فرمانده شهیدی که سه بار تشییع شد/ شهید محمد عبادیان به روایت همسر
«قدسیه» خانم می گوید زندگی ما از قهرمانان فیلم «ویلایی ها» خیلی سخت تر بود. هر روز خون دل می خوردیم و هر لحظه مان را با اضطراب شنیدن خبر شهادت همسرانمان می گذراندیم. اضطرابی که در نهایت 24 دی ماه 1365 به اوج خود رسید و همسرم در شلمچه به برادر شهیدش پیوست.
خانم «قدسیه بهرامی» همسر سردار شهید «محمد عبادیان» که هنگام شهادت معاونت پشتیبانی و تدارک لشکر 27 محمد رسول الله را برعهده داشت، راوی این گزارش نوید شاهد است تا از زندگی با شهیدی بگوید که در عملیات «کربلای 5» به شهادت می رسد و او را در اوج جوانی با سه فرزند تنها می گذارد.
شهید «محمد عبادیان» در جریان عملیات «کربلای 5» در شلمچه
به شهادت می رسد. در روزهایی که یادآور حماسه های رزمندگان «کربلای 4 و 5» است، به
گفت و گو با همسر این شهید شجاع و سرافراز نشستیم تا یاد یکی از بزرگمردان این
حماسه را گرامی بداریم. گفت و گوی نوید شاهد با خانم «قدسیه بهرامی» همسر شهید
«محمد عبادیان» را در ادامه می خوانید:
از شاگردی تا مدیریت در «کفش ملی»
شهید عبادیان متولد فروردین 1329 در بهشهر بود. ما با هم
نسبت فامیلی داشتیم و محمد آقا پسر دایی ام بود. تا 17 سالگی در بهشهر زندگی کرد و
بعد از آن به تهران آمدند. بعد از آن در جاهای مختلف شاگردی کرد تا این که در «کفش
ملی» استخدام شد و به مرور زمان مدیریت فروشگاه های این شرکت را برعهده گرفت. به
قول قدیمی ها «بچه مذهبی» بود و پای منبر مرحوم «کافی» می نشست. مادر شهید در
بهشهر قرآن درس می داد به همین خاطر ایشان در محیطی مذهبی و معنوی رشد کرده بود.
بعد از عقد فهمیدم چقدر دوستش دارم
سال 1354 بود که خانواده شان پیغام دادند می خواهند به خواستگاری بیایند.ما ساکن مشهد بودیم. کلاس دوازدهم بودم. محمدآقا تا سیکل (سوم راهنمایی) درس خوانده بود و من می خواستم دیپلم بگیرم. آن زمان مدرک خیلی مهم بود و خانواده ها به این که مرد اهل کار باشد بیشتر اهمیت می دادند. خانواده ما هم بسیار مذهبی بود. مادر شوهرم دوست داشت عروسش هم از نظر اعتقادی به پسرش نزدیک باشد. اگرچه محمدآقا پسر دایی ام بود اما من فقط یک مرتبه ایشان را آن هم خیلی کوتاه در بهشهر دیده بودم اما از اوضاع و احوالش خبر داشتم.
زمانی که دایی ام برای خواستگاری پیغام فرستاد، خواهرم
بزرگترم به من گفت «تحصیلات تو از محمد آقا بیشتر است اما تو هم آدم مذهبی هستی.
سبک و سنگین کن ببین تحصیلات برایت مهمتر است یا اعتقادات.» در آن دوران پیدا کردن
جوانی که معتقد باشد، خیلی سخت بود. خانواده همسرم چند روزی به مشهد آمدند و میهمان
ما بودند. محمدآقا همراه پدرم به مسجد می رفت و از آن جایی که متوجه شده بود من هر
روز روزنامه «کیهان» و «اطلاعات» می خوانم، این روزنامه ها را برایم می خرید. در
همان چند روز در دل پدر و مادرم جا باز کرد. جواب دادن برای من سخت بود. همسرم و
خانواده اش به تهران برگشتند. چند روزی گذشت تا این که همه فامیل برای مراسم
نامزدی برادرم به بهشهر رفتند اما من چون درگیر کنکور بودم، به مراسم نرفتم. در
همان مراسم دایی ام نامزدی من و محمدآقا اعلام کرده بود. آن موقع ها که تلفن نبود،
از مخابرات به من زنگ زدند و نظرم را پرسیدند. من جواب مثبت دادم و فامیل یک راست
به مشهد آمدند. محمدآقا چند روزی سرکار نرفته بود و خیلی فرصت نداشتیم. 26 تیرماه،
جشن عقد مفصلی در خانه پدرم گرفتیم. زمانی که می خواست به تهران بیاید، همراه پدرم
به راه آهن رفتیم و بعد از خداحافظی تازه فهمیدم «چقدر دوستش دارم.»
