می روم تا انتقام سیلی مادر بگیرم
تولد
بهار 1364 بود که دومین گل در باغچه خانواده طاهرنیا روییده شد. سجاد اسمی بود که خانواده برایش انتخاب کردند. او در فضایی مذهبی تربیت شد. در کنار پدری که سه سال قبل از تولد سجاد به عضویت سپاه درآمده بود و مادری که تمام تلاشش را می کرد که فرزندانی مؤمن تربیت کند. در سن 8 سالگی فعالیت های خود را در مسجد شروع کرد. بزرگتر که شد نیز پایگاه بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) محله یخ سازی رشت فعالیت های خود را ادامه داد. (راوی پدر شهید)
ایثار در مدرسه
اول دبیرستان که بود، یکی از همکلاسی هاش کار اشتباهی کرده بود. وقتی معلم پرسیده بود کی این کار رو کرده؟ سجاد گفته بود: من! معلم هم گوش سجاد رو گرفته بود و از کلاس بیرونش کرد. دوستاش وقتی ازش پرسیده بودن چرا این کار رو کردی، گفته بود: چون ممکن بود اون دانش آموز رو اخراج کنن. فقط چند روزه که پدرش فوت کرده. (راوی مادر شهید)
عضویت در سپاه
بعد از گرفتن دیپلمش به خانواده اعلام کرد «می خوام برم سپاه ». پدرش راضی نبود می گفت: دانشگاه باید در اولویت باشه » اما وقتی من شنیدم گفتم: بهتر از سپاه کجا هست که بره؟! » با تایید من، رضایت پدرش جلب شد و در 18 سالگی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و قدم در راهی نهاد که پدرش در آن جوانی را سپری کرده بود. آموزشی همدان بود. همو نجا یه شب زنگ زد و گفت: «ما رو برای تیپ صابرین انتخاب کردن. چی کار کنم؟ » باباش گفت :«هرچی خودت دوست داری ». سجاد با شنیدن این حرف پدر خیلی خوشحال شد. (راوی مادر شهید)
ازدواج
یکی دو سال از رفتنش به سپاه گذشته بود و سجاد در قم ساکن بود و ما به دنبال همسری مناسب برایش بودیم. خواهر دوست سجاد را دیدم. راجع به ازدواج با سجاد صحبت کردم، اول مخالفت کرد. نگران بود که نکند دوستش بخاطر این پیشنهاد از او ناراحت شود. با اصرارهای ما بلاخره راضی شد و در سال 87 ازدواج کرد و به خواسته خودش مراسم عقدش را در مسجد جمکران قم برگزار کردیم. او راضی نبود که برایش مراسم عروسی گرفته شود و تأکید داشت که اگه قرار است جشنی برگزار شود در مهدیه رشت این مراسم برگزار شود. (راوی مادر شهید)
ابراهیم هادی
آقا سجاد اهل مطالعه بود. او عاشق شهید ابراهیم هادی بود. به هرکسی از دوستان می رسید یک جلد کتاب ابراهیم به او می داد و می گفت: «بخون بعد بهم برگردون ». همیشه چند جلد کتاب تو ماشین همراه داشت و به صورت گردشی به دوستاش و آشناها می داد. گاها خواننده کتاب از بس عاشق کتاب می شد که دیگه بازگشتی تو کار نبود و آقا سجاد اون کتاب رو به عنوان هدیه تقدیمش می کرد. (راوی همسر شهید)
هزینه مراسم فاطمیه
آقا سجاد علاقه زیادی به استاد احدی داشت آخر هفته ها توفیق داشت پای درس استاد حاضر شود و خیلی مواقع تا تهران همراه استاد می شد و مسئولیت بردن ایشان را تا جلسه تهران به درخواست خودش قبول می کرد. هر چند وقتی یکبار استاد مبلغی بابت ایاب و ذهاب به ایشان می داد. سجاد این مبالغ را در گوشه ای نگه می داشت تا ایام فاطمیه برسد و همه مبالغ جمع شده را به دفتر استاد می برد و از استاد می خواست این مبالغ را برای مراسم بی بی که هر ساله در دفتر برپا می شد هزینه کند. (راوی همسر شهید)
روحیه شهادت طلبی
سجاد یک نیروی زبده و آموزش دیده عملیاتی بود. روحیه کاری قوی و حس مسئولیت پذیری داشت و تا هنگامی کارش به اتمام نمی رسید محل کارش را کرد. در اکثر اوقاتی که با منزلش در قم تماس می گرفتم همسرش می گفت که هنوز در محل کار است و به خانه نیامده. روحیه شهادت طلبی در سجاد به وضوح پیدا بود به گونه ای که فرماندهان و دوستانش به شوخی از او می خواستند که از آ نها فاصله بگیرد و به او می گفتند که چهره اش نورانی است و اگر کنار ما قرار بگیری ممکن است ترکشی به ما اصابت کند. (راوی پدر شهید)
نماز اول وقت
همیشه و در همه شرایط تلاش می کرد نمازش را اول وقت بخواند. نیم ساعت قبل از اذان کارهای خودش را با اذان هماهنگ می کرد که مبادا از خواندن نماز اول وقت جا بماند. اضطراب نماز اول وقت همیشه در چهره اش نمایان بود. بارها اذان را که می شنوید در اولین مکان توقف می کرد و به سمت اقامه نماز حرکت می کرد. (راوی دوست شهید)
دست از ریا بردار
سجاد عزیز در اخلاق اسوه بود در طی این سا لها به جرات می توانم بگویم کلمه لغوی از او نشنیدم. با سجاد اردوهای زیادی رفتیم شبهای متعددی در پیش یکدیگر بودیم اهل تقوی بود و نماز شب خوان؛ بارها برای همین نماز شبها با او شوخی می کردیم که دست از ریا بردار. (راوی دوست شهید)
شهدای گمنام
در گلزار شهدا بودیم وقتی بالای سر شهیدان گمنام رسیدیم شهید روح الله بر سر یکی از قبرها نشست که تاریخ تولد شهید نظرش رو جلب کرده بود،شهید گمنام هم سن خودش بود. شهید بابایی زاده هم همینطور و شهید آقا سجاد هم بر سر قبر یک شهید دیگری که تاریخ تولدش تا شهادتش رو که دقت می کردی می شد سن آقا سجاد...
