خاطرات جانباز شهيد را از زبان خودش....
چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۴۹
اينجانب فاطمه حداد فرزند محمدامين متولد سردشت جانباز 70درصد شيميايي ساكن سردشت ميباشم كه سرگذشت جانبازي خود را به در خواست بنياد جانبازان در چند سطر برايتان بيان مي كنم...
نوید شاهد:
بسمه تعالی
الهي در جلال رحماني ، در كمال سبحاني ، نه محتاج زماني ، نه آرزومند مكاني ، نه كس به تو ماند و نه به كسي ماني ، پيداست كه در ميان جاني بلكه جان زنده به چيزي است كه تو آني.
اينجانب فاطمه حداد فرزند محمدامين متولد سردشت جانباز 70درصد شيميايي ساكن سردشت ميباشم كه سرگذشت جانبازي خود را به در خواست بنياد جانبازان در چند سطر برايتان بيان مي كنم.
در يك عصر تابستاني روزهاي تير ماه شصت و شش بر پشت چرخ خياطي نشسته بودم و در حالي كه دسته چرخ را مي چرخاندم گاهي به گذشته تلخ خود مي انديشيدم كه مدت دوازده سال بود تنها زندگي مي كردم و نان آور خانه بودم ،از راه خياطي امرار معاش مي كردم و تنها همدم هميشگي ام برادرزاده ي يتيمم بود كه خود بزرگش كرده بودم و سرپرستي و نگهداري او را به عهده گرفته بودم، گذشته عمر چون فيلمي از مقابل ديدگانم مي گذشت و سوالهاي كودكانه برادرزاده ام سيروان گاهي رشته ي افكارم را پاره مي كرد. گهگاه نسيم نسبتاً خنكي شيشه هاي پنچره ي چوبي خانه ي كوچكم را كه شامل يك اطاق و دالان كوچكي بود نوازش مي داد آن زمان در خانه ي مردي خير و سر شناس سردشت مسكن داشتم،صداي خنده ي بچه ها و سر و صداي بازي كردنشان سكوت كوچه را درهم مي شكست و به گذشته اي كه مي انديشيدم با صداي بچه ها شكسته مي شد و دوباره يادم مي آمد كه قرار است لباسهاي مردم را عصر آنروز تحويل دهم دسته ي چرخ را با سرعت بيشتري مي چرخاندم كه انشاءالله فرداي بهتري خواهم داشت .
ساعت تقريبا چهار و نيم بعد از ظهر بود و من همچنان سر گرم كار خياطي خود بودم كه ناگهان صداي مهيبي شيشه ها را لرزاند و صداي انفجاري نه زياد دور را شنيدم هنوز آن صدا ها تمام نشده بود كه افتادن بمبي در حياط خانه خودمان را با چشمانم ديدم و به دنبال آن صداي بمبي ديگر به همان شدت در كوچه ي خودمان به گوشم رسيد و بعد از آن تمامي شيشه ها فرو ريخت و در و پنچره ها از جا كنده شدند و دود سياهي همه جا را پوشانيد كه قادر نبودم جايي را ببينم ، بوي بدي به مشامم مي رسيد ولي آن وقت نمي دانستم چيست و بعدها فهميدم گاز شيميايي بوده است ، در آن وقت من شوكه شده بودم و نمي دانستم چه كار بكنم ، دود و گرد و خاك همه جا را گرفته بود و من جايي را نمي ديدم ، مدتي گذشت چشمهايم باز شد خدا را شكر گفتم كه همه سالم بوديم به حياط آمدم دست سيروان برادرزاده ام را گرفتم كه شوهر خواهرم سر رسيد و ما را از وسط فاجعه بيرون برد كه متاءسفانه ايشان هم با اين گاز شيميايي مصدوم شدند.
