قید خودش را زده بود
خانم مدرسی چطور و چگونه با محمد آقا آشنا شدید؟
پدر من در حوزه علمیه نجف درس می خواندند. وقتی وارد ایران شدند، یک مدتی برای تبلیغ دین به فردوس رفتند. آن جا با پدر شهید محمد منتظرقائم آشنا شدند. البته پدر محمد آقا اهل یزد و همسرشان اهل فردوس بودند. پدر من چند ماهی آن جا بودند و بعد به یزد برگشتند. پدر من چون روحانی بود در مساجد، پیش نماز بودند و پدر آقا محمد پشت سر ایشان نماز می خواند.
پدر محمد آقا به پدرتان پیشنهاد می دهد یا خود ایشان؟
پدرشان به پدر من پییشنهاد می دهد. محمد آقا اصلاً فکر ازدواج در سرش نبود. یعنی می گویند: شب تا صبح با محمد آقا درباره ازدواج صحبت می کردند اما ایشان هر دفعه می گفتند: کاری به کار من نداشته باشید، من راهم، راه دیگر و هدفم هدف دیگری است. من نمی توانم ازدواج کنم. «ممکن است در این راهی که در پیش گرفتم شهید شوم. من یک نفر دیگر را به خاطر خودم بدبخت نمی کنم ». اصلاً اجازه نمی دادند. تا این که پدر و مادر ایشان می گویند: اگر ازدواج نکنی ما از تو راضی نیستیم. به این صورت ایشان تن به ازدواج می دهد.
قبل از مراسم عقد همدیگر را دیده بودید؟
قبل از مراسم عقد، نه. آن زمان رسم نبود که قبل از عقد همدیگر را ببینیم.
در روز خواستگاری هم ندیدید همدیگر را؟
نه. پدرم روحانی و بسیار متعصب بودند. می گفتند نباید قبل از عقد، همدیگر را ببینند. حتی مادرم هم در مراسم خواستگاری نبود. پدر شوهر، مادرشوهر، خواهر شوهر و عموی شوهرم هم در مراسم حضور داشتند. اما موقع «بله برون» چون مرد و زن جدا بود، در اتاق جداگانه همه زن ها نشسته بودیم. آمدند و انگشتر را به دستم کردند. آن روز هم ما اصلاً به طرف «اتاق مردانه » نرفتیم.
مهریه تان را چه چیزی تعیین کردند؟
یک زمین بود در منظقه ی آب شور یا مریم آباد. شش هزار متر به نام پدر شوهر من بود که سه هزار متر آن را به عنوان مهریه تعیین کردند.
شما صحبت هایی که در مجلس خواستگاری می شد را می شنیدید؟ مثلاً از پشتِ در یا...؟!
بله. در ذهنم هست که پدرم می آمدند و به مادرم می گفتند حر فها را.
همان موقع سند زمین را به نام شما کردند؟
بله، اما چون مشاع بود، بعداً ایراداتی در آن به وجود آمد. یک نفر آمد و مدعی شد که زمین برای من است. آن منطقه هم قیمت آن چنانی نداشت. زمین خشک و لم یزرعی بود که امکان کشاورزی و ساخت و ساز نداشت. بعد از چندین سال دوندگی، توانستیم زمین را آزاد کنیم.
پس شما تا وقتی انگشتر را دستتان کردند، آقا محمد را ندیده بودید. عکس ایشان را چطور؟
یک بار برادرم عکس ایشان را برعکس روی میز گذاشت و گفت: نمی خواهی عکسش را ببینی؟ حتی خجالت می کشیدم عکس ایشان را ببینم.
عکس شما را چطور؟ ایشان عکس شما را دیده بود؟
بله. عکس من را هم به ایشان نشان داده بودند.
بعدها نظر آقا محمد را جویا شدید که «با دیدن عکس من نظرت چه بود ؟»
بعداً می گفت شما از خانواده خوب و دیندار و از سادات بودید. می دانستم پدرم انتخاب بدی برای من نمی کند. من کلاً قصد ازدواج نداشتم و گرنه در مورد تو، اتفاقاً خوشحال بودم که از سادات هم هستید.