اگر روزی 3 بار کفش هایش را جفت کنی بازهم کم است
نامه نگاری های ما شروع شد. گاهی هم تلفنی با هم صحبت می
کردیم. بعد از 40 روز به مشهد آمد و بعد از یکی دو بار آمدن و رفتن گفت «باید
عروسی کنیم. این دوری و رفت و آمد برای من سخت است.» 19 آبان سال 1354 ازدواج و
زندگی مان را در یک خانه اجاره ای در محله جیحون شروع کردیم. مادر همسرم با ما
زندگی می کرد. یک اتاق دست ایشان و یک اتاق هم دست ما بود. پدرم می گفت «محمد آقا
اینقدر آقا و خوب است که اگر روزی سه بار کفش هایش را جفت کنی، کم است.»
یک سال اول زندگی مان به گشت و گذار و مسافرت گذشت. سال 1356 پسر اولم به دنیا آمد و اسمش را حمیدرضا گذاشتیم. پسرم 5 ماهه بود که شهید همراه مادرش برای اولین بار به حج تمتع مشرف شدند. روزهای اول انقلاب بود که پسر دوم به اسم احمدرضا به دنیا آمد. دخترم هم سال 1363 به ما خانواده ما اضافه شد.
«کفش ملی» استعفای همسرم را قبول نکرد
بعد از پیروزی انقلاب، شهید به عنوان نگهبان مسوولان انتخاب شد و کمتر به خانه می آمد. صبح که از خانه بیرون می رفت نمی دانستم آیا تا شب زنده می ماند و به خانه بر می گردد!
سال 1360 در پادگان امام حسین (ع) آموزش نظامی دید. همان زمان نامه استعفایش از «کفش ملی» نوشت اما قبول نمی کردند. به شهید می گفتند «هرچه بخواهیم به تو می دهیم اما اینجا بمان و با ما کار کن». شهید تصمیمش را گرفت و می گفت «دیگر نمی توانم منتظر بمانم و بدون حقوق به جبهه می روم. من پیش از انقلاب کاری برای انقلاب نکرده ام اما حالا می خواهم دینم را ادا کنم».
محمدآقا به خدا توکل داشت. وقتی خسته و خاکی به خانه می آمد
برایم چیزی تعریف نمی کرد و می گفت «از من نخواه درباره جنگ و مظلومیتمان با تو
صحبت کنم»، دلش خون بود.
جراحت در «کربلای 4»، شهادت در «کربلای 5»
محمدآقا در عملیات «کربلای 4» و «بدر» مجروح شد. ایشان بارها و بارها در جنگ جراحت دید. شهید «علیرضا عبادیان» برادر محمد آقا در عملیات «کربلای 4» به شهادت رسید. همسرم شاهد شهادت برادرش بود و خودش هم از ناحیه هر دو پا مجروح شد. نزدیک 40 روز در بیمارستان بستری بود و بعد از این که کمی بهبودی پیدا کرد، دوباره عازم جبهه شد. آن روزها با عملیات «کربلای 5» مصادف بود و محمد آقا، عصا به دست به منطقه رفت. من به همراه فرزندانم از سال 1361 تا سال 1365 در منطقه بودیم. روزگار خیلی سخت بود و آن سال ها همیشه با دلهره و اضطراب زندگی می کردیم. برادر همسرم 28 بهمن 1364 در جریان بمباران فاو در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید. سالگرد ایشان با مراسم چهلم همسرم مصادف بود.
محمدآقا روز دوشنبه با ما خداحافظی کرد و یک هفته بعد روز
دوشنبه که با شهادت حضرت زهرا (س) مصادف بود، به شهادت رسید. از همان سال تا امرزو
به نیت شهید 75 روز ایام فاطمیه در خانه مراسم روضه برگزار می کنیم.
«ویلایی ها» روایت زندگی ماست
در روزهای آخر دزفول بودیم. گفتند صدام می خواهد شیمیایی بزند که به اندیمشک رفتیم. رزمنده ها یکی یکی شهید می شدند و خانواده هایشان به شهرشان بر می گشتند. فیلم «ویلایی»ها روایت زندگی ما و خانواده شهدایی است که برای نزدیک بودن به همسرشان در منطقه بودند.
روزی که به سراغ شهید آمدند تا او را برای عملیات «کربلای 5» ببرند، هر 3 فرزندمان «آبله مرغان» گرفته بودند. یک روز بچه ها را پیش دکتر بردم. دکتر به من گفت «با سه بچه مریض در این شهر جنگ زده چه می کنی؟» جواب دادم «با خودم می گویم شاید همسرم یک بار دیگر بیاید و بچه ها را ببیند». بعد از این که چند روز از دکتر بردن بچه ها گذشت، یک نفر فرستاده بود تا بچه ها را به دکتر ببرد. چند روز بعد خبر داد که پیشمان می آید. من هم با ذوق و شوق فراوان بچه ها را آماده کردم و غذا پختم. شهید تا دیروقت نیامد و بچه ها و مادر شهید خوابیدند. حدودای ساعت 2 بود که شهید را آوردند. دوباره زیربغل شهید را گرفته بودند. همان شب در راه تصادف و با تیر چراغ برق برخورد کرده بود. تمام بدنش پُر از شیشه بود. هیچ وقت صدای ناله اش را نشنیده بودم اما آن شب تا صبح ناله کرد. من هم آرام آرام شیشه ها را از بدنش در می آوردم. هنگام نماز صبح، مادر شهید زمانی که برای نماز صبح بیدار شد، شلوار خونی شهید را در لگن آب دید و ترسید. ماجرا را تعریف کردم. شهید تا ظهر پیش ما بود. بچه ها که می خواستند مدرسه بروند، شهید در حمام بود. زمان خداحافظی آن ها را بوسیده، بغل کرده و به آنها گفته بود «شاید دیگر شما را نبینم، مادرتان را به شما می سپارم.»
