زندگینامه شهید مسعود گنج آبادی
نویدشاهد: مسعود گنج آبادى در چهارم شهريور ماه سال 1338 در اراك به دنيا آمد. شش ساله بود كه به علّت انتقال پدر(حسين)، به همراه خانواده به خرّمشهر رفت.
در سال 1344 پا به مدرسه گذاشت. سال اوّل ابتدايى را در دبستان شاپور خرّمشهر گذراند و بعد از حدود سه ماه به دبستان راه آهن اهواز(سرلشكر انصارى) رفت و به علّت انتقال مجدّد پدر - كه در آن موقع كارمند راه آهن بود – به مشهد عزيمت كرد. سال دوّم را در دبستان حسن على منصور(شهيد بخارايى فعلى واقع در احمدآباد) گذراند. دوران راهنمايى را در مدرسه اميرعلى شيرنوايى مشهد و دوران دبيرستان را در دبيرستان ابن يمين (شهيد حكمت فعلى) گذراند. درسهايش در طول دوران تحصيل خوب بود و مربّيان و معلّمين از او راضى بودند. قبل از سنّ تكليف، فرايض مذهبى اش را انجام مى داد و قرآن مجيد را در كودكى آموخت. مدل سازى و نقّاشى از علايقش بود. برادرِ مسعود نقل مى كند: «در دوران كودكى، من و مسعود از وسايل اضافى منزل مثل قرقره و باطرى به عنوان دوستون سرباز خودى و دشمن استفاده مى كرديم و در خيال و عالم كودكانه با يكديگر مى جنگيديم و در همان دوران، او اكثراً در صف خودى بود و تمايل نداشت به عنوان دشمن باشد.»
او فعّال و پر جنب و جوش بود. و از همان كودكى در بازيها، به راستگويى و صداقت خيلى حسّاس بود و دروغ گفتن باعث ناراحتى اش مى شد.
در اواخر سال 1356 زمزمه هاى انقلاب در كشور بلند شد و چون برادر بزرگ مسعود از زمان دبيرستان عليه رژيم مبارزه مى كرد، آمادگى بيشترى براى پذيرفتن حكومت اسلامى در خود داشت و با اوّلين پيام امام(ره) و روحانيّت، فعّاليّت خود را در مدرسه آغاز كرد كه آشنايى مسعود با انقلاب قبل از پيروزى و قبل از اينكه نهضت علنى شود، از طريق برادرشان شروع شد.
در جلسات و مراسم مذهبى - سياسى كه قبل از پيروزى به صورت مخفيانه انجام مى شد، شركت داشت و از انجام دادن هيچ كوششى براى استقرار نظام جمهورى اسلامى و سركوبى عُمّال رژيم شاه دريغ نداشت. در درگيريهاى ميان عمّال شاه و حزب اللّه از جمله: مراسم سخنرانى، تحصّن در دانشگاه، كمك به مجروحان در بيمارستان امام رضا(ع) و راهپيمايى و درگيرى چهار راه شهدا شركت داشت.
با علنى شدن انقلاب، همگام با ساير آحاد ملّت حزب اللّه در تظاهرات شركت مى كرد. مسعود به خاطر خوش خط بودن، پيامها و اعلاميه هاى امام(ره) را مى نوشت و توزيع می كرد و نيز بر روى ديوارها شعار نويسى مى كرد. او نيمه هاى شب به پشت بام مى رفت و نداى اللّه اكبر سر مى داد.
تحوّل روحى او از سال 1357 شروع شد. در چندين مسجد و پايگاه در بخش فرهنگى و واحد پرسنلى فعّاليّت داشت؛ از جمله عضو بسيج پايگاه مسجد توفيق و مسجد سجاد(ع) و مسجد جوادالائمه(ع) بود.
در كشيكهاى شبانه شركت مى جست و در فعاليتهاى فرهنگى - تبليغى به خاطر مهارت در خطّاطى و نقّاشى فعّاليّت گسترده اى داشت. در انجمن اسلامى دبيرستان شهيد حكمت فعّاليّت داشت و از پايه گذاران انجمن و عضو فعّال بسيج بود. تا اينكه سال آخر دبيرستان را تمام كرد و در سال 1358 ديپلمش را گرفت.
در شناسايى افراد ضدّ انقلاب فعّاليّت مستمر داشت و با بحث و گفتگو سعى بر ارشاد افراد نا آگاه مى كرد. پدرش خاطره اى را در اين خصوص اين گونه نقل مى كند: «قبل از شروع جنگ و در زمان درگيرى حزب اللّه با اشرار و ضدّ انقلاب، همراه شهيد چراغچى در خيابان كوهسنگى با منافقين درگير شد. ضدّ انقلاب چندين بار او را تهديد كرده بود كه روزى او را هدف گلوله قرار خواهد داد، امّا شخص ديگرى را به طور اشتباه مورد اصابت قرار دادند و شهيد كردند.»
وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى مدّت كمى با كاركنان كميته انقلاب اسلامى(دادگاه ويژه مواد مخدّر) همكارى كرد و در سال 1360 عضو سپاه پاسداران شد. در ابتدا به طور موقّت عضو بود و سپس به صورت رسمى در آمد.
وى اكثر اوقات فراغتش را با جهاد سازندگى همكارى مى كرد. بيشتر تابستانها براى همكارى با جهاد سازندگى و دروى گندم به روستاها مى رفت و در خدمات رسانى به روستاها از قبيل: ساختن حمّام و مراكز بهداشتى فعّاليّت بسيار داشت.
به ورزش، به خصوص كوهنوردى علاقه بسيار داشت. در رشته جودو موفّق به دريافت كمربند شده بود.
