زندگی نامه شهید مجتبى جهانى دشت بياض
مجتبى جهانى دشت بياض - دومين فرزند غلامرضا - در تاريخ نهم شهريور ماه سال 1344 در شهرستان مشهد متولد شد.
كودكى آرام و خوشخو بود.
قبل از دبستان مدتى به مكتب رفت و توانست به خوبى قرآن را قرائت كند و بخشهايى از آن را به حافظه بسپارد.
دورهى دبستان را در مدرسهى ملى تدين گذراند و از 10 سالگى فرايض دينى را انجام مىداد. در اوقات فراغت به پدرش در كار بنايى كمك می کرد. به روحانيت علاقهى خاصى داشت و به طور مداوم در جلسات دعا، قرآن و مجالس مذهبى ديگر شركت می کرد و در كلاس هاى آموزش و كلاس هايى كه توسط حوزهى علميه براى عموم برگزار می شد، حضور می یافت. سحرهاى ماه مبارك رمضان را اغلب در حرم مطهر رضوى به عبادت مشغول می شد و عضو جلسه احكام متوسلين به حضرت رضا(ع) بود كه از اين جلسه و همچنين مسابقات قرآنى چندين بار موفق به اخذ رتبه و كسب جايزه شد.
از خصوصيات بارزى كه تا پايان عمر در وى متجلى بود؛ سازگارى با شرايط، تقوى، گذشت در برابر خطاهاى ديگران و احترام به بزرگترها، به خصوص والدينش بود.
پدر شهيد در اين رابطه می گويد: «مجتبى از همان ابتدا خيلى آرام و با تربيت بود و از نظر معرفت ما بايد از او درس می گرفتيم.
او معلم ما بود و ما طرز صحيح وضو گرفتن و قرائت نماز را از او می آموختيم.»
و مادر شهيد هم می گويد: «از افرادى كه به مسائل دينى بى اهميت بودند دورى می کرد و سعى می کرد معاشرت هاى اسلامى داشته باشد. براى بچه ها هم بيشتر به عنوان هديه كتاب مى خريد و اگر خطايى از آن ها سر مى زد، با استفاده از نصايح كتاب، روايات و احاديث آنان را ارشاد می کرد.»
موضوعات مورد مطالعه وى اغلب زندگانى ائمه اطهار(ع)، مسائل مذهبى و كتاب «داستان راستان» بود.
در زمان گسترش انقلاب، مجتبى 13 سال داشت و به همراه برادر بزرگترش و همسايه و دوست مشتركشان محمود كاوه، اقدام به پخش اعلاميه هاى حضرت امام خمينى(ره) می کرد و به طور مستمر در تظاهرات مردمى حضور می یافت.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى، عضو بسيج محله شد و شب ها به گشت زنى و حراست مى پرداخت و روزها درس مى خواند و در مغازه ى كوچك لوازم خانگى - كه بخشى از درآمد خانواده را تأمين می کرد - به كار مشغول بود.
مادرش می گويد: «در كسب و كارش به حلال و حرام بسيار مقيد بود و گاهى براى اين كه با خانمهاى مشترى مواجه نشود، از من خواهش می کرد تا كمتر با نامحرم برخورد داشته باشد.»
با شروع جنگ تحميلى، پس از پدر و برادر بزرگترش تصميم گرفت كه به جبهه برود. مادرش خاطرهى آن روز را اين چنين بيان می کند: «شناسنامهاش را مخفى كرده بودم تا مانع رفتنش شوم. يك روز آمدم، ديدم چمدان را به هم ريخته تا آن را پيدا كند. آن موقع به من گفت: اگر شناسنامهام را ندهى، فردا نزد حضرت زهرا(س) شكايتت را می کنم. اين راه عشق من است و من مرگ بى بركت نمىخواهم.»
در 15 سالگى علاوه بر ادامه تحصيل به صورت شبانه در دبيرستان دكتر على شريعتى، در پايگاه بسيج محل نيز فعاليت داشت و از طريق همان پايگاه به منطقهى گيلانغرب اعزام گرديد. از ديگر فعاليتهاى وى در آن دوران، كمك به پايگاه بسيج در اعزام نيروها وتشكيل يك كانون كوچك فرهنگى - مذهبى با همكارى پسر خاله و همرزمش - شهيد احمد بسكابادى - بود كه در آن به برگزارى جلسات قرآنى، دعا و احكام اقدام مىنمودند.