مراسم عقدتان کجا بود؟
منزل پدری من.
یادتان هست آن روز را؟
بله. آرایشگر را به منزل آوردند... لباس عروس پوشیدم و...
پس تازه سر سفره عقد، آقا محمد را دیدید...
بله. فقط در آینه همدیگر را دیدیم. باز هم صحبت نکردیم (خنده)... مرحوم آیت الله سید محمد مدرسی خطبه عقد ما را خواندند. ایشان پسرعموی مادرم بودند. شهید آیت ا... صدوقی و عده ای از روحانیون هم حضور داشتند.
چه سالی بود؟
سال 1355 .
چه نوع موسیقی ای نواخته می شد در مراسم شما؟
هیچ موسیقی ای. فقط دست می زدند و می خواندند.
حتی دایره یا همان دف هم نبود؟
عکسی از مراسم ازدواجتان دارید؟
(خنده) نه. عکس نگرفتیم. عکاس هم نگفته بودند که بیاید.
بعد از مراسم چه کردید؟
یک هفته درخانه ی پدری من ماندیم. ایشان در شرکت پشم شیشه تهران کار می کرد. بعد از یک هفته آمدند تهران که خانه ای اجاره کنند و بیایند من را ببرند.
شما دوست داشتید به تهران بروید؟
آن زمان باید مطیع شوهرمی بودیم. یعنی شوهر، مسکن را هر کجا انتخاب می کرد باید می رفتیم. نباید مخالفت می کردیم و مانع می شدیم. ببینید پدر من ضد رژیم بود. یادم می آید یک ماموری آمد در خانه ی ما با یک پاکت نامه و مقداری پول. به پدر من داد. محتوای نامه این بود که در یک ساعت مقرر بیایید به مجلسی. یک روحانی دیگری هم بود به نام حاج سید محمدباقرمدرسی لب خندقی. پدر من تا نامه را دید، باوجودی که پسوند نام خانوادگی اش نوشته نشده بود، به مامور گفت این نامه برای من نیست. باید ببرید لب خندق.
این که سوال می کنید دوست داشتم بروم تهران یا نه، می خواهم بگویم به انتخابِ چنین پدری اعتماد داشتم. می دانستم قرار نیست بدبخت شده و زجر بکشم. این بود که من مطیع شوهرم بودم و با اسبا بهایم رفتم.
جهیزیه تان چقدر بود؟ زیاد بود؟
بله. جهیزیه من به زمان خودمان خوب بود. کم نبود.
تهران در کدام محله ساکن شدید؟
آن زمان «آریانا » نام داشت. فکر می کنم الان تبدیل شده به «خیابان مالک اشتر ». خیابان سپه غربی.
خانه تان به محل کار محمد آقا نزدیک بود؟
بله.
می توانید خانه تان را توصیف کنید؟
خانه قدیمی حیاط دار. مالک آن آذری زبان بود. آدم های نجیب و خوبی بودند. آن ها در طبقه ی بالا زندگی می کردند و ما طبقه پایین.
اجاره بهای خانه تان چقدر بود؟
ماهانه 900 تومان.
حقوق محمد آقا چقدر بود؟
حدود 2500 تومان می گرفتند.
خرج زندگی تان را می توانستید بدهید؟
بله (با تاکید). آن زمان ما اتومبیل نداشتیم.
همه جا با تاکسی و اتوبوس می رفتیم.
زندگی با آرامش و بدون دغدغه و مبارزه شما چقدر طول کشید؟
منظور من همین زندگی روتین است. که بعد از آن روند خانه آمدن ها تغییر کند. زندان و درگیری ها اضافه شود و... ببینید ایشان مبارزه و دغدغه را داشتند. ما سال 1355 ازدواج کردیم، تا اوایل 1357 ما مرتب دغدغه خاطر داشتیم. مرتب اعلامیه آقا را پخش می کرد.
اعلامیه ها را به خانه می آورد؟
بله. به طور مرتب به جلسات می رفت. مرتب به مجلس قباد و سخنرانی دکتر علی شریعتی می رفتیم. بارها –هفته ای دوبار، سه بار- می رفتیم سخنان آیت الله مطهری را گوش می دادیم.