بعد از اينكه به منزل خواهرم رسيديم احساس كردم كه نمي توانم راحت نفس بكشم و دچار تنگي نفس شده ام كه هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد در اين وقت برادرزاده ام سيروان بيشتر احساس ناراحتي مي كرد و به دليل كوري موقتي چشمهايش او را زود برداشتم و به نقاهتگاه شهر رساندم تا او را مداوا كنند. در اين حال درد خود را فراموش كردم با اينكه خودم بسيار سخت تر به اين دام افتاده ام ولي از آتش جگر و محبت مادري درد خود را به خاطر نداشتم. سيروان را بستري كردند و من هم كم كم از حال مي رفتم چشم هايم كم سو مي شدند و خوب نمي ديدم، در تمام پوست بدنم احساس سوزش مي كردم تهوع و استفراغ آزارم مي داد ، متوجه شدم كه پرستاران و پرسنل نقاهتگاه مرا بر روي تختي خواباندند، بعد از آن مرا به همراه ديگر مصدومين به تبريز اعزام كردند و نمي دانم چه مدتي در بيمارستان 15 خرداد تبريز مانديم . از اين بيمارستان ما را به فرودگاه بردند و به تهران فرستادند. در تهران اول ما را به بيمارستان امام حسين(ع) بردند و مرا از اين بيمارستان به بيمارستان لقمان منتقل كردند و با اين انتقال من از سيروان كه مايه ي آرامشم بود جدا شدم .تمام بدنم به شدت مي سوخت ديگر احساس خود را نسبت به زمان و مكان از دست داده بودم ، به گفته ي اطرافيانم به مدت نه روز در بخش مراقبتهاي ويژه تحت نظر بودم ،از اين مدت تنها اين را به ياد دارم كه هر وقت بهوش مي آمدم اطرافم را لمس مي كردم تا بدانم مرده ام يا زنده ام....
وقتي دكترها حال مرا اينگونه ديدند دستور اعزامم به خارج از كشور را صادر كردند و من به كشور اتريش اعزام شدم ،سه روز اول بيهوش بودم وقتي به هوش آمدم نام خودم را فراموش كرده بودم ،نمي دانستم كجا هستم چه مي كنم فقط در تب شديدي مي سوختم .كابوس مي ديدم و شبها فرياد مي زدم، مدت 40 روز در غربت ماندم و هر وقت به ياد جگر گوشه ي تنهايم در ايران مي افتادم دردم دو چندان مي شد .
بعد از چهل روز به تهران باز گشتم با وجود درد شديدي كه داشتم خوشحال بودم و بوي وطن عزيزم ايران را احساس مي كردم حداقل حسرت به دل اين آرزو نماندم كه در ميان هموطنان ايثارگر خودم بميرم . هر چند كه كادر بيمارستان اتريش خيلي مهربانتر از آن بودند كه فكر مي كرديم و به حق كه خدمت زيادي به من كردند و وسيله اي شدند براي نجات من از مرگ، اما و اما وطن من ايران حال و هواي ديگري داشت. حدود ساعت 4 صبح به فرودگاه مهرآباد رسيديم و من منتظر ديدن كسي نبودم آخر غريب بي كس چه كسي را دارد تا در فرودگاه منتظرش باشد ؟
از فرودگاه به بيمارستان لبافي نژاد منتقل شدم و سه ماه در آنجا ماندم و سپس به سردشت برگشتم و بعد از پانزده روز در اثر تنگي نفسي و عفونت و خونريزي ريه به تبريز اعزام شدم و نوزده روز در بيمارستان امام تبريز بستري شدم. البته نا گفته نماند كه دكتر فقط شش روز به من فرصت زندگي كردن داده بود و به قول دكتر تا شش روز ديگر در اثر عوارض بسيار شديد مصدوميت مي مردم. و من بي اطلاع از اين موضوع با اسرار و پا فشاري بيمارستان را ترك كردم و به تهران برگشتم ، در تهران رئيس بيمارستان لبافي نژاد جناب آقاي دكتر حميد سهراب پور وقتي حال مرا ديد فوري مرا بستري نمود و از آن زمان تا حال تحت درمان و مراقبتهاي همين دكتر هستم كه به حق ايشان زندگي دوباره را به من بخشيده است ، بعد از بستري شدن من به مدت سه ماه تمام در بيمارستان لبافي نژاد ماندم .
درد دوري از پسرم (سيروان) و خانه ام كه بعد از بمباران دزد آنرا به يغما برده بود مرا مجبور كرد تا به سردشت برگردم ، حدود يك ماه در سردشت ماندم و بعد با وضعي بسيار وخيم و تبي شديد مجدداً به تهران برگشتم و تا 9 شبانه روز در تب 40 درجه مي سوختم ،در اين مدت يكي از پرستاران بيمارستان، خانم اقدس كرمي همچون خواهري مهربان از من پرستاري مي كرد كه محبت و لطف بيش از حد ايشان را هرگز فراموش نخواهم كرد . خلاصه بخاطر ناراحتي معده ، كليه و ريه به مدت چهار ماه ديگر هم در بيمارستان بستري شدم و بعد از ترخيص شدن دو ماه در سردشت ماندم كه در اين مدت هم به كرات در بيمارستان سردشت بستري بودم، در مجموع حدود سي ماه تمام در بيمارستان لبافي نژاد در دفعات متوالي تا سال 1373 بستري شده ام .