در سال سوم دبيرستان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى عضو شد و پس از چندى به عنوان معاون تيپ مخابراتى امام موسى كاظم(ع) انتخاب گرديد و در عملياتهاى مختلفى از جمله: بيتالمقدس و والفجر 3 شركت داشت.
خواهر شهيد دربارهى تحولات وى در آن دوران می گويد: «آرزوى شهادت داشت و در دفترش نوشته بود: دوست دارم سرباز امام زمان(عج) باشم و در ركاب ايشان شمشير بزنم. هميشه در مورد حفظ حجاب و امر به معروف و نهى از منكر و به خصوص نماز تأكيد می کرد.
به ياد دارم وقتى به مرخصى می آمد، در نهايت خستگى سعى می کرد، طورى كه ما متوجه نشويم، نماز شب بخواند. اما به جهت اين كه اتاقهاى ما نزديك هم بود، من بعضى شبها او را در حال نماز و دعا مىديدم.»
وى در ابتداى دست نوشتهها و خاطرات خود به عنوان مقدمه چنين آورده است: «دنيا پلى است كه انسان براى رسيدن به آخرت بايد از آن عبور كند و در اين مسير حوادث تلخ و شيرين زيادى را تجربه می کند كه ثبت آن از يك جهت مىتواند به آيندگان در پيمودن راه زندگى كمك كند.
اما بايد بگويم كه هر چه قدر قلمها بنويسند و كاغذها سياه شوند و مغزها به كار افتند، مسلماً نخواهند توانست صحنهى واقعى اين جا را به تصوير بكشند. به قول معروف: شنيدن كى بود مانند ديدن.»
مجتبى جهانى دشت بياض در تاريخ 12/12/1362 در عمليات خيبر مفقود گرديد.
پدر وى از قول همرزم شهيد نقل می کند: «ايشان چون بىسيمچى بودند، بايد جلوى لشكر قرار می گرفتند. پس از مدتى كه دستور عقب نشينى صادر شد، بعضىها با قايق عقب آمدند. دست يكى از رزمندگان را گرفتم و از آب بالا كشيدم، ولى چون آتش دشمن زياد بود، نتوانستم او را برگردانيم. بامشخصاتى كه همرزمش مىداد، حدس زديم كه آن رزمنده پسر ما بوده است.
مادر شهيد به نقل از برادران بنياد شهيد می گويد: «در عقبنشينى گروهى آن طرف آب روى خاكريز مىمانند و اسير می شوند و چون حاضر نمی شوند عليه انقلاب و امام شعار بدهند، همان جا زنده به گورشان می کنند.»
پس از ده سال، در سال 1372 از سوى بنياد شهيد انقلاب اسلامى دستور تشييع روحش صادر گرديد.
مادر شهيد می گويد: «هيچ وقت در مورد كارش صحبت نمی کرد و می گفت: اينها اسرار نظامی آند. وقتى از سمتش در جبهه سؤال می کرديم، می گفت: يك بسيجى ساده هستم. بعد از شهادتش ديدم روى عكسهايش نوشته بودند: معاونت تيپ مخابراتى امام كاظم (ع). هر وقت به جبهه مىرفت، می گفت: مىرويم تا راه كربلا را باز كنيم. خيلى آرزو داشت كه به زيارت كربلا برود.»
او در فرازهايى از وصيت نامهاش چنين نوشته است: «پروردگارا، تو خود شاهد باش در راه تو قدم برداشتم و به عشق تو لباس رزم پوشيدم و با امام خمينى ميثاق بستم و به او وفادارم، زيرا او به اسلام وفادار است و اگر هزار بار مرا بكشند و زندهام بكنند، دست از او نخواهم كشيد.
خدايا، با آرزوى رسيدن به تو، به ميدان شتافتم و از تو مىخواهم كه اين بندهى حقيرت را به سوى خود فراخوانى. اميد آن دارم كه شهادت من خدمتى به اسلام باشد و چند قطره خون ناقابل من در تداوم آن مؤثر باشد.»