ایشان شما را ترغیب می کرد برای رفتن به این جلسات یا خودتان علاقمند بودید؟
بالاخره ایشان می خواستند من را هم با دیگر آخر شب ها به منزل دوستانش می رفتیم.
نظر ایشان درباره زن ها چگونه بود؟ یک مرد سنتی که تصور می کند همه کارهای خانه به عهده زن است؟ از این سبک؟
نه. این طور خشک نبود. ما هر هفته به توچال می رفتیم... پیک نیک. ایشان بسیار از نظر جسمی قوی و محکم بود. یادم می آید یک بار خیلی راه رفتیم. من گفتم: محمد آقا بنشینیم یک جا و کمی استراحت کنیم. گفت: نه. برویم بالاتر استراحت می کنیم. همین طور من را تا یک آبشار دوقلو کشاندند. این آب به قدری سرد بود که وقتی انگشتت را در آب می گذاشتی واقعاً کِرِخت می شد.
ایشان رفت داخل آب. من گفتم: سرما می خوری. چرا رفتی؟ گفت: من باید بدنم را قوی کنم تا در برابر ضربات و شکنجه های دشمن استقامت داشته باشم. اما درباره کارهای خانه باید بگویم، وقت نمی کرد. حتی ساعت 4 که از شرکت می آمد، تازه ناهار می خورد.
تنها می رفتید معمولاً یا با دوستان؟
هم دو نفری می رفتیم و هم با دوستانمان.
از نوع رابطه ایشان با پدر و مادر خودشان و پدر و مادر خودتان بگو یید. هم چنین تصور می کنید پدر و مادر ایشان چقدر در رفتار و سکنات آقا محمد نقش داشتند؟
ایشان نه تنها مبارز بود، بلکه خودش را هم وقف انقلاب کرده بود. از لذات دنیوی گذشته بود. پدر ایشان هم همینطور بود. در زمان قبل از انقلاب هم بسیار با طاغوت مبارزه کرد. خانوادگی شجاع و دلیر بودند. یک بار ساواک ریخته بود در خانه آن ها. ساواک به صورت حسن آقا -برادرش- سیلی می زند. مادرشان با شجاعت به مامور ساواک می گوید: تو غلط می کنی که بچه من را کتک می زنی... این طور شجاع بودند. پدر و مادر آقا محمد هم همیاری می کردند. از نظر مذهبی هم همیشه نماز جماعت خوان بودند.
ما حدود دو سال و نیم در تهران بودیم. خیلی در یزد نبودیم که بخواهیم مرتب با والدین مان در ارتباط باشیم. خیلی کم به یزد آمده بودیم. شاید عید تا عید. وقتی هم که می آمدیم یک احترامِ متقابل بین والدینم با آقا محمد برقرار بود. مخصوصاً پدرم خیلی ایشان را دوست داشت.
دراین دو سال و نیم، آقا محمد شغلشان را عوض کردند؟
نه. چون مبارزات سیاسی داشت و زندانی شاه بود، از ایشان درخواست شد که بیایند در سپاه یزد و فرماندهی سپاه یزد را در سال 1358 بپذیرند.
بعد از انقلاب به یزد آمدید. آن زمان در کجا ساکن شدید؟
در اکبرآباد. خانه پدر شوهر را تعمیر کردند و ما در آن جا ساکن شدیم.
از بهمن 57 بگو یید. در آن زمان چقدر در تظاهرات ها حضور داشتید؟
به طور مرتب شرکت داشتیم. 17 شهریور که روز «جمعه ی سیاه » نامیده شد من و محمد آقا هم در تظاهرات بودیم.
تعریف کنید که آن روز چه اتفاقی افتاد؟
در تمام خیابان ها تانک ها و تیربارها بر روی آ نها مشاهده می شد. با اسلحه بر روی تانک ها ایستاده بودند. جمعیت بسیار زیادی موج می زد. مردم شروع به شعار دادن کردند. من و محمد آقا هم نزدیک به هم حرکت می کردیم که اگر اتفاقی افتاد بتوانیم همدیگر را نجات بدهیم. وقتی شروع به شعار دادن کردیم، مامورین شاه مردم را به رگبار بستند. ما نزدیک به یک کوچه ی باریکی قرار داشتیم. بن بست بود. محمد آقا دست من را کشید و من را به داخل کوچه برد. درِ خانه ای باز شد و به داخل آن رفتیم. آن هایی که درِ خانه شان را برای ما باز کردند، خودشان انقلابی بودند. خانه ای قدیمی بود. از ما پذیرایی کردند و تا بعد از ظهر نگذاشتند که ما به بیرون برویم.