از اين تاريخ به بعد حدوداً ده بار در بيمارستان ساسان تهران به مدتهاي يك ماه، دو ماه و بيشتر بستري شده ام و از ناحيه ي ريه، چشم، اعصاب و گوارش تحت نظر دكتر مي باشم و سابقه ي عمل جراعي معده بخاطر خونريزي معده هم دارم.
از آن روز سيزده سال مي گذرد و تختي در گوشه ي بيمارستان جايگاه من شده و عيد و تعطيلي و روزهاي شاد و خوشي ديگر برايم معني ندارند و غربت و تنهاي و درد مريضي همدم من شده اند در اين روزهاي طولاني بستري شدن همه روزه دقيقه هاي ساعت را مي شمارم تا كسي از در بسته ي اطاقم وارد شود، به رسم انسانيت در كنارم بنشيند و مرا از اين تنهايي درآورد و لحظه اي اندك هم صحبت من شود .
روز به روز حالم بدتر مي شود اما خداوند ناظر و شاهد بر اعمالم است كه فقط خدا را شكر مي گويم و لب به اعتراض و شكايت نمي گشايم. در اين مدت سيزده سال هرگز براي شفا دست به درگاه ايزد منان بالا نبرده ام و فقط شفاعت مسلمين را از حبيب خداوند (ص) خواستار شده ام كه خود هم عضوي از اين خانواده بزرگ انساني هستم .
آري تقدير و سرنوشت من هم اينگونه رقم خورده و مي دانم كه بهترين تقدير است چون خداوند خير و صلاح بنده ي خويش را مي خواهد.
دست بوس و دعا گوي تمامي افرادي هستم كه به نحوي در اين مدت مصدوميتم كه تحت آزمايش الهي بوده ام ، در كنارم بوده اند و مرا كمك كرده اند تا بهتر و بيشتر در مقابل مشكلات ايستادگي كنم.
خداوند اجر همه خيرخواهان را عطا فرمايد و با دوستان خود و اولياء و شهيدان محشورشان گرداند، آميــن
بسمه تعالی
الهي در جلال رحماني ، در كمال سبحاني ، نه محتاج زماني ، نه آرزومند مكاني ، نه كس به تو ماند و نه به كسي ماني ، پيداست كه در ميان جاني بلكه جان زنده به چيزي است كه تو آني.
اينجانب فاطمه حداد فرزند محمدامين متولد سردشت جانباز 70درصد شيميايي ساكن سردشت ميباشم كه سرگذشت جانبازي خود را به در خواست بنياد جانبازان در چند سطر برايتان بيان مي كنم.
در يك عصر تابستاني روزهاي تير ماه شصت و شش بر پشت چرخ خياطي نشسته بودم و در حالي كه دسته چرخ را مي چرخاندم گاهي به گذشته تلخ خود مي انديشيدم كه مدت دوازده سال بود تنها زندگي مي كردم و نان آور خانه بودم ،از راه خياطي امرار معاش مي كردم و تنها همدم هميشگي ام برادرزاده ي يتيمم بود كه خود بزرگش كرده بودم و سرپرستي و نگهداري او را به عهده گرفته بودم، گذشته عمر چون فيلمي از مقابل ديدگانم مي گذشت و سوالهاي كودكانه برادرزاده ام سيروان گاهي رشته ي افكارم را پاره مي كرد. گهگاه نسيم نسبتاً خنكي شيشه هاي پنچره ي چوبي خانه ي كوچكم را كه شامل يك اطاق و دالان كوچكي بود نوازش مي داد آن زمان در خانه ي مردي خير و سر شناس سردشت مسكن داشتم،صداي خنده ي بچه ها و سر و صداي بازي كردنشان سكوت كوچه را درهم مي شكست و به گذشته اي كه مي انديشيدم با صداي بچه ها شكسته مي شد و دوباره يادم مي آمد كه قرار است لباسهاي مردم را عصر آنروز تحويل دهم دسته ي چرخ را با سرعت بيشتري مي چرخاندم كه انشاءالله فرداي بهتري خواهم داشت .