به مطالعه كتابهاى علمى - مذهبى به خصوص كتابهاى شهيد مطهّرى علاقه وافرى داشت. كتابهاى آموزش نظامى و كتابهاى سياسى را نيز مطالعه مى كرد. چون در بخش فرهنگى سپاه بود، بيشترين مطالعه را در آن مكان داشت. علاوه بر اين به خطّاطى و طرّاحى و گلسازى با خمير و گلكارى نيز مى پرداخت.
در واقع هر كارى را كه براى جذب و ارشاد ديگران مؤثّر مى دانست، فرا مى گرفت و به بهترين شكل انجام مى داد كه در واقع انجام كارش هدفدار بود.
به خواندن به موقع نماز مقيّد بود و صبحها زودتر از ديگران بر مى خاست و سايرين را بيدار مى كرد و همواره ديگران را براى نماز به موقع تشويق مى كرد. بيشتر، نمازهايش را در مسجد مى خواند. نمازهايش طولانى بود و در خلوت انجام مى شد و حالاتى عرفانى - معنوى داشت. در جلسات مذهبى به خصوص دعاى كميل و نماز جمعه و جماعت شركت مى كرد. نمازهاى نافله و شب را با تواضع و فروتنى به جا مى آورد و نيمه هاى شب به راز و نياز با خدا مى پرداخت.
به نماز غفيله اهميّت بسيارى مى داد و آن را ترک نمى كرد. و در مشكلات، به خدا توكّل مى كرد و نماز مى خواند. به قرائت قرآن علاقه بسيار داشت و در دوره هاى قرآن حضور مى يافت. به ائمه اطهار(ع) به خصوص حضرت زهرا(س) بسيار علاقه مند بود. در عزادارى ائمه(ع) به خصوص ايّام عزادارى امام حسين(ع) شركت فعّال داشت.
زمان فعّاليّت گروهكهاى ضدّ انقلاب، عده اى از دوستان او و بچّه هاى محل جذب آنان شده بودند كه مسعود هم نقطه مقابل آنان بود. البتّه آنها با هم بزرگ شده بودند و اكثراً فكر مى كردند بين آنها قرابت و خويشى وجود دارد. يك روز در حين بحث و گفتگو يكى از همين افراد شروع به بددهنى و توهين نسبت به حضرت امام(ره) و آيت اللّه بهشتى و حتّى بالاتر از اين نسبت به ائمه اطهار(ع) كرد؛ در اين موقع مسعود خيلى منقلب شد و گفت: «درست است كه ما با همديگر بزرگ شده ايم و هر چه گفتى تحمّل كرديم، ولى تو حق ندارى نسبت به پيامبر اسلام(ص) و خاندان ايشان اين گونه صحبت كنى.»
در ضمن به كارهايى از قبيل عكّاسى و نجّارى مى پرداخت و در اين زمينه ها مهارت زيادى كسب كرده بود. در زمينه ساختن وسايل تزيينى چوبى تخصّص داشت و به برق كشى و سيم كشى و تعمير لوازم منزل نيز علاقه نشان مى داد.
بچّه ها را بسيار دوست مى داشت و هميشه سعى در سرگرم كردن آنان داشت.
فردى اجتماعى بود و در عين حال از مسائل فردى نيز غافل نبود. ايشان تمام همّ و غمّ خود را صرف مطالعه، كارهاى هنرى و اداى فرايض دينى مى كرد.
به امام(ره) علاقه بسيارى داشت و ايشان را نماينده امام زمان(عج) مى دانست و عقيده داشت امام آمده است تا راه را به انسانها نشان دهد. اوامر ايشان را اطاعت مى كرد و ديگران را نيز به اين كار تشويق مىكرد. از پيروزى انقلاب بسيار خوشحال بود و براى حراست از آرمانهاى نظام جمهورى اسلامى، از هيچ فعّاليّتى دريغ نداشت.
او همواره در حال مبارزه با نفس و پرورش روحى و معنوى خود بود و سعى مى كرد لحظه اى از ياد خدا غافل نباشد. اغلب از تشك و لحاف، براى خوابيدن استفاده نمى كرد و روى زمين مى خوابيد و بدين ترتيب روز به روز بر غناى روحى و معنوى خود مى افزود. اين سير تكاملى وى ادامه داشت تا جنگ تحميلى شروع شد.
شركت در جبهه را فريضه مى دانست و مى گفت: «همان طور كه پيشوايان دينى ما و حضرت على(ع) و امام حسين(ع) براى بقاى اسلام و حفظ و حراست از جان و ناموس و مال مسلمانان جنگيدند و به شهادت رسيدند، ما هم بايد از خود گذشتگى نشان دهيم و در جنگ شركت كنيم. بايد از حريم جمهورى اسلامى ايران دفاع كنيم تا مبادا ذرّه اى از خاك وطن اسلامى به دست اجانب بيفتد.»
به نداى امام خمينى(ره) لبيك گفت و به عنوان مسئول پرسنلى و مأمور جذب و تحقيق برادران سپاه و تحت مأموريت شناسايى نيروهاى متخصّص و كارآمد بسيج براى جذب به سپاه، به منطقه جنگى رفت و در آنجا با سمت مسئول پرسنلى لشكر 5 نصر خدمت كرد.
پنج بار به جبهه رفت. اولين بار از طريق بسيج عازم هويزه شد و سه ماه در آنجا بود و پس از مرخّصى، به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. مجدد به منطقه بازگشت و مدّتى در بستان حضور داشت. بعد از آزاد سازى بستان، ايشان فرمانده گروهان شهيد عليمردانى بود و به علّت اينكه در قسمت پرسنلى سپاه مشغول خدمت شد، گروهان تحت امرش را تحويل داد. پس از سه ماه به مرخّصى رفت و در سوّمين اعزام با قبول سمت فرماندهى گروهان النّازعات در منطقه تنگه چزّابه حضور پيدا كرد و در تاريخ 22 بهمن ماه سال 1360 در حمله تنگه چزّابه از ناحيه پا بر اثر اصابت تركش، مجروح شد و مدّتى را نتوانست به جبهه برود. او به پشت جبهه و سپس به مشهد منتقل شد. و حدود سه ماه بسترى شد.