بعد از ظهر خیابان ها آرام شده بود؟
بله. جسدها را هم برده بودند. روزهای بعد هم مامورین شاه همینطور با اسلحه در خیابان ها بودند، اما تعدادشان کمتر شده بود. تظاهرات ها هم همچنان ادامه داشت. هر شهری که تظاهرات می کرد و کشته می داد، شهر دیگر به خونخواهی آن ها، تظاهرات می کردند.
12 بهمن که حضرت امام وارد تهران شدند، شما به همراه آقا محمد کجا بودید؟
محمد آقا با دوستانشان رفتند. نگذاشتند من بروم. گفتند ممکن است اتفاقی بیفتد.
آیا این که ایشان دستگاه تکثیری را از تهران به یزد می آورد و شروع به پخش اعلامیه می کند صحت دارد؟
بله. درست است.
چون فرمودید در این دو سال و نیم خیلی به یزد نیامدیم، می خواستم بدانم چطور ایشان فعالیت های مبارزاتی خودش را در شهر یزد پیگیری می کرد؟
دستگاه تکثیر را هیچ وقت به داخل خانه نیاورد که من ببینم. اما می گفتند که دستگاه تکثیر دارد. در تهران هم در منزل دوستانش اقدام به چاپ و تکثیر می کرد. به خانه خودمان نمی آورد مبادا اگر به داخل خانه ریختند، من به دردسر نیفتم. خیلی موارد احتیاط را رعایت می کرد تا من اذیت نشوم.
اعلامیه ها را به شما هم می دادند تا بخوانید؟
بله. اعلامیه ها را به من می داد که بخوانم اما دوباره با خودش می برد. در منزل نمی گذاشت.
پس در تهران هم فعالیت مبارزاتی زیادی داشت؟
بله. پخش و تکثیر اعلامیه، شرکت در تظاهرات و بسیاری از جلسات دیگر.
چقدر به کمک به مستمندان اعتقاد داشت؟
اگر خاطره ای در این باره دارید بگو یید. ایشان در کمیته انقلاب شرکت کرده بود که به مستمندان رسیدگی می کرد. حتی بدون این که من بدانم و بفهمم از حقوقش به آ نها کمک می کرد. من هم البته معتقد بودم کار ثواب باید انجام شود. یک بار هم یک گوسفند خریده بود و می خواست به آسایشکاه سالمندان در کهریزک ببرد. من را هم با خودش برد. وقتی گوسفند را داد، من هم به یکی از اتاق ها رفتم که پیرزن ها بودند. از قضا وقت ظهر بود. دیدم یک پیرزن نمی تواند ناهارش را بخورد. شروع کردم غذا را به دهانش گذاشتن. همان موقع، محمد آقا می خواست برود. هرچه در اتاق ها جستجو کرده بود من را پیدا نکرده بود. آخر سر من را از پشت بلندگو صدا زدند.
محمد آقا چه گفت به شما در آن موقع؟
گفت: من الان دو ساعت شده که معطل تو هستم.
گوسفند را تحویل دادم و منتظر توام (خنده).
دوستانش می گفتند که ایشان به لهجه پایتخت صحبت می کرده است. درست است؟
یزدی صحبت نمی کرد. چند گروهه شده بود. یک مدت در فردوس. بعد به دبیرستان هدف در تهران می آید و درس می خواند.
کجا زندگی می کردند در این مدت؟
در منزل عمه شان.
چرا در یزد به مدرسه نمی رود؟
ایشان از 15 سالگی مبارزات سیاسی اش را آغاز می کند. به خاطر این امر به تهران می آید. وقتی هم شاغل می شود، مرتب کارش را عوض می کند. برای این که شناخته نشود.