ساعت تقريبا چهار و نيم بعد از ظهر بود و من همچنان سر گرم كار خياطي خود بودم كه ناگهان صداي مهيبي شيشه ها را لرزاند و صداي انفجاري نه زياد دور را شنيدم هنوز آن صدا ها تمام نشده بود كه افتادن بمبي در حياط خانه خودمان را با چشمانم ديدم و به دنبال آن صداي بمبي ديگر به همان شدت در كوچه ي خودمان به گوشم رسيد و بعد از آن تمامي شيشه ها فرو ريخت و در و پنچره ها از جا كنده شدند و دود سياهي همه جا را پوشانيد كه قادر نبودم جايي را ببينم ، بوي بدي به مشامم مي رسيد ولي آن وقت نمي دانستم چيست و بعدها فهميدم گاز شيميايي بوده است ، در آن وقت من شوكه شده بودم و نمي دانستم چه كار بكنم ، دود و گرد و خاك همه جا را گرفته بود و من جايي را نمي ديدم ، مدتي گذشت چشمهايم باز شد خدا را شكر گفتم كه همه سالم بوديم به حياط آمدم دست سيروان برادرزاده ام را گرفتم كه شوهر خواهرم سر رسيد و ما را از وسط فاجعه بيرون برد كه متاءسفانه ايشان هم با اين گاز شيميايي مصدوم شدند.
بعد از اينكه به منزل خواهرم رسيديم احساس كردم كه نمي توانم راحت نفس بكشم و دچار تنگي نفس شده ام كه هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد در اين وقت برادرزاده ام سيروان بيشتر احساس ناراحتي مي كرد و به دليل كوري موقتي چشمهايش او را زود برداشتم و به نقاهتگاه شهر رساندم تا او را مداوا كنند. در اين حال درد خود را فراموش كردم با اينكه خودم بسيار سخت تر به اين دام افتاده ام ولي از آتش جگر و محبت مادري درد خود را به خاطر نداشتم. سيروان را بستري كردند و من هم كم كم از حال مي رفتم چشم هايم كم سو مي شدند و خوب نمي ديدم، در تمام پوست بدنم احساس سوزش مي كردم تهوع و استفراغ آزارم مي داد ، متوجه شدم كه پرستاران و پرسنل نقاهتگاه مرا بر روي تختي خواباندند، بعد از آن مرا به همراه ديگر مصدومين به تبريز اعزام كردند و نمي دانم چه مدتي در بيمارستان 15 خرداد تبريز مانديم . از اين بيمارستان ما را به فرودگاه بردند و به تهران فرستادند. در تهران اول ما را به بيمارستان امام حسين(ع) بردند و مرا از اين بيمارستان به بيمارستان لقمان منتقل كردند و با اين انتقال من از سيروان كه مايه ي آرامشم بود جدا شدم .تمام بدنم به شدت مي سوخت ديگر احساس خود را نسبت به زمان و مكان از دست داده بودم ، به گفته ي اطرافيانم به مدت نه روز در بخش مراقبتهاي ويژه تحت نظر بودم ،از اين مدت تنها اين را به ياد دارم كه هر وقت بهوش مي آمدم اطرافم را لمس مي كردم تا بدانم مرده ام يا زنده ام....
وقتي دكترها حال مرا اينگونه ديدند دستور اعزامم به خارج از كشور را صادر كردند و من به كشور اتريش اعزام شدم ،سه روز اول بيهوش بودم وقتي به هوش آمدم نام خودم را فراموش كرده بودم ،نمي دانستم كجا هستم چه مي كنم فقط در تب شديدي مي سوختم .كابوس مي ديدم و شبها فرياد مي زدم، مدت 40 روز در غربت ماندم و هر وقت به ياد جگر گوشه ي تنهايم در ايران مي افتادم دردم دو چندان مي شد .