در اين مدت، بيشتر فعّاليّتش را در كارهاى هنرى سپاه و همچنين بسيج محل انجام داد.
بعد از كمى بهبودى، براى يك مأموريّت بيست روزه به منطقه پاسگاه حميديّه اعزام شد كه پس از مدّتى نبرد، مرخّصى گرفت و نزد خانواده اش بازگشت.
مادرش می گويد: «در زمانى كه بسترى بود، پيوسته از اين وضعيّت شكوه مى كرد و خواستار حضور در ميادين نبرد بود. هرچه مواد غذايى برايش مى آوردند، به جبهه هديه مى كرد و حقوقى كه از سپاه مى گرفت، به فقرا مى داد.»
همچنين يكى از همرزمانش مى گويد: «صفاتى كه مرا در آشنايى با ايشان جلب كرد: خوش برخوردى، تواضع، تقوا، اخلاص در عمل و صبر در مشكلات بود. او در تنگه چزّابه مجروح شده بود و به همين علّت در مشهد به سر مى برد. هربار كه مى ديدمش خيلى ناراحت بود و مى گفت: مسئولان با رفتن من به جبهه موافقت نمى كنند، تو برايم دعا كن كه يك مرتبه ديگر خدا جبهه را قسمتم كند و در صحبتهايش مدام آرزوى شهادت مى كرد.»
مدّت فعّاليّت او در سپاه حدود سه سال به طول انجاميد. در دوران دفاع مقدّس، او در سپاه مشهد به عنوان مسئول پرسنلى و مأمور جذب و تحقيق برادران سپاه بود البتّه قبل از آن در بخش فرهنگى نيز فعّاليّت داشت.
هدفش را از عزيمت، دفاع از ميهن اسلامى و لبيك گفتن به نداى رهبر انقلاب(ره) مطرح مىكرد و همواره مشوّق ديگران در طريق اللَّه بود. روحيه اش هنگام عزيمت بسيار شاد بود و هربار كه به جبهه مى رفت بشّاش تر و روحانى تر مى شد. مسعود مى گفت: «دانشگاه من، همان منطقه و جبهه است و هدف، اقامه دين الهى است.»
به شدّت از دروغگويى متنفّر بود. اگر يكى از دوستان در حضور ايشان دروغ مى گفت، به شدّت ناراحت مى شد و با حالتى كه آبروى فرد حفظ شود به طرف مى فهماند كه بهتر است ادامه ندهد. به نظافت بسيار اهميّت مى داد. به صداقت در كار و انجام دادن درست كار اعتقاد داشت.
حسين مهاجر مى گويد: «در چزّابه با آن همه فشار كارى و مشكلات، سعى داشت كه رابطه خودش را با بچّه ها هرچه بيشتر نزديك كند. شبها هميشه از سنگرهاى بچّه ها خبر مى گرفت؛ به سنگرهاى نگهبانى سر مى زد و با نگهبانها صحبت مى كرد. هميشه به من و تنى چند از برادران ديگر - كه مسئولان دسته بوديم - تذّكر مى داد كه با بچّه هاى زير دست كاملاً اخلاق اسلامى را رعايت كنيم. در حمله دشمن به چزّابه - در 18 بهمن 1360 - در سركشى به نيروها تاب و قرار نداشت. در روز دوّم تك دشمن، آخرين ديدار من با او سنگرى بود بالاى خاكريز كه ايشان با شهيد پارسا در آن سنگر نشسته بودند. بعد از آن ديدار خبردار شدم كه ايشان مجروح شده است.
مهربانى، جدّى بودن، قاطع بودن، ابهّت خاصّى داشتن و نظم و انضباط از بارز ترين خصوصيّاتش بود. حتّى در دعا خواندن و نماز خواندن هم بسيار منظّم بود.
در ميان اعضاى خانواده نمونه و وارسته بود و همواره ديگران را ارشاد مى كرد. به والدينش احترام فراوان مى گذاشت و در كارهاى منزل به مادر كمك مى كرد. پدرش درباره مهربانى و عطوفت او مى گويد: «هر موقع مادرش در حال شستشوى البسه منزل بود، او فوراً مى آمد و آستين ها را بالا مى زد و در آبكشى لباسها كمك مى كرد و با من نيز به همين ترتيب بود و نمى گذاشت كه به تنهايى كارى انجام دهم.» وقتى از راه مى آمد و خسته بود، به خريد مى رفت و مايحتاج خانواده را فراهم مى كرد.
با والدينش بسيار خوش اخلاق و رابطه اش با آنها بسيار صميمانه و دوستانه بود و فقط به خاطر مسائل دينى عصبانى مى شد و ديگر از تبسّم زيباى او اثرى نبود. همواره خانواده را به اطاعت از فرامين امام(ره)، گام برداشتن در خط ايشان و ادامه دادن راه رهبر سفارش مى كرد و مى گفت: «حامى انقلاب باشيد و فرايض مذهبى را به موقع انجام دهيد.»
معمولاً نظر دوستان و آشنايان نسبت به مسعود مثبت بود. او هرگاه كه قصد عزيمت به جبهه را داشت، به منزل همه خويشاوندان و حتّى همسايگان مى رفت و از همگى خداحافظى مى كرد و حلال بودى مى طلبيد. به ديد و بازديد اقوام و دوستان اهميّت فراوان مى داد و در حدّ توان و از پول شخصى خود به افراد فقير و مستمند كمك مى كرد و خودش را در قبال آنان مسئول مى دانست و هر ماه مبلغى را به صندوقهاى خيريّه اهدا مى كرد.