خب. برویم به بعد از انقلاب. زمانی که ایشان فرمانده سپاه یزد شده اند و شما در خانه پدر شوهر زندگی می کنید. آن زمان زندگی چطور بود؟
ما کلاً 6 ماه تا شهادت ایشان زندگی کردیم.
خب این 6 ماه چطور گذشت؟ زندگی با فرمانده شدن ایشان، بهتر شده بود؟
ما دیگر ایشان را نمی دیدیم. دائماً در ماموریت بود. شهرهایی مثل سیستان و بلوچستان، گنبد، سقز و...
ماموریت ها را به شما اطلاع می داد؟
بله.
از محل ماموریت با شما تماس می گرفت؟
اصلاً. وقتی وارد تهران یا یزد می شد تماس می گرفت.
ایشان تقریباً سه ماه در سقز بودند. یعنی در این مدت اصلا با هم گفتگو نکردید؟
نه. آن زمان فقط بی سیم بود و مخابرات و تلفنخانه. چون ابزار ارتباطی در دسترس نبود، نمی توانست تماس بگیرد. همیشه می گفت ما آن جا دسترسی به تلفن نداریم که بخواهم به شما زنگ بزنم. این بود که من ایشان را به خدا می سپردم.
از ماه های آخر قبل از شهادت ایشان بگو یید.
باید بگویم که ایشان در عالم و افکار دیگری سیر می کرد. نماز شب ایشان ترک نمی شد. مرتب قرآن می خواند و اشک می ریخت. من به او می گفتم: چه شده؟ حرف دلت را به من بزن.
می گفت: ما به مرز که می رویم، اشهد خودمان را می خوانیم. ما در حال مبارزه هستیم. یعنی قید خودش را زده بود و همیشه به شهادت فکر می کرد. روحیه ی متفاوتی داشت.
وقتی قرار شد به ماموریت طبس بروند، با شما خداحافظی کردند؟ از آخرین دیدارتان بگو یید.
ایشان به ما گفتند که ماموریت دارند، اما نگفتند که به طبس خواهند رفت. من گفتم چند روزه؟ کجا؟
حضوری گفتند یا تماس گرفتند؟
حضوری گفتند. البته خودشان هم از قبل نمی دانستند که به طبس خواهند رفت. البته در یزد هم که بودند، هفته ای دو شب به خانه نمی آمدند. ماموریت بود. در سپاه می ماند. از قضا آن زمان، مصادف با همان شبی بود که باید در سپاه می ماند. از من و پدر و مادرش خداحافظی کرد و رفت.
شما هم فکر می کردید که در سپاه یزد است؟
بله. من دلم خیلی شور می زد. بیش از اندازه. پنجشنبه ایشان رفتند. صبح جمعه با سپاه تماس گرفتم. گفتند: «آقای منتظر قائم نیستند و به ماموریت رفته اند ». جلسه بودند. گویا از همان صبح به ایشان موضوع طبس را خبر داده بودند. ایشان نماز ظهرش را می خواند و می روند. از قضا در آن روز نمازش را طولانی می خواند.
چه کسی به شما خبر شهادت را داد؟
روز شنبه شد. من همچنان بی خبر بودم.
تلویزیون داشتید آن زمان؟
بله داشتیم.
می خواهم بدانم آیا اخبار چیزی از رویت شدن هواپیماهای آمریکایی تا آن لحظه نگفته بود؟ نشنیده یا ندیده بودید؟
نه. چیزی نشان نداده بود. اعلام نکرده بود تا آن موقع. همان شب جمعه پدر و مادر ایشان هم بلیط داشتند تا جهت خواستگاری برای پسر کوچک شان به قم بروند. لذا آ نها به تهران رفته بودند. من هم چون تنها بودم به خانه پدر خودم رفتم. صبح شنبه حدود ساعت 9 متوجه شدم همه جای شهر را پارچه ی سیاه زده اند. همه ی بنگا ه ها و ادار ه ها هم تعطیل است. مادر من آموزشگاه خیاطی داشت. یک نامه به من داد تا به اداره ی کار ببرم. به یکی از شاگردهایش هم گفت که همراه با من بیاید. وقتی به اداره کار رفتم، دیدم که این اداره هم نیمه تعطیل است. یک کارمند فقط آ نجا نشسته است. پرسیدم: امروز چه خبر است که همه جا پرچم سیاه زدند و نیمه تعطی لاند؟ ایشان چون من را می شناخت گفت: نمی دانم... کارمان را انجام دادیم و در راه برگشت بودیم. سوار یک تاکسی شدیم. از راننده همان سوال را پرسیدم. چرا امروزهمه جا تعطیل است؟ گفت: می گویند یک کسی به اسم «محمد منتظرقائم » شهید شده است. این را که شنیدم، انگار آب جوش ریختند بر سرم. آ نقدر جیغ و فریاد زدم و گریه کردم که بیهوش شدم.
