نگاهی به زندگی شهید محمدرضا دلاك ركنآبادی
محمدرضا دلاك ركنآبادی، فرزند شكراللهخان و افسر، در بیست و دوم فروردین سال 1334 در روستای ركنآباد از توابع میبد در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد.
افسر انصاری، مادرش، نقل میكند: «قبل از به دنیا آمدنش در خواب دیدم كه شخصی به من گفت: فرزندت پسر است و اسمش را محمد بگذار، این پسر دوخال سبز یكی در دست راست و دیگری در گوش دارد، كه واقعا همین مشخصات را داشت.»
كودك آرامی بود و به مادرش بسیار احترام میگذاشت.
در عین حال ، بسیار كنجكاو و خلاق بود. قطعات اسباب و لوازم خانگی را به هم میریخت و دوباره به شكل اولیهاش باز میگرداند.
در خردسالی كمك كار پدر بود و به صحرا میرفت.
مقطع ابتدایی را در مدرسه ركنی در روستای ركنآباد، شهرستان میبد گذراند.
در نوجوانی در كنار تحصیل در كلیه امور دامداری به پدرش كمك میكرد.
تحصیلات راهنمایی را در ركن آباد به پایان رساند.
مقطع دبیرستان را در میبد آغاز نمود و دو سال آخر را در دبیرستان ایرانشهر یزد گذراند.
در این دوره اگر اوقات فراغتی مییافت، در خانه ورزش و یا مطالعه میكرد. او قبل از مطالعه ورزش میكرد و به مسجد رفتن اهمیت میداد.
بیشتر به مطالعه كتابهای مذهبی، علمی و هنری علاقهمند بود.
وی چهره جذاب و دلنشینی داشت، به طوری كه هر كس با او نشست و برخاست میكرد، به او علاقهمند و شیفته او میشد.
ضمن اینكه به خانواده علاقه داشت، فردی مردم دوست بود،نسبت به افراد زحمتكش از هر قشر و در هر لباسی كه بودند ارادت داشت و هر فردی كه كار خوبی انجام میداد، مورد تشویق او قرار میگرفت و مشتاق اینگونه افراد بود.
از انسانهای دروغگو، تهمتزن و افراد چاپلوس و كارشكن بدش میآمد.
هرگز دشواری خود را با كسی در میان نمیگذاشت و مشكلات خانواده را به نحو احسن حل میكرد.
در هنگام دشواری و گرفتاریهای سخت، در حد توانش فعالیت میكرد تا مشكل رفع شود.
در زمینههای مذهبی و اجتماعی بسیار فعال بود و به امور مردم رسیدگی مینمود، به طوری كه همه از او تعریف میكردند.
فردی مومن و پرهیزگار بود و در نماز جماعت شركت میكرد.
شجاعت و تواضع از خصوصیات بارز او به حساب میآمد.
قبل از انقلاب با روحانیون مبارز در ارتباط بود و در نشر اعلامیههای امام همكاری میكرد.
پیرو سرسخت امام خمینی بود. وقتی فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازها از پادگانها صادر شد، بیمحابا به دیار خود بازگشت.
در دوران مبارزه با طاغوت، در صفوف اول مبارزین جای داشت و اعلامیه و نوارهای امام را پخش میكرد.
بعد از انقلاب،خدمت سربازیش را به پایان رساند و مدت كوتاهی به پدر در كار قصابی كمك نمود. با تشكیل سپاه پاسداران عضو سپاه و با هدف حفظ اسلام عازم جبهه شد.
آن زمان فرماندهان خودشان نیرو جذب میكردند و با خود به صحنه نبرد میبردند. محمدرضا با توجه به محبوبیتی كه در بین جوانان داشت- كه این محبوبیت ناشی از چهره دلنشین و جذاب و خلق نیكو و پسندیدهاش بود- در جمعآوری نیرو بسیار موفق بود. به عنوان نمونه، در عملیات فتحالمبین بیش از هشتصد نفر از جوانان محله ركنآباد شركت داشتند كه نود درصد آنها رزمی بودند و این مرهون زحمات او بود.
وی از فرماندهان مقتدر، مدیر و شجاع بود كه حضور وی در بین رزمندگان موجب تسلی خاطر و تقویت روحیه آنها میشد.
هنگامی كه در پشت جبهه بود، به خانواده شهدا و همچنین به فقرا و نیازمندان رسیدگی میكرد.
او انسانی بودكه به تمام معنا از مادیات و متعلقات بریده بود و خود را با تمام وجود در اختیار نظام مخصوصاً جبهه قرار داده بود. در این ارتباط گاهی مورد سرزنش شدید از جانب افرادی خاص واقع میشد، اما در روحیه او تاثیر منفی كه نمیگذاشت، بلكه مصممتر و با عزم راسختر در جمعاوری نیرو و اعزام به جبهه كمك میكرد.
در تیراندازی، اسبسواری و موتورسواری مهارت داشت و این مهارتها در طول مبارزات وی در جبهههای جنگ، تجلی یافت.
از بدو جنگ در جبههها حضور داشت و در طول بیست و یک ماه حضور در میدان رزم، تسلیم نشد حتی یك ماه از سپاه حقوق بگیرد، چون كار برای خدا در تمام وجودش عجین شده بود.
در كارهای گروهی، خودش پیشقدم میشد و هیچ وقت از رزمندگان جدا نمیشد.
همرزمانش او را فردی متواضع، فروتن، شجاع و مهربان معرفی میكنند.
در تیپ هفده قم، فرمانده عملیاتی لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود.
وی چندین دفعه مجروح شده بود، یكی از دستانش تركش خورد و عصبش قطع شد. به طوری كه اگر چیزی با آن دست بر میداشت باید حواسش به آن میبود وگرنه از دستش میافتاد.
در جبهه شوش دانیال تركش به سرش اصابت كرد. جراحت به حدی بود كه به حالت اغماء رفت و به بیمارستان دزفول منتقل گردید. اما نگذاشت نیروهایش متوجه این موضوع شوند و دوستانش نیز نگران بودند كه این اتفاق باعث از دست دادن روحیه و ایجاد سستی در رزمندگان گردد. شب هنگام كه متوجه ضعف روحی نیروهایش شد، با وجود شدت جراحت به خط بازگشت و موجب سرور و شادی رزمندگان شد.
همواره توصیهاش به رزمندگان درباره معنویت و آخرت بود. او مرد عمل بود. اگر اشتباهی از رزمندگان سر میزد، با حركاتش، برخورد و اخلاقش به آنها درس میداد و آنها را متوجه اشتباهاتشان میكرد.
به خواهرش توصیه میكرد: «در تمام صحنهها حجابتان را حفظ كنید.»
چند ماه قبل از شهادتش به رزمندگان گفته بود: «بیایید برویم مكه» اما مكه او به این معنا بودكه از طرف تیپ هفده قم چند نفر سهمیه داشتند كه از تهران به سوی لبنان و از لبنان برای رهایی قدس اعزام شوند. او با تبسم میگفت: «اول به لبنان میرویم و بعد به مكه» آرزو داشت تمام بسیجیان با آب فرات وضو بگیرند و در جوار مرقد امام حسین (ع) نماز بخوانند.
در تاریخ 17 خرداد 1361 بعد از عملیات خرمشهر در بازگشت به یزد بر اثر تصادفی كه در جاده نایین اتفاق میافتاد، به شهادت رسید.
پیكر مطهر شهید پس از تشییع در گلزار شهدای ركنآباد شهرستان میبد به خاك سپرده شد.