بعد از چهل روز به تهران باز گشتم با وجود درد شديدي كه داشتم خوشحال بودم و بوي وطن عزيزم ايران را احساس مي كردم حداقل حسرت به دل اين آرزو نماندم كه در ميان هموطنان ايثارگر خودم بميرم . هر چند كه كادر بيمارستان اتريش خيلي مهربانتر از آن بودند كه فكر مي كرديم و به حق كه خدمت زيادي به من كردند و وسيله اي شدند براي نجات من از مرگ، اما و اما وطن من ايران حال و هواي ديگري داشت. حدود ساعت 4 صبح به فرودگاه مهرآباد رسيديم و من منتظر ديدن كسي نبودم آخر غريب بي كس چه كسي را دارد تا در فرودگاه منتظرش باشد ؟
از فرودگاه به بيمارستان لبافي نژاد منتقل شدم و سه ماه در آنجا ماندم و سپس به سردشت برگشتم و بعد از پانزده روز در اثر تنگي نفسي و عفونت و خونريزي ريه به تبريز اعزام شدم و نوزده روز در بيمارستان امام تبريز بستري شدم. البته نا گفته نماند كه دكتر فقط شش روز به من فرصت زندگي كردن داده بود و به قول دكتر تا شش روز ديگر در اثر عوارض بسيار شديد مصدوميت مي مردم. و من بي اطلاع از اين موضوع با اسرار و پا فشاري بيمارستان را ترك كردم و به تهران برگشتم ، در تهران رئيس بيمارستان لبافي نژاد جناب آقاي دكتر حميد سهراب پور وقتي حال مرا ديد فوري مرا بستري نمود و از آن زمان تا حال تحت درمان و مراقبتهاي همين دكتر هستم كه به حق ايشان زندگي دوباره را به من بخشيده است ، بعد از بستري شدن من به مدت سه ماه تمام در بيمارستان لبافي نژاد ماندم .
درد دوري از پسرم (سيروان) و خانه ام كه بعد از بمباران دزد آنرا به يغما برده بود مرا مجبور كرد تا به سردشت برگردم ، حدود يك ماه در سردشت ماندم و بعد با وضعي بسيار وخيم و تبي شديد مجدداً به تهران برگشتم و تا 9 شبانه روز در تب 40 درجه مي سوختم ،در اين مدت يكي از پرستاران بيمارستان، خانم اقدس كرمي همچون خواهري مهربان از من پرستاري مي كرد كه محبت و لطف بيش از حد ايشان را هرگز فراموش نخواهم كرد . خلاصه بخاطر ناراحتي معده ، كليه و ريه به مدت چهار ماه ديگر هم در بيمارستان بستري شدم و بعد از ترخيص شدن دو ماه در سردشت ماندم كه در اين مدت هم به كرات در بيمارستان سردشت بستري بودم، در مجموع حدود سي ماه تمام در بيمارستان لبافي نژاد در دفعات متوالي تا سال 1373 بستري شده ام .
از اين تاريخ به بعد حدوداً ده بار در بيمارستان ساسان تهران به مدتهاي يك ماه، دو ماه و بيشتر بستري شده ام و از ناحيه ي ريه، چشم، اعصاب و گوارش تحت نظر دكتر مي باشم و سابقه ي عمل جراعي معده بخاطر خونريزي معده هم دارم.
از آن روز سيزده سال مي گذرد و تختي در گوشه ي بيمارستان جايگاه من شده و عيد و تعطيلي و روزهاي شاد و خوشي ديگر برايم معني ندارند و غربت و تنهاي و درد مريضي همدم من شده اند در اين روزهاي طولاني بستري شدن همه روزه دقيقه هاي ساعت را مي شمارم تا كسي از در بسته ي اطاقم وارد شود، به رسم انسانيت در كنارم بنشيند و مرا از اين تنهايي درآورد و لحظه اي اندك هم صحبت من شود .
روز به روز حالم بدتر مي شود اما خداوند ناظر و شاهد بر اعمالم است كه فقط خدا را شكر مي گويم و لب به اعتراض و شكايت نمي گشايم. در اين مدت سيزده سال هرگز براي شفا دست به درگاه ايزد منان بالا نبرده ام و فقط شفاعت مسلمين را از حبيب خداوند (ص) خواستار شده ام كه خود هم عضوي از اين خانواده بزرگ انساني هستم .
آري تقدير و سرنوشت من هم اينگونه رقم خورده و مي دانم كه بهترين تقدير است چون خداوند خير و صلاح بنده ي خويش را مي خواهد.
دست بوس و دعا گوي تمامي افرادي هستم كه به نحوي در اين مدت مصدوميتم كه تحت آزمايش الهي بوده ام ، در كنارم بوده اند و مرا كمك كرده اند تا بهتر و بيشتر در مقابل مشكلات ايستادگي كنم.
خداوند اجر همه خيرخواهان را عطا فرمايد و با دوستان خود و اولياء و شهيدان محشورشان گرداند، آميــن
فاطمه حــداد مصدوم 70% شيميايي
منبع: پایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح های شیمیایی
نظر شما