عاشق شهادت و شيفته نبرد در راه حق بود. در يك قسمت از نوشته هايش مى خوانيم: «توفيق شهادتم نيز مسلماً نشانى از شفقت وى بر من است كه در غير اين صورت رحمتش را نيز كامل درك نمى كردم.»
آرزوى پيروزى اسلام و شهادت از آرزوهاى هميشگى او بود. پدرش مى گويد: «روزى در تراس منزل، رو به قبله ايستاده بوديم. به او گفتم: فرزندم، منطقه معلول شدن، اسير شدن و حتّى شهيد شدن دارد. او گفت: پدر جان من همه اين مسائل را مى دانم، ولى بايد براى پاسدارى از خون شهدا و انقلاب به جبهه برويم. بايد به دستورات رهبر انقلاب گوش دهيم. و همان طور كه امام حسين(ع) نيز در راه اسلام شهيد شدند و با خون خودشان نهال اسلام را آبيارى كردند، ما هم بايد همان طور باشيم. شايد اين افتخار نصيب من هم بشود.»
او همواره به شهدا غبطه مى خورد و مى گفت: «خوش به سعادت آنان كه در طريق اللَّه به سعادت جاودانه دست يافتند.»
در منطقه به تلاوت قرآن خيلى اهميّت مى داد و در اكثر مواقع به برنامه ريزى كارها مى پرداخت. او مسئول پرسنلى بود. ولى با تعهّدى كه داشت با تحويل گرفتن يك گروهان رزمى به منطقه عزيمت كرد. در آنجا هم رفتارش بسيار منظّم بود. خطّى را كه تحويل ايشان داده بودند از حساسيّت خاصّى برخوردار بود و بايد با هوشيارى خاصّ در آنجا خدمت مى كرد. او از فرصت ها استفاده مى كرد و اوقات خود را به بطالت نمى گذراند. در منطقه منتظر عمليّات نمى نشست و دايم به دنبال ايده هاى نوبود و به دنبال واقعيّتهاى موجود مى رفت. با نيروها در منطقه هم آشنايى كامل پيدا كرده بود. زمانى كه منطقه تحويل نيروهاى اصفهان داده شد، درباره آنها نظريات مثبتى ابراز مى كرد و براى هر كدام پرونده اى داشت و اكثر كسانى كه در آينده به سمت فرمانده گردان رسيدند، در همان منطقه چزّابه انتخاب شدند كه مسعود آنها را گزينش كرده بود. كارش به صورت منسجم و پر محتوا بود.
او فردى شجاع بود و دليلش اين بود كه با وجود داشتن شغل ادارى، به فعاليتهاى رزمى مى پرداخت و از هيچ كارى نمى ترسيد. نيروهاى پرسنلى عموماً در بستان تشكيلاتى داشتند و اگر به منطقه مى آمدند سرى مى زدند و بر مى گشتند، ولى برعكس مسعود هر موقع مى آمد، در منطقه مى ماند و شبها را در آنجا سپرى مى كرد. خطّ چزّابه بسيار خطرناك بود و دايم گلوله باران مى شد كه مسعود در تمام مواقع شجاعت خود را حفظ مى کرد. ايشان در واقع مرد عمل بود و كمتر حرف مى زد.
مسعود مصادف با عمليّات مسلم ابن عقيل و مجروح شدن برادرش - محمدرضا – به زيارت خانه خدا شرفياب گشت. وقتى از سفر حجّ برگشت، گفت: «آرزو دارم مجدد به مكّه مشرف شوم.» سفر حجّ، تأثيرات عميقى بر روى ايشان گذاشته و با وجود اينكه او فرد وارستهاى بود، امّا تأثيرات اين سفر در چهره اش به خوبى مشاهده مى شد.
خواهر ايشان در خصوص اين سفر مى نويسد: «قبل از سفرش مقدار زيادى فيلم راديولوژى تهيّه كرد و با انواع خطّ، حروف را براى شعار نويسى در آورد و ساير ملزوماتى كه براى كار فرهنگى لازم داشت، فراهم آورد. شبى كه فردايش مسافر بود، تا صبح بيدار ماند و با تيغ موكت برى حروف را در آورد كه تمام انگشتانش زخم شده بود. در برگشت از سفر با خوشحالى گفت: استفاده خوبى شد. همه وسايل را جاسازى كردم كه اگر سال ديگر مشرّف شدم، باز هم استفاده كنم. سپس به فكر فرو رفت و گفت: امّا اگر حاجى حجّش مقبول افتد، به سال بعد نمى رسد. و بعد از كمى تأمّل دوباره لب به سخن گشود و گفت: خوشا آنان كه در مسجد شجره دل خود، احرام بستند و با وضوى خونشان، بارگاه ربوبى را طواف كردند و لبيك گويان به سويش شتافتند.»
حسين اسماعيلى مى گويد: «مدّتى كه سعادت آشنايى بيشتر با مسعود نصيبم شد، مسافرت حجّ سال 1361 بود. او در بيان و اجراى مسائل اسلامى، فردى قاطع و سازشناپذير بود. او علاقه شديدى به فهماندن و توجّه دادن دوستان همسفر و ديگران به مسائل دينى و مذهبى داشت كه به صورتهاى مختلف اين كار را انجام مى داد. گاه به هنگام نماز به بعضى دوستانى كه اعتماد داشت، اقتدا مى كرد تا به اين طريق وى را وادار به دقّت و ملاحظه بيشتر كند. گاه بعضى دوستان را كه تشخيص مى داد در قرائت نماز خود نقص دارند، تنها به كنارى مى كشيد و نسبت به اصلاح موارد ضعف قرائت به آنها كمك مى كرد. و فقط كسى كه كمى با او همراه مى شد، مى دانست كه چه قدر از خودنمايى به دور است.»
هنگام مجروح شدن برادرش، مدّت يك ماه از او پرستارى كرد. بسيار منقلب شده بود و در بيمارستان حضور داشت. يكى از ابتكارات او اين بود كه در بيمارستان يك متن كامل از جريانات و نحوه مجروح شدن برادرش تهيه و در اتاق نصب كرده بود كه هركس براى ديدارش مى آمد و قصد اطّلاع از چگونگى موضوع را داشت، به طرف متن راهنمايى مى شد تا سؤال نكند.
در 10 اسفند 1361 به عنوان فرمانده گردان النّازعات تيپ 21 امام رضا(ع) عازم جبهه فكّه شد. برادرِ مسعود مى گويد: «بعد از مجروح شدن هم مجدد به جبهه رفت كه البتّه من هم بعد از مجروح شدن او در درگيرى، مجروح شده بودم.»
محمود موّحد مى گويد: «اوايل عضو شدنم در سپاه، در يكى از بخشهاى پرسنلى كار مى كردم. چند بار چشمم به سيماى ملكوتى او خورده بود كه با دو عصا در زير بغل و پاى مجروح، براى احوالپرسى برادران به مقرّ مركزى قديم سپاه در الندشت مى آمد. خيلى گرم، صميمى و دوست داشتنى بود. داخل كانتينر پرسنلى چند مقواى سبز را با خطّ زيبا نوشته بود كه متون جالب و زيباى انتخاب شده، حسن نظر و دقّت او را نشان مى داد.»
پلاكهايى به عنوان شناسايى به افراد رزمنده تحويل داده مى شد كه فقط يك شماره سريال داشت، امّا او با يك ميخ و چكّش، نام و نام خانوادگى كاركنان را به صورت زيبايى روى آنها حكّ مى كرد.
او در چارچوب بسته نفسانيّات و احياناً منصب نمى گنجد. روح او واقعاً يك روح عرفانى بود و او عشق و احساسش را معمولاً از طريق تصوير كردن انديشه هايش بر روى كاغذ به صورت طرحهاى ارزنده اى عينيّت مى بخشيد. او به حق از اثرات جمود فكرى و انديشه قالبى كه معمولاً بر اثر افراط و تفريط در خودسازى هاى اخلاقى حاصل مىشود، عارى بود و آنچه به وى درخشش و كرد خاصّى مى داد، همين نوع تفكّر بازش بود. او عموماً انديشه نقّاد و منتقدى داشت كه بر سنّتهاى جاهلى مى تاخت.
روحيّه اخلاص، محتاج مدح و ستايش نبودن، دست نيازيدن به طرف كسانى كه مى توانستند براى او تأمين مصالحش را بكنند، ذكاوت و تيزهوشى، مقاومت در مقابل ناملايمات و گاهى بى توجّهى به آن امور انديشه ضابطه اى داشتن و مراعات رابطه نكردن حتّى براى نزديك ترين نزديكانش از خصوصيّات كاملاً مشخّص او بود.
همرزمش - على روشن - از روحيه او مى گويد: «من با برادر مسعود گنج آبادى در تنگه چزّابه مشغول انجام وظيفه بوديم. واحد ما سمت راست تنگه بود و بيشتر اوات براى سركشى و سؤال از وضع تنگه به سنگر برادر صبورى - مسئول خطّ تنگه - مى آمديم و برادر مسعود كه فرمانده يكى از گروهان هاى برادر صبورى بودند و آنجا حضور داشتند، از نظر روحيه از افراد بى نظير بودند و ايثار و از خود گذشتگى اين فرد باعث بالا رفتن روحيه نيروى زير نظر ايشان بود.»
از غيبت به جدّ پرهيز مى كرد و بيشتر احاديث قدسى را زمزمه مى كرد. اهل نماز و عبادت بود و در عين حال، پسر با نشاط و روحيّه دارى بود كه انسان از مصاحبتش شاد مى شد و لذّت مى برد.
از خصوصيّات مهم ديگرش، عاطفه و مهربانى و شفقت خاصّ وى بود؛ آن هم عاطفه اى كه با صراحت لهجه و وضوح بيان و بى رو در بايستى بودن او عجين شده بود. به طورى كه با عموم افراد - صرف نظر از رابطه اى كه با وى داشتند - پر عاطفه برخورد مى كرد و در همان اوّلين لحظات، آنان را جذب مى كرد و شايد گرفتارش مى كرد. خصوصيّت ديگر او، راز داريش بود.
در نامه هايش به اعضاى خانواده و دوستانش، طرحها و اشعار زيبايى به چشم مى خورد كه روحيه طنزپردازى او در تك تك آنها قابل مشاهده است. بخشى از نامه او در 24 اسفند 1361 در مورد كار و وظيفه اش اطّلاعاتى در اين خصوص به ما مى دهد: «... به هر صورت بنده پس از يكى - دو روز توقّف در تهران، عازم جنوب شدم و تا روز گذشته هم در قرارگاه تاكتيكى لشكر بودم. كارم در رابطه با امور پرسنلى است و از ديروز هم به قرارگاه لشكر 92 زرهى اهواز آمدم. در ضمن روز گذشته سرى هم به چزابه زدم و تجديد ديدارى بود. جايتان خالى كه چه اوضاع عجيبى دارد و حكايت از درگيرى سنگين آن مى كند. آن قدر كلاه و لباس و تجهيزات از طرفين در صحنه مانده كه شايد در هيچ صحنه ديگرى نتوان نمونه اش را ديد. آن گونه تأثّر برانگيز است كه چندين نفر از مسئولان - كه براى ديدار آمده بوده اند - درخواست كرده اند تا بناى يادبودى در اين باره احداث شود.»