راننده چه کار کرد؟
انکار کرد...گفت: اشتباه گفتم... دیگه فهمیدم... رسیدم خانه دیدم مادرم و بقیه به سرشان می زنند. دکتر برایم آوردند. نمی دانید چه خبر بود... ساعت 10 صبح دختر عمه شان آمد و من را با خودشان بردند. آ نها انگار نمی دانستند. به ایشان گفته بودند که محمد زخمی شده است و در بیمارستان تهران است. ساعت دو بعد از ظهر اخبار اعلام کرد و همه فهمیدند.
پدر و مادرشان کی متوجه شدند؟
آن ها که قم بودند اما به برادرشان همان موقع خبر داده بودند. اما ایشان به پدر و مادرشان اطلاع نمی دهد. می گوید محمد زخمی است و باید فوراً به یزد برسیم.
چند روز طول کشید تا پیکر ایشان را آوردند؟
همان شنبه تشییع جنازه شد.
شما پیکر ایشان را دیدید؟
بله. در
سردخانه دیدم
چهره ایشان هم آسیب دیده بود ؟
نه. همان طور بود. یک دستش از مچ قطع شده بود. منتها در کفن بود پیدا نبود.
آقا محمد انگشتری به دست می کرد؟
بله. عقیق
انگشتر را به شما دادند؟
بله.
هنوز دارید؟
نه. پدرشان از من گرفتند.
بعد از فوت پدرشان، انگشتر چه شد؟
فکر کنم به خواهرشان دادند.
وقتی پیکر ایشان را دیدید، آخرین حرفی که با ایشان زدید چه بود؟
از ایشان خواستم برایم دعا کند. گفتم دوست دارم همان جایی باشم که تو هستی.
آقا محمد هیچ وقت دلش بچه نمی خواست؟
یادم می آید که پدر و مادرشان خیلی تاکید به بچه دار شدن داشتند. فشار آورده بودند. آقا محمد می گفت: خداوند هر وقت بخواهد به ما فرزند می دهد و می گفت: او که از عمد نمی خواهد بچه دار نشود.
روز خاکسپاری را تعریف کنید.
مراسم ظهر شنبه بود. پیکر ایشان را در محله و خانه پدری اش گرداندند و بعد از مسجد حضیره تا خلد برین تشییع کردند. نماز ایشان را آیت الله صدوقی خواندند. فقط دو اتوبوس از دامغان آمده بودند. از فردوس و تهران هم جمعیت زیادی آمده بودند.
تا کنون ایشان را به خواب هم دیده اید؟
فقط دوبار. که دیگر هم قرار نیست ببینم.
چطور ؟
یک بار خواب دیدم در یک باغ خیلی بزرگ و با دوستانش مشغول گفت و شنود و خنده بود. من به ایشان گله کردم: چرا رفتی و برای من نماندی. از من سیر شده بودی و... ایشان هم گفت: ببین چقدر جای من خوب است. آدم با صبر به همه جا می رسد. صبرکن. امید داشته باش. برای من دعا کن. با تعجب گفتم: من برای تو دعا کنم؟! تو باید برای من دعا کنی. که بعد بیدار شدم. دفعه بعد خواب دیدم؛ یک نوزاد برای من آوردند که چشمانش کور بود. به من گفتند که این محمد منتظرقائم است. این نوزاد دست به دست می گشت. مادر من، مادر شوهر و خواهر شوهرم هم بودند. از خواب بیدار شدم. رفتم خوابم را پیش روحانی محله مان تعبیر کردم. ایشان گفت: اولاً این بچه نوزاد نشان از پاک بودن از گناه است. کور بودن هم نشانه دست شستن از دنیا است. از بس که جای وی خوب است چشمش را از دنیا بسته و تو دیگر خواب ایشان را نمی بینی. بی خودی امید نداشته باش. آن جا آن قدر روح وی در پرواز است که اصلاً به یاد این دنیا نیست. همین طور هم شد و دیگر خواب ایشان را ندیدم.
