روایت یک آزاده و جانباز شیمیایی از مرحله سوم عملیات کربلای 5 و آغاز چهارسال اسارت
«سید هادی غنی» آزاده و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس، درباره خاطرات روز دوم بهمنماه سال 1365 که آغاز فصل اسارت جمعی از رزمندگان اسلام در عملیات کربلای 5 بود، گفتگویی با خبرنگار نوید شاهد داشت. وی خاطرات خود را از عملیاتی که آنها را به دست دشمن داد و پس از تحمل چهار سال اسارت در زندانها و اسارتگاههای رژیم بعث عراق، در بیستوششم مردادماه 1369 قدم به خاک پاک ایران گذاشتند را تعریف کرد.
این آزاده و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس، گفت: بیستونهم دیماه 1365، ما وارد مرحله سوم عملیات کربلای 5 در شلمچه شدیم. «محمد هادی» فرمانده گردان، از نیروها خواست در نیزارها سنگر بگیرند تا از طرف «حاج علی فضلی» فرمانده لشکر، دستوری برای ادامه کار بیاید. به یاد میآورم در نیزارها بودیم که برادر شهید «عباس نصیبی» از نیروهای پاسدار که محافظ نخستوزیر وقت بود، به جمع ما پیوست.
من همیشه عادت داشتم برای همرزمانم، یک اسم مستعار انتخاب کنم. جالب اینجا بود که برای هرکسی اسم میگذاشم، شهید میشد. عباس به من میگفت "برای من اسم نگزاری، من دوست ندارم شهید بشوم. میخواهم آنقدر بجنگم تا پیروز شویم. اگر خداوند به من لیاقت داد، آنموقع شهید میشوم." عباس، همیشه به بچهها قول میداد اگر فرصتی پیش بیاید، من به شما چای دودی خواهم داد. ما در خلال عملیات کربلای 5 بودیم و همچنان در نیزار بسر میبردیم که عباس از درون کولهپشتیاش، لوازم چای را درآورد تا به قولش عمل کند. من او را نگاه میکردم که ناگهان نیروهای بعثی، ما را به رگبار بستند.
وی ادامه داد: در این درگیری در لابهلای نیزارها، دیدم کمر
شهید عباس نصیبی، مانند یک غنچه گل شکافته شد. بیش از هفت تیر به کمر عباس خورد و
خون فوّاره زد. وقتی عباس شهید شد، غیرت رزمندهها به جوش آمد و نتوانستند این
ناجوانمردی را تاب بیاورند. از اینرو ما عراقیها را دنبال کردیم. دو روایت از
ادامه درگیریها در ذهنم وجود دارد؛ بعضی از همرزمان تعریف میکردند ما در 18
کیلومتری بصره سنگر گرفتیم اما برخی دیگر میگفتند در 22 کیلومتری بصره بودیم که
به منطقه پتروشیمی و مرکز توپخانه عراق نزدیک شده بودیم. در آنجا سنگر گرفتیم و به
دستور فرمانده محمد هادی، منتظر ماندیم تا دستوری از بالاتر برسد.
در این شرایط بحرانی که نزدیک بصره بودیم متوجه شدم یکی از برادران همرزممان به نام «علی رحیمی» از ناحیه دست تیر خورده و مجروح شده بود. به او گفتم؛ "دست شما سیاه شده، چرا به عقب بازنمیگردی؟" رحیمی در جوابم گفت: "مگر خبر نداری؟! ما در محاصره قرار گرفتهایم." با شنیدن این حرف، گویی بند دل من پاره شد. فرمانده گردان، به نیروها گفت؛ ما تجهیزات نظامی زیادی نداریم زیرا از ابتدا قرار نبود چند روز در عملیات بمانیم و باید به عقب برمیگشتیم.
سید هادی غنی، با بیان اینکه گروهان ما سه شبانهروز در آنجا محاصره شد و نهایتا 29 نفر اسیر شدند، گفت: در نقطهای که نزدیک به بصره بود چند شبانهروز حضور داشتیم و راهی برای برگشت به عقب نبود، مجبور بودیم با انگشتان خود، بدون هیچ وسیلهای سنگر بکنیم. محمد هادی فرمانده گردان میدید همه دارند با ناخنهایشان، سنگر میکنند درحالیکه خون از ناخنها چکه میکند. او میگفت: "وقتی ایثارگری شما را میبینم، خجالت میکشم. آهی از ته دل کشید و دعا کرد؛ خدایا این بچهها را پیروز بگردان."
جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس، یادآور شد: بههرحال ما اولین سنگر به سمت بصره را ساختیم و بعدازظهر یکی از روزهای محاصره بود که میخواستیم در سنگر کمی استراحت کنیم، صدای تانک شنیدیم. من بلند شدم و همانند شهید حسین فهمیده، نارنجک را آماده کردم تا اگر تانکی آمد از پشت سوار آن شده و منفجرش کنم و یا زیر تانک بخوابم و به هیچوجه اجازه ندهم عراقیها به نیروهای ایرانی رسیده و آنها را قتل عام کنند.
وی افزود: بالاخره با طراحی هوشمندانهای، یکی از نیروهای ما توانست وارد تانک دشمن شود و خدمه آن را اسیر کرده و در نهایت تانک را به غنیمت گرفتیم. پس از آن، یک لودر و یک وانت عراقیها را نیز به غنیمت گرفته و چند نفر از عراقیها را به اسارت گرفتیم.
بعدازظهر یکی از روزهای اسارت بود که در سنگر نشسته بودیم، من و همرزمانم با گریه و اشک میگفتیم: "یا صاحبالزمان، نام گردان ما به نام شماست، آیا نباید ما را کمک کرده و دستمان را بگیری؟!" همرزمان پیشنهاد دادند که بیایید همگی زیارت عاشورا بخوانیم.
پس از قرائت زیارت عاشورا در سنگری که با انگشتان خود ساخته بودیم، همگی از شدت خستگی به بخواب رفتیم. یکی از عزیزان رزمنده، خواب امام زمان (عج) را دید که آقا حضرت مهدی (عج) نوید کمک داده و ما را به صبر دعوت کرد. همزمان با ایشان، یکی دیگر از همرزمان هم خواب حضرت را دیده و نوید کمک از ایشان را میگیرد. بعد از اینکه همرزمانمان خواب خود را تعریف کردند، همه بچهها نماز شکر خواندند و سجده بجا آوردند. همه خوشحال بودیم و سه شبانهروز مقاومت کردیم.
این جانباز شیمیایی گفت: شب دوم بود، برادر محمد هادی، من را صدا زد و گفت: " اکثر نیروهایمان مجروح هستند، اما نیروهای شما سالمترند، شما سریعا بروید و نیروها را جمع کرده و خط را بشکنید و سربازانمان را برگردانید."
پس از این دستور، ما رفتیم اما با تیرهای عراقیها مواجه شدیم که مستقیما به سمت ما شلیک میشد. من گفتم بهتر است جلوتر نرویم و در همینجا سنگر بگیریم و دو شیفته سنگر را اداره کنیم. یکی از همرزمان به نام شهید «امیر علینقیان» گفت؛ من میخواهم پشت تیربار بنشینم، من به او گفتم خودم با تیربار کار کرده و به آن آشنایی دارم. اما او که نوجوانی 17 ساله بود، به غرورش برخورد. بنابراین به او اجازه دادم پشت تیربار بنشیند. نیروهای دیگرمان در سنگر بودند و با خدای خود راز و نیاز میکردند. در این هنگام یک شلیک مهیبی با توپ فرانسوی از سوی عراقیها، صدای ناله بچهها را در سنگر بلند کرد. همچنین موج انفجار توپ، من را از زمین بلند کرد و دید چشمانم از بین رفت. در شرایطی که شیمیایی شده بودم، سریعا خودم را به برادر هادی رساندم و از او خواستم نیروی کمکی بفرستند تا جانبازها را برگردانیم. آن موقع، شهید علینقیان هم در اثر موج انفجار دو چشمان خود را از دست داد.
وی گفت: من و چند نفر دیگر از بر و بچههای سنگر خداحافظی کردیم و به آنها قول دادیم که آمبولانس آورده و همه جانبازان را به عقب بازگردانیم. در این فاصله سربازی به نام شهید حجت الله شیرخانی من را صدا زد و گفت؛ سید کجا میخواهید بروید؟ به او گفتم؛ اگر خدا بخواهد ما قصد داریم به عقب بازگردیم. او خوشحال شد و هنوز از حرف من ثانیهای نگذشته بود که ناجوانمردان عراقی، بار دیگر ما را به رگبار بستند. حجت هم به زمین برخورد کرد و مجروح شد. در این درگیری، تعدادی از نیروها و فرماندهان توانستند خود را از منطقه نجات دهند. اما اینجا بود که من و تعدادی از همرزمان، به اسارت دشمن درآمدیم.
دوم بهمن 65 بود و فصل اسارت ما از اینجا شروع شد.
مصاحبه از فرزانه همتی/