از كسانى كه داراى كبر و غرور بى جا بودند، بدش مى آمد. چون مسئول گزينش بود و شغل حسّاسى داشت، در مورد افراد بسيار تحقيق مى كرد. گاهى با تأكيد زياد اشخاصى را وارد سپاه مى كرد و به حق هم كارش هيچ گونه عيبى نداشت. او به ظواهر زندگى نگاه نمى كرد و با افكار و عقايد شخص كار داشت و با توجّه به روى اين مسائل تصميم گيرى مى كرد. او به افراد متدين بسيار علاقه نشان مى داد و قاريان قرآن را دوست داشت و از افرادى كه سياست بازى مى كردند و متظاهر بودند، بسيار متنفّر بود. در درگيرى شديد با دشمن، با خونسردى تمام رفتار و بسيار متين برخورد مى كرد و هميشه لبخند به لب داشت. نسبت به فرماندهان زياد حساسيت به خرج مىداد و در مسائل كلى با ديد بازترى نسبت به بقيّه برخورد مى كرد.
زمانى كه براى مرخّصى به مشهد مى رفت، اصرار زيادى براى رسيدگى و سركشى به خانواده شهدا داشت و منظورش اين بود كه پدر و مادر شهيد احساس دلتنگى نكنند. از درآمد و حقوق خود براى رزمندگان وسايل تهيه مى كرد و حتّى تعدادى از مزار شهداى بدر - قبرستان بقيع - را هم تعمير كرده بود. تعدادى شيشه عطر جمع آورى كرده بود كه به رزمندگان اسلام هديه كند و مى گفت كه دوستانش خواسته اند بر ايشان عطر بياورد.
پدرش مى گويد: «در تاريخ شانزدهم فروردين ماه سال 1362 از مشهد به طرف اهواز حركت كردم و از اهواز نيز به طرف پادگان حميد رفتم. در آنجا جناب آقاى جواد مراد نژاد به همراه پسرم مسعود و شهيد ولى اللّه چراغچى و حلاّجيان به استقبال من آمدند و مرا در آغوش گرفتند. روز بعد به اصرار مسعود به اهواز رفتيم. او در آنجا گفت: چه قدر وجه نقد به همراه داريد. گفتم: به اندازه كافى دارم. او تعدادى تقويم خريد و آنها را به چند تا از دوستانش داد و گفت: كه وصيّت نامه خودتان را در داخل اين تقويمها بنويسيد و حتّى وصيّت نامه خودش را داخل يكى از همان تقويمها نوشت و بعد به حسينيه لشكر رفتيم. در آنجا يكى از بچّه هاى بسيج آمد و درخواست كرد كه او را به منطقه اعزام كند. او با مشاهده سنّ كم آن نوجوان بسيجى، از اين كار امتناع كرد و او را به حاج جواد حلاجيان سپرد و گفت: در دژبانى انجام وظيفه كند، چون اگر به خطّ بيايد حتماً از بين خواهد رفت و وظيفه نگهدارى از او برعهده ماست.»
در جمع خيلى خوب كار مى كرد و كمتر داراى غرور مى شد. در پشت جبهه هم با نيروهاى مخالف انقلاب با روى خوش برخورد مى كرد و بسيار ملايم و نرم بود.
علاقه مند به فوتبال بود و از اينكه در جمع باشد، بسيار خوشش مى آمد. در پادگان شهيد بهشتى كه در يك سنگر گروهى زندگى مى كردند، عده اى از بچّه ها مى خواستند سنگر را به دو قسمت تقسيم كنند و آن عده اى كه با هم خودمانى تر هستند، جداگانه زندگى كنند. مسعود مخالفت كرده بود و نگذاشته بودكه اين كار صورت گيرد و گفته بود: «بايد همه با هم زندگى كنيم. شايد كه ما اشكالاتى داشته باشيم و در صورت بودن با هم به رفع آن اشكالات بپردازيم.»
يكى از همرزمانش درباره خصوصيّات اخلاقى وى مى گويد: «او فردى خوش اخلاق و اهل مزاح و شوخى بود و اغلب اوقات با دوستان، با صورتى بشّاش و متبسّم روبه رو مى شد، ولى در همين جهت هم اخلاق اسلامى و تعادل در مزاح را رعايت مى كرد.»
واقعاً خودش را بى نياز مى ديد و درخشش احساس جوشان و خروش و تحرّك او به قدرى بود كه يك بار از قرارگاه تيپ امام صادق(ع) ناگهان از اتاق بيرون رفت و با حالت هيجان و شوق خاص گفت: «بالأخره موافقت را گرفتم.» اين سخن، اجمالى بود از قصه عشق او به لقاء اللّه.
و سرانجام در پنجمين اعزام – على رغم ميل مسئولان - عازم جنوب كشور شد و در اين اعزام به عنوان معاون پرسنلى لشكر 5 نصر حدود سه ماه در منطقه جنگى شرهانى به ستيز پرداخت.