دخترم فاطمه تمام بدنش به خاطر «آبله مرغان» زخم بود. شهید از من خواست او را به حمام ببرد تا چند دقیقه ای با او بازی کند. فاطمه هم برای پدر شیرین زبانی می کرد. در آن لحظه ها قلبم فشرده می شد و احساس می کردم قرار است اتفاقی بیفتد.
دنبال شهید که آمدند، من و مادر ایشان گریه می کردیم اما قادر نبودیم او را پیش خودمان نگه داریم. شهید شال سبز به کمر بسته و چفیه به گردن انداخته بود و در چشم من بسیار زیبا و شبیه نور شده بود. می دانستیم که دیدار آخر است. یک قدم می رفت و پشت سر نگاه می کرد. مادرش می گفت «خدا به ما رحم کند.» یک هفته گذشت و ما خبر شهادت را شنیدیم. مادر شهید عبادیان هم دو سال بعد، فوت کرد.
شهید عبادیان 3 مرتبه تشییع شد
پدر شوهرم شب شهادت محمدآقا به دو کوهه آمد تا ما و پسرش را
به تهران برگرداند اما نمی دانست که پسر دومش هم به شهادت رسیده است. به ما گفتند
«دوست حاجی شهید شده و حاجی گفته برای مراسم به تهران برویم، او هم خودش می آید.» وسایلمان را جمع کردیم، خانواده پدرشوهرم شلوغ
بود و فردا صبح خبر شهادت را به ما دادند. پیکر شهید عبادیان بعد از تشییع در
تهران، به بهشهر منتقل شد و در نهایت در مشهد هم تشییع و در صحن «آزادی» حرم امام
رضا (ع) به خاک سپرده شد.
یک بار شهید از من پرسید بعد از من کجا می مانی. خیلی ناراحت شدم اما بعد از این که برای شنیدن جواب مدام اصرار می کرد، به او گفتم به خاطر خانواده ام به مشهد بر می گردم. ایشان هم وصیت کرد بعد از شهادت در حرم امام رضا (ع)، اگر نشد در «خواجه ربیع» و باز هم اگر نشد در «بهشت رضا» به خاک سپرده شود تا رفت و آمد برای ما سخت نباشد.
خمپاره قلبش را پاره کرد
مسئول تدارکات و مهندسی رزمی باید همیشه پشت خط بود اما
شهید عبادیان تا غذای رزمندگان را نمی داد و نیازهایشان را برطرف نمی کرد، به عقب
بر نمی گشت. وسایل جنگی و خوراکی به رزمندگان می رساند. بسیار منظم بود و به بیت
المال بسیار اهمیت می داد. شهید عبادیان براثر اصابت خمپاره به شهادت می رسد. قلب
ایشان پاره و دست و پایشان قطع می شود. تنها سر و صورتشان سالم مانده بود.
انتقام «کربلای 4» را می گیریم
بعد از عملیات کربلای 4 و جراحتی که شهید دید، نزدیک 10 روز در خانه بود. آن روزها می توانستیم تلویزیون عراق را بگیریم. «مهدی ابریشم چی» و «مسعود رجوی» صحبت کرده و با افتخار می گفتند «ما پیروز شدیم.»
محمدآقا این تصاویر را که می دید اشک می ریخت و می گفت «هرکه دارد هوس کربلا بسم الله. حالا به شما نشان می دهیم و جبران می کنیم». این اتفاق هم افتاد.
مربی فرزندان شهید «کربلای 4 و 5» بودم
بعد از چهلم شهید به مشهد آمدیم. یک سالی با پدر و مادرم زندگی کردیم و بعد از آن مستقل شدیم و تا 12 سال مستاجر بودیم. بعد از سالگرد شهید، در جهاد دانشگاهی دوره ای را گذراندم و مربی کودک شدم. زمانی که مشغول به کار شدم، مربی 400 کودک از فرزندان شهدای «کربلای 4 و 5» بودم. آن بچه ها بزرگ و تعدادشان کم شد. بعداز آن مددکار بنیاد شهید بودم تا این سال 1378 به دلیل بیماری سختی که به سراغم آمد، بازنشسته شدم. این روزها را در کنار فرزندانم می گذرانم. به لطف خدا، زندگی خوبی دارند. حمیدرضا همراه خانواده اش ساکن تهران است، به زبان روسی و انگلیسی تسلط دارد و در یک شرکت نیمه خصوصی مشغول به کار است. احمدرضا دندانپزشک است و در مشهد زندگی می کند. فاطمه، فارغ التحصیل رشته داروسازی است و بعد از ازدواج به تهران آمد و در یک داروخانه کار می کند.
مصاحبه از نیره دوخائی