این خواب مال کی بود؟
هشت سال پیش.
شما کی ادامه تحصیل دادید؟ در زمان حیات ایشان؟
من کلاس یازدهم بودم که ازدواج کردم. محمد آقا تشویق کرد که یک سال را تا دیپلم بخوانم. وقتی ایشان در اردیبهشت 1359 شهید شد، من در مهر همان سال مشغول به کار شدم. از اداره نامه آمده بود که کسانی که قصد ادامه تحصیل دارند، بیایند و ثبت نام کنند. و در حین اشتغال توانستم فوق دیپلمم را بگیرم.
برجسته ترین ویژگی اخلاقی آقا محمد چه بود؟ اگر خاطره ای از این ویژگی اخلاقی ایشان دارید بفرمایید.
شهامت و شجاعت. یادم هست یک شب حدود ساعت 2، آمد و من را با خودش به سپاه برد. گفت: یک عده خانم از اصفهان آمده اند. به نظرم با خودشان قمه دارند. تو باید بیایی و این ها را بگردی (بازرسی کنی). گفتم: من می ترسم. گفت: «نه، تو بیا... من پشتیبانت هستم ». یک اتوبوس را باید می گشتم. از دو نفر، قمه های بزرگ پیدا کردم. شبیه به شمشیر...من می ترسیدم، اما او اصلاً از چیزی واهمه نداشت. در کردستان به پاسدارانش می گوید که از تپه ها بالا بروید و ببینید پشت آن ها چه خبر است تا بتوانیم بر آن ها مسلط شویم. هیچ کدام از نیروها جرات نمی کنند. ایشان خودش بدون کفش، از تپه ها بالا می رود.
بعد از شهادت، دوستان و همکارها و همرزمانش چقدر به خانواده محمد منتظر قائم سر زدند؟
ایشان مدت زیادی در یزد نبود بنابراین دوستان زیادی نداشت.
چه کسانی به دیدار شما و پدر و مادر شهید آمدند؟
آیت الله صدوقی چندین بار آمدند. پسرشان هم آمدند. از طرف سپاه نیز آمدند.
اگر خاطره ای را دوستان ایشان برای شما نقل کرده اند و به خاطر دارید، بگو یید.
ما به تازگی به کرج رفته بودیم. یکی از همکاران آقا محمد را دیدیم. با بغض و اشک تعریف می کرد: «ما یک سال همخانه بودیم با آقا محمد. هر چه از مهربانی و این که به دنیا بی توجه بود بگویم کم است. لباس ساده می پوشید. غذا بسیار کم می خورد. باقیمانده غذا را معمولا می خورد. خورده ریزهای نان را می خورد. علی وار زندگی می کرد. خدایی بود.
شما بعد از شهادت محمد آقا به خانواده پدر و مادرتان برگشتید؟
بله. بعد از چهلم محمد آقا برگشتم.
در این سا ل ها چقدر با خانواده ایشان ارتباط داشته اید؟
پدر ایشان بعد از فوت حسن آقا پسر دومشان، افتاده شد و بعد از مدتی فوت کرد. حدود 20 سال است. سالی یک بار که مراسم روضه انجام می شد و هفته ای یک بار که بر سر مزار آقا محمد می رفتیم، همدیگر را ملاقات می کردیم. یا در مسیر برگشت من را به خانه می آوردند.
اگر بخواهید آقا محمد را به عنوان یک همسر در یک جمله توصیف کنید، چه می گو یید؟
بسیار صبور، مقاوم، شجاع و دیندار بود.
منبع :ماهنامه فرهنگی شاهد یاران/ شماره 134