در نزديكى هاى عمليّات، در او شور و شوق عجيبى مشاهده مى شد و تلاش او براى شركت در عمليّات بسيار زياد بود. مهدى خاورى مى گويد: «سه شب به حمله اى كه قرار بود تيپ امام رضا(ع) به همراه گردان والنّازعات در آن شركت كند، مانده بود. من ساعت 10/5 شب از اهواز به منطقه استقرار گردانمان آمدم. مسعود در چادر گردان بود. صداى تكبير برادران از بيرون از چادر شنيده شد. فرمانده گردان خبر آغاز مرحله اول عمليّات را تأييد كرد و از برادران خواست تا وضو بگيرند و نماز و دعا بخوانند. برادر گنج آبادى گفت: قرار است در شب حمله با گردان ما باشد. صبح پس از تهيه اسلحه و ديگر ملزومات حمله براى برادر گنج آبادى، او اسلحه اش را تميز كرد و خشاب ها را پر از فشنگ كرد و مقدارى پارچه سبز كه همراهش بود، به برادران تخريب گردان داد و به همه آنها گفت: شرط استفاده از اين پارچه ها شفاعت كردن است. هنگام عصر گردان ما به طرف خطّ مقدّم حركت كرد. در بين راه اصابت تركش خمپاره عدّه اى از برادران را مجروح و شهيد كرد. آن شب تا صبح به وضع مجروحان رسيدگى كرديم و فقط چند ساعتى خوابيديم. بعد به محل استقرار گردان كه در شب قبل - حدود يك كيلومتر جلوتر رفته بود - رفتيم و در يك كانال مستقرّ شديم و براى حمله خودمان را آماده كرديم. برادر مسعود با خواندن دعاى توسّل، باعث تقويت روحيّه برادران شد. بعد از اذان نماز را خوانديم و چون فرمانده يكى از گروهانها شهيد شده بود به برادر گنج آبادى گفتند كه همراه گروهان يك گردان باشند.»
او مكرّر و با شوق فراوان مى گفت: «شب حمله، شب ديدار مهدى(عج) است.»
مسعود با يكى از دوستانش - ابوالقاسم اكرمى - هر كدام فرمانده يك گروهان از سپاه در شوش بودند كه در جريان اين برخورد و درگيرى، مسعود گروهان «والنّازعات» را فرماندهى مى كرد و ابوالقاسم اكرمى فرماندهى گروهان ياسين را به عهده گرفت. ساعت 13310/5 شب هر دو گروهان از دو طرف به صورت گازانبرى حركت مى كردند و پس از عبور از مواضع و خطوط دشمن و سركوب نيروهاى عراقى بازگشتند.
در حمله والفجر 1 - كه در 24 فروردين 1362 از منطقه شرهانى شروع مى شد در نزديكيهاى صبح و در هنگام بازگشت در خاكريزهاى سوم - جايى كه عراقى ها از تيربار هوايى استفاده مى كردند - بر اثر اصابت گلوله ضدّ هوايى به ناحيه سينه و قلب او در شيار تپه 103، به فيض عظيم شهادت نايل مى گردد.
در لحظات آخر از دوستانش خواست كه به مادرش بگويند، از او راضى باشد.
جسم مطهّر او را بعد از انتقال به مشهد، در 1 ارديبهشت 1362 تشييع كردند و در بهشت رضا(ع) به خاك سپردند.
آخرين بارى كه مسعود به جبهه مى رفت، شهادت در چهره اش آشكار بود. خانواده، دوستان و آشنايان آخرين ديدارشان را با او به خوبى به ياد دارند.
يكى از همرزمانش مى گويد: «آثار شوق و برافروختگى، در چهره او هويدا بود؛ شبيه آن حالتى كه در مورد ياران امام حسين(ع) و آن حضرت نوشته اند: و هرچه به لقاء معبود نزديك تر مى شدند، برافروخته تر و بشّاش تر بودند.»
به دوستان نزديك عنوان مى كرد: «ان شاء اللّه شهيد مى شوم» و به اين مطلب باور داشت. پارچه هاى سبزى را كه در عتبات متبرّكه - مكّه، مدينه و سوريه(زينبيه) - در سفر حجّ طواف داده بود، تحويل ستاد لشكر داد تا به افراد خاصّى كه مورد نظرش بود داده شود. در خداحافظى با برادران، پيشانى آنها را مى بوسيد و اصرار عجيبى در اين كار داشت و تذكّر مىداد كه سنّت امام معصوم(ع) است و وصيّت مى كرد كه به آن عمل شود.
حسين مهاجر مى گويد: «آخرين ديدار ما روز 24 فروردين 1362 بود. در كانالى كه نيروها استقرار يافته بودند و براى شب آماده مى شدند وقتى او را ديدم خيلى عجيب بود؛ حالت عرفانى عجيبى داشت. واقعاً صورتش حالتى ديگر داشت و من مطمئن بودم كه او شهيد مى شود دستها و لباسهايش خونى بود؛ علّت را پرسيدم. گفت: ديشب در حال آمدن به كانال، عده اى از بچّه ها مجروح شدند و من به آنها كمك كردم و جلوى خونريزى آنها را گرفتم.»
تقريباً در نزديكى هاى شهادتش به على بى نياز گفته بود: «وضعيّت خانوادگى ما از هر جهت براى شهيد شدن من آماده است.» و از روحيه با استقامت پدرش گفته بود.
پدرش - كه از همرزمان او نيز بود - از لحظات وداع مسعود با دنيا مى گويد: «شب 21 فروردين كه مسعود قرار بود فرداى آن روز براى رفتن به منطقه آماده شود در اهواز بود.» خواهر شهيد به نقل از پدرشان مى نويسد: «روز قبل از شهادتش در جبهه با هم قدم مى زديم. مسعود در خودش فرو رفته بود و حال عجيبى داشت. ساعتى را در سكوت گذرانديم تا اينكه شهيد اجازه خواست لحظاتى را سر بر زانوى من بگذارد. با اشتياق پذيرفتم و او با همان حالت خوابيد. تصوّر كردم خوابش برده است. به چهره اش كه نگاه كردم، حالتى ديگر پيدا كرده بود و در همان حال كه من او را مى نگريستم، چشمانش را باز كرد و گفت: تنها سفارش من اين است كه از خطّ ولايت فقيه خارج نشويد. راه امام را ادامه دهيد و از انقلاب حمايت كنيد.»
هميشه مى گفت: «خوشا به حال كسانى كه به جبهه رفتند و شهيد شدند و با وضع باشكوهى تشييع و در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شدند.»
