زندگینامه شهید مهدی هنرور با وجدان
نویدشاهد: مهدى هنرور باوجدان، فرزند عباسعلى، در يكم بهمن ماه سال 1340، در جوار ملكوتى امام هشتم(ع) به دنيا آمد.
از كودكى صفات خاصّ اخلاقى، او را از ديگران ممتاز مى ساخت. صداقت، راستگويى، درستكارى، اعتماد به خداوند و توسلّ به ائمه از ابتدا در اعماق وجودش ريشه دوانده بود. زيركى و باهوشى و استعداد فراوانش، نام او را در طى چهارسال تحصيل در مدرسه سجاديّه، زبانزد معلّمين و اوليا كرده بود.
به خاطر اينكه مدارس دولتى مدرك علوم قرآنى را قبول نداشتند، از ثبتنام او در كلاس پنجم خوددارى كردند و او نيز با ناراحتى ترك تحصيل كرد. برادرش - هادى - در اين مورد مى گويد:«سال اوّل و دوّم را در مدرسه سجاديّه درس خوانديم و بعد سال سوّم و چهارم را در مدرسه علوم - كه مربوط به آقاى عابدزاده بود - تحصيل كرديم و وقتى نام اين مدرسه را برديم براى ادامه تحصيل در مدارس دولتى ما را قبول نكردند. مهدى ناراحت شد و گفت: كسانى كه مدرسه علوم را گذرانده اند قبول نمى كنند و من ديگر به مدرسه آنها نمى روم....»
مهدى هنرور از زمانى كه به سنّ تكليف رسيد، واجباتش را به طور شايسته انجام مى داد و ايمان و خلوصش زبانزد خانواده بود. در دوران انقلاب همانند ديگر امّت حزب اللّه فعّالانه در تظاهرات شركت داشت و پس از پيروزى انقلاب همواره با توطئه هاى مستكبرين و منافقين به مبارزه مى پرداخت و در اين راه آزار فراوان ديد. ضربه بوكس به دهانش، نيم شكن شدن چهاردندان، پاشيدن نمك در چشمانش و بريدن دستانش با تيغ، از جمله اين آزارها بود.
همسرش در اين باره مى گويد: «او همچون كوهى در برابر گروهكهاى ضدّ انقلاب مى ايستاد و ديرى نپاييد كه تمامى گروهكهاى ضدّ انقلاب - از منافقين گرفته تا گروههاى راست و چپ - نامِ مهدى هنرور را در فهرست سياه خود قرار داده بودند و در چند نوبت مهدى را به قصد كُشت مضروب كردند كه در يكى از اين درگيريها فكِّ او شكسته بود.
برادرش - هادى - در مورد آرزوهاى او مى گويد: «مهدى آرزو داشت سازمان مجاهدين از بين برود و دوست داشت به جبهه برود و يك رزمنده مفيد باشد و ديگر اينكه با راه انداختن يك كارگاه توليدى گروهى از فرزندان بى كس و كار را به كار بگمارد.»
او از ابتدا ضمن درگيرى با ضدّ انقلابيّون داخلى، ضرورت حضور در صحنه هاى نبرد كردستان را لازم ديد و در هفده سالگى از طريق گروه رزمندگان مسجدِ كرامت - كه اوّلين گروه اعزامى از مشهد به صحنه هاى نبرد بود - شركت كرد و به كردستان اعزام شد و نزديك يك سال در كردستان ماند.
پدرش در مورد ازدواج او مى گويد: «مهدى عقيده داشت كه به گفته پيامبر: هر كس ازدواج كند، نصفِ ديگر دينش را حفظ مى كند. بنابراين تصميم به ازدواج گرفت.» او در بيست سالگى با خانم بى بى زهرا ظريف ازدواج كرد و حاصل سه سال زندگى مشترك، فرزند دخترى به نام فهيمه بود كه در سال 1364 به دنيا آمد.
فهيمه مى گويد: «من آن زمان دو سال بيشتر نداشتم، ولى آنچه يادم هست كه پدرم مرا سوار موتور مى كرد و خانه پدربزرگ و مادربزرگ مى رفتيم. يادم است يك روز كه مرا سوار كرد و كنار يك بولوار نگهداشت - كه در وسط آن چند گل كاشته بودند - من اصرار داشتم كه يك گل برايم بكن، ولى او گفت: باباجان گناه دارند و خشك مى شوند. ما نبايد گلها را بكنيم.»