یکی شون گفت: «اینا هم سن ما بودن شهید شدن و ما.... ». بقیه هم به نشان تایید حرفش سری تکون دادن و سکوت کردند.... (راوی همرزم شهید)
عشق به فوتبال
از بچه گی عاشق فوتبال بود هر جایی که فرصت می شد با بچه ها یه فوتبال راه می انداخت نوعش مهم نبود از گل کوچیک گرفته تا چمن مصنوعی یا داخل سالن، می گفت لذت میبرم از بازی. تازه سا لهای آخر می گفت فوتبال بازی کردنش کم شده. روزهای آخر تو سوریه دو روز قبل از عملیات با چندتا از نیروهای سوری و دوستاش دوباره فوتبالی راه انداختند، ما هم تماشاچی شده بودیم.
تعامل بین بچه ها با دوتا جوان سوری خیلی جالب بود تو بازی اینقدر بهشون احترام می گذاشتن که قابل تامل بود و این دو جوان هم همه اش با لبخند و سر تکان دادن جواب محبت بچه ها رو می دادند. جالب ترین قسمت همونجایی بود که بچه ها به اصطلاح عربی که فارسی شکسته شده بود می خواستند حرفی رو به اونها برسونند ما که از خنده می مردیم... (راوی همرزم شهید)
دعای مادر شهید
شهید مجتبی بابایی زاده در کنار شهید آقاسجاد بعد مراسم تدفین شهید نوزاد در منزلش نشسته بودند. مادر شهید نوزاد بسیار صبور بود و به صحبت های آقا مجتبی گوش می داد، آقا سجاد که کمی عقب تر از آقا مجتبی نشسته بود آرام آرام اشک از چشمانش جاری بود. مجتبی از سخت بودن تحمل فراق برای مادر گفت و در آخر کلام از مادر شهید نوزاد درخواست کرد تا برای شهادت باقی دوستان دعا کند. مادر شهید با تامل در پاسخ گفت: «شما بمانید شما روح الله من هستید من دعا می کنم آقا امام زمان بیاید، چون او با سپاهی از شهیدان می آید و قطعا ما دوباره روح الله را خواهیم دید ».(راوی همرزم شهید)
احترام به سادات
احترام ویژه ای برای سادات قائل بود. وقتی در مسیر تهران قم، روحانی با عمامه مشکی می دید بلافاصله می گفت: «بزن کنار سوارش کنیم ». همین که ماشین توقف می کرد سریع از ماشین پیاده می شد و سید روحانی رو با اصرار روی صندلی جلو سوار می نشاند و خودش عقب می نشست. همه این احترام به خاطر عشق به حضرت زهرا(س) بود، شب عملیات اتیکتش که روی آن نوشته شده بود «می روم تا انتقام سیلی مادر بگیرم » همراه داشت. (راوی همرزم شهید)
حسرت شهادت
مقداری از موهای اطراف سرش سفید شده بود. هر وقت جلوی آینه می ایستاد و خودش را می دید، آهی با حسرت می کشید و می گفت: «آخر پیر شدیم و شهید نشدیم ». آ نقدر با حسرت و نگرانی این جمله را بیان می کرد که اشتیاق به شهادت را در کلامش می دیدم، او با این جملات مرا آماده می کرد و خودش را مهیا می ساخت برای پرواز. (راوی همسر شهید)
نگاه معصومانه
در مزار شهدا دیدمش از آن دوست هایی بود که هر وقت رشت می آمد حتما یک شام در منزل ما مهمان بود و یا اگر من قم می رفتم حتما منزلشان می رفتم. آن روز هم دعوتش کردم اما گفت آمده ام به مادرم سر بزنم و بروم، گفت که ماموریتی در پیش دارم اگر همدیگر را ندیدیم حلالم کن برادر، گفتم این چه حرفی است. اما آن حلالیت طلبی خیلی جدی بود بعد رفت کنار قبور مطهر شهدا. می دیدم گردنش را کج کرده و با نگاه معصومانه ای به قبور شهدا خیره شده است. (راوی همرزم شهید)
مهر شهادت
یک ماه قبل از شهادت آقا سجاد بود برای انجام کاری دنبال شناسنامه هایمان می گشتم. یکی یکی شناسنامه ها را باز می کردم و صفحات آن را روق میزدم که حضور گرم آقا سجاد رو در مقابلم احساس کردم، مثل همیشه تا یک گوشه ساکت مشغوله کاری می شدم خودش را می رساند. ولی این بار حضورش بی هدف نبود، شناسنامه اش را از جلوی من برداشت و صفحه آخرش را باز کرد و انگشتش را گذاشت روی کلمه وفات و به من گفت: «خانم اینجارو می بینی؟ » گفتم: «بله» گفت: «این قسمت هیچ وقت برای من پر نمیشه اینجا مهر شهادت می خوره»
اطمینان و صلابت خاصی در گفتارش به چشم می خورد ولی من آن موقع تمام حرف هایش را به شوخی گرفتم غافل از اینکه یک ماه بعد دقیقا همان جایی که به من نشان داده بود نوشته شد 94/08/1« در حلب سوریه به فیض شهادت نائل آمد ».(راوی همسر شهید)
آخرین ماموریت
با شدت گرفتن درگیری ها در عراق و سوریه تصمیم گرفت به سوریه برود و از حرم اهل بیت که در معرض خطر تعرض تروریست های تکفیری قرار گرفته اند دفاع کند و اعزام به سوریه تلاشهای فراوانی داشت. فرمانده اش وقتی متوجه شد که فرزندمان به زودی متولد می شود نام سجاد را از لیست اعزام حذف کرد. زمانی که همسرم از موضوع حذف نامش از لیست اعزامی ها باخبر شد بسیار ناراحت بود و به گریه افتاد و از من خواست تا رضایتم را با رفتنش اعلام کنم. من هم گریه کردم و از سجاد خواستم تا حداقل قبل از زمان تولد فرزندم در کنارم باشد اما سجاد به قدری بی تاب بود که نتوانستم در مقابل گریه هایش تاب بیاورم و با رفتنش موافقت کردم. (راوی همسر شهید)
شهادت در تاسوعا
سجاد از سال 84 تا 94 بیشتر لحظاتش را در مأموریت عراق، سیستان و بلوچستان و شهرهای دیگر سپری کرد و هنگامی که قرار بود به آخرین مأموریتش برود با تماس تلفنی از من و خانواده خداحافظی کرد و در 14 مهر 94 عازم سوریه شد. سجاد در اول آبان 94 که مصادف با روز تاسوعای حسینی به شهادت رسید.(راوی پدر شهید)
دو یادگار سجاد
دو فرزند از سجاد برایمان به یادگار مانده است؛ یک دختر به نام فاطمه رقیه و یک پسر به نام محمدحسین که 15 روز از تولدش گذشته بود و سجاد در حین ماموریت به شهادت رسید. دیدار این پسر و پدر صحنه ای را رقم زد که کسی تاب تحمل آن را نداشت. (راوی پدر شهید)
قسمتی از وصیتنامه فرزندان!
نمی دانم چه حکمتی می باشد؟ از خداوند سی سال عمر هدیه گرفتم، اما خوب استفاده نکردم و فقط شاید افتخارم نوکری ارباب باشد و دختر سه ساله ی ایشان که دو فرزندم را هدیه ی این بی بی سه ساله می دانم. درست در شبی که «محمد حسین » متولد شد و درست در همان ساعت، بنده توفیق زیارت این خانم را داشتم و حس خوبی در آن ساعات پیدا کردم. خدا را شکر و سپاس به خاطر این دو امانت.
فرماندهان
چند سال پیش دو بزرگی که پدر شهید بودند به من توصیه کردند که دو چیز را هرگز فراموش نکنم، اول هر روز زیارت عاشورا و دوم قناعت کردن در تمامی کارها. از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده ی حقیر نکنند. از فرمانده ی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم » در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده ی این حقیر ایجاد نمایند. تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم.
همه ی شما را دوست دارم و به یادتان هستم .مواظب «فاطمه رقیه » و «محمد حسینِ » من باشید و به همسرم کمک کنید تا روزی که خدا می داند.
منبع : ماهنامه فرهنگی شاهد جوان / شماره 142