سعى مى كرد با اعمال و رفتار مختلف، مادرش را براى شهادتش آماده سازد. مادرش مى گويد: «قبل از آخرين اعزام، او آرم سپاه را محكم به لباسش دوخت و گفت: اين آرم همرزمانمان را تقويت مى كند. آخرين بار كه مى رفت، مى دانستم شهيد خواهد شد لذا گفتم: اگر به بهشت رفتى ما را فراموش نكنى. با اينكه مرخّصى داشت، امّا به مرخّصى نيامد و گفت: چون حمله است و ما تجربه داريم و راه ها را شناسايى كرده ايم، بايد در عمليّات شركت كنيم.»
مادر اضافه مى كند: «حدود سيزده چهارده سالگى، شبى خواب ديده بود كه مى خواهد از پلى [به تعبير ما] عبور كند و او نگران كه چگونه اين كار را انجام دهد، كه حضرت على(ع) دست او را گرفته بودند و او نيز در عالم خواب، دست مرا گرفته بود كه هر سه نفر با هم عبور مى كنيم. سرانجام شهيد شد و اميدوارم در روز محشر دست مرا بگيرد و شفاعتم كند.»
روى پارچه هاى سبزى كه از مكّه آورده بود و دور خانه خدا و ضريح امام رضا(ع) طواف داده بود، با دست خود خطّاطى كرده و يا حسين(ع) نوشته و بين برادران در جبهه شرهانى تقسيم كرده بود. اغلب رزمندگانى كه از اين پارچه به دور پيشانى خود بسته بودند، به شهادت رسيدند.
حتّى در تمام قرآنهاى جيبى - كه آقاى سعادتى آورده بودند به عنوان يادگارى به بچّه ها بدهند - با خطّ بسيار زيبايى مطلبى نوشته بود.
ولى اللّه چراغچى مى گويد: «آخرين بارى كه او را ديدم بر روى ارتفاع 143 بود. براى اجراى مأموريّتى در عمليّات والفجر 1 به آن نقطه مى رفتم. به آخرين نقطه هاى اين ارتفاع رسيده بودم و از كنار چند شهيد و مجروح گذشتم كه يك لحظه نيرويى مرا وادار كرد به شهيدى كه در آن لحظه به او رسيده بودم، نگاه كنم. شهيد روى سينه بر روى خاك هاى پر حرارت و آلوده به خون بهترين عزيزان امّت و ياوران خدا و در صحراى آلوده به دود انواع انفجارات كربلاى ايران خوابيده بود، در همان اوّلين ديد كه چشمم به كفشهايش افتاد، متوجّه شدم مسعود است؛ با سرعت به او نزديك شدم، آه از نهادم بلند شد و براى خودم افسوس خوردم. او را چرخاندم. دستم به خونى كه از دست و پهلويش روى لباسهايش جمع شده بود، آغشته شد. مدّتى بود كه به ديدار معبودش شتافته بود. چهره اش نشان مى داد از اين ديدار خشنود است و آرامشى عظيم نصيبش شده است.»
آقاى موسويان مى گويد: «وقتى براى ملاقات جسم مطهّرش به بيمارستان قائم رفتيم و در معيّت ديگر برادران بالاى سرش ايستاديم، يكى از برادران شيشه عطرى را در آورد و مقدارى را بر روى جسم پاك مسعود پاشيد و گفت: اين عطر را مسعود از مكّه معظّمه آورده و به من هديه داده بود.»
و على اكبر مباشر كاشانى از آخرين ديدارش اين گونه مى گويد: «آخرين بارى كه او را ديدم، هنگامى بود كه مى خواست به جبهه برود. نزديك اذان مغرب بود كه به منزل ايشان رفتم و او را سرگرم چيدن وسايل سفر و انتخاب لباس و ساير لوازم يافتم. او نوار پارچه اى سبز رنگى را در دستم گذاشت و گفت: با آب زمزم شسته شده و در خانه خدا و مسجد حضرت رسول(ص) طواف داده شده است. اين كلمات را با چنان حالتى مى گفت كه مرا خيلى تحت تأثير قرار مى داد. روزى كه جنازه مطهّرش را به مشهد آوردند و آماده دفن كردند، يكى از نوارهاى سبز را برگردنش ديدم.»
و محسن افخمى روحانى مى گويد: «صبح پنج شنبه بود، چشمم به نوشته اى خورد كه در آن نام پاسدار شهيد حاج مسعود گنج آبادى بود، ناگهان بر جاى خود ميخكوب شدم. برايم غير قابل باور بود، انگار كه همين ديروز او را ديده بودم و او مانند هميشه لبخند زيبايى به لب داشت.»
پدر مسعود نيز قبل از اينكه خبر شهادت فرزندش را بشنود، دريافته بود كه او شهيد شده است. چنان كه مى گويد: «موقعى كه مسعود شهيد شده بود خانواده در اهواز بودند و من خودم به آقاى حلاّجيان مراجعه كردم و سؤال كردم كه رزندم كجاست؟ ايشان در جواب گفتند: حاج مسعود رفته است خطّ. شب هنگام موقع خواب او را ديدم كه گفت: ساكم در قسمت پرسنلى لشكر است و مقدارى وسايل و وصيّت نامه ام پيش آقاى مراد نژاد است و هنگامى كه صبح از خواب برخاستم، گفتم كه مسعود شهيد شده است و وقتى نزد آقاى حلاّجيان و مرادنژاد رفتم، آنها شروع به گريه كردند و اين خبر را دادند.»
او خود را در كنج قفس زندانى مى دانست و بالأخره پرواز ابدى نصيبش شد.
قسمتى از وصيّت نامه او در بهشت رضا(ع) نصب شده است. اين عبارات در آن ديده مى شود: «سبحان اللّه كه بخشنده و ستّار است و كريم و عليم. و شكر خداى را كه بر من منّت نهاد و مرگم را شهادت در راهش قرار داد كه در غير اين صورت مفرّى از گمراهى بر