضای گروه اخبار منطقه را پوشش دادیم. این یکی از
خاصترین مأموریتها و فعالیتهایمان در دوران دفاع مقدس بود که خاطراتش
هنوز در ذهنم نقش بسته است. در کنار کار و با وجود تمام سختیها با هم شوخی
هم میکردیم. آقای ذاکری روحیه خوبی داشت و شوخ طبع بود. هنگام کار با
ایشان احساس خستگی نمیکردیم. روزهای بسیار خوبی در کنار هم در دوران دفاع
مقدس داشتیم. ما در مناطق سخت و خطرناکی کار و در بعضی ارتفاعات حتماً
باید با دوشکا حرکت میکردیم. در قله جانوران دو ماشین بودیم که در حال
حرکت ناگهان یکی از ماشینهایمان کمین خورد و مورد هدف قرار گرفت.آقای ذاکری وصیتنامهشان را نوشته بودند؟
بله،
در طول حیات چندبار وصیتنامه نوشتند. ما خیلی به هم نزدیک و مثل برادر
بودیم. پس از جنگ هم ارتباطمان را حفظ و حتی زمانی که ازدواج کردیم
ارتباطمان خانوادگی شد. آقای ذاکری از خانوادهای زحمتکش بود که وضعیت مالی
خوبی نداشتند. ساکن روستای پرکوه بود و پس از جنگ به روستایشان برگشت و
وقتی از دنیا رفت همانجا به خاک سپرده شد. بیماری شان از دو سال پیش شروع
شد و به دلیل سرطان معده در تهران عمل شد و هر ۲۰ روز یک بار شیمی درمانی
میشد. این اواخر عمر به دلیل بیماری خیلی ضعیف و سختی زیادی متحمل شده
بود. سرطان معده گرفته بود و جراحیهای سنگین روی بدنش انجام شده بود و
خارج کردن معده و نابودی مری در کنار زندگی با شرایط سخت تغذیهای روحیه او
را تضعیف نکرده بود.از اینکه از قافله شهدا جا مانده بود ناراحت بودند؟
بله،
خیلی ناراحت بود. میگفت: چرا این همه مناطق خطرناک شانه به شانه رزمندگان
حرکت میکردیم ما شهید نشدیم. آرزوی شهادت داشت و گاهی خیلی دلتنگ دوستان
شهیدش میشد و از اینکه در دوران دفاع مقدس به شهادت نرسید ناراحت بود.در پایان از خاطراتتان برایمان بگویید.
اوایل آشناییمان ایشان بسیجی بود و خیلی دوست داشت پاسدار رسمی شود.
میگفت: من اگر بخواهم شهید شوم باید با لباس سبز پاسداری باشد. با تلاش
فراوان توانست عضو سپاه شود و لباس سبز پاسداری را تن کند. وقتی لباس را
میپوشید میگفت: آرزوی دیگری ندارم و حالا آماده شهادت هستم. شوق زیادی به
خدمت در لباس پاسداری داشت.منبع: روزنامه جوان
نظر شما