در خانه اى محقّر زندگى مى كرد و به نيازمندان كمك مى كرد. ماه مبارك رمضان را با خوردن آش ساده اى مى گذراند و لقمه اضافى را به ديگران مى داد. پاى مادر را مى بوسيد و اجر الهى را نصيب خود مى كرد. به همسر احترام فراوان مى گذاشت و از خوردن و پوشيدن چيزهاى گران قيمت پرهيز مى كرد و همواره توصيه مى كرد در اين شرايط نبايد اسراف كرد و بايد نيازمندان را در نظر بگيريم و تا سرحدّ امكان در كارها به ديگران كمك مى كرد.
همسرش در اين مورد مى گويد: «يكى از دوستان مهدى كه در جبهه مجروح شده بود، پس از مرخصّ شدن از بيمارستان به خانه ما آمد. هوا خيلى سرد بود و ما هم مقدار كمى نفت در خانه داشتيم. دوست ايشان گفتند: چون شما كارگاه ريخته گرى داريد و در آن نفت وجود دارد، قدرى به من بدهيد. ولى او گفت: كارگاه مالِ بيت المال است و براى خانه نيست. مقدار نفتى را كه داشتيم به دوستش داد و به من گفتند: لباس بپوشم و بچّه را هم خوب بپوشانم تا سرما نخوريم.»
يكى از دوستانش - به نام مجتبى يگانه مفرد - در مورد او مى گويد: «مهدى پيرو خطّ امام(ره) بود و موضعش موضع امام(ره) بود و در بيشترين اجتماعى كه شركت داشت همان اجتماع بچّه هاى جبهه و جنگ بودند و كاملاً گوش به فرمان امام(ره) بود.»
او طىّ هشت سال نبرد، چندين دفعه مجروح شد. در سال 1360 كه توسط دشمن پاتكى انجام شده بود، پشت و دستانش پر از تركش شد و به گفته يكى از همرزمهايش هنگام اعزام به بيمارستان - در حالى كه خود به شدّت مجروح شده بود - توصيه مى كرد به مجروحان ديگر برسيد.
در سال 1361 بر اثر انفجار مين، از ناحيه چشم و پرده گوش آسيب ديد و احتمال كورى و كرى او مى رفت كه به لطف خداوند پس از بهبودى دوباره به جبهه بازگشت.
در سال 1362 در عمليّات كلّه قندى (والفجر مقدّماتى) از ناحيه پا به شدّت مجروح شد كه پس از اعزام به اصفهان و بعد به مشهد و عملهايى كه روى دوپاى او انجام شده بود، حدود دو سانت از پاى خود را از دست داده بود. با همه اين موارد و با پاى مجروح و با وجود به دست گرفتن عصا، به جبهه ها رفت و در حالى كه دستانش پر از تركش بود، سلاح رزم را زمين نمى گذاشت و حاضر بود تمام سختيها را براى ماندن در جبهه قبول كند. او چندين بار ديگر مجروح شد. دكتر ايشان مى گويد: «وقتى او را در اتاق عمل برده بوديم در حالى كه بى هوش بود، همواره صدا مى كرد: مهدى جان يكبار ديگر مى آيى ببينمت.»
عليرضا امين زادگان در مورد شجاعت اين سردار مى گويد: «در عمليّات كربلاى 5 و پشت اروند مستقر شده بوديم. ايشان را ديدم كه با سه تن از اسراى عراقى مى آيند كه آنها را فقط با يك سرنيزه اسير و خلع سلاح كرده بود.
اين سردار شهيد در شب جمعه بيست و هفتم تيرماه سال 1366، در منطقه عمليّاتى جزيره مجنون بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكر پاكش در بهشت رضا(ع) در كنار ديگر همرزمانش به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيّت نامه خود مى گويد:
«هدفم از حضور در سنگر و نبردم با مزدوران بعثى نيست مگر جهت انجام وظيفه و فقط و فقط براى رضاى خداست.
لحظه اى به خود يأس راه نمى دهم و آن قدر با بعثيّون مى جنگم كه يا پيروزى و يا شهادت نصيب من شود. من در رويارويى با صدّاميان كافر چنين خواهم گفت: اسلام زنده نمى ماند، مگر به كشته شدن و شهادت من و امثال من. پس اى مزدوران بعثى بكشيد مرا.»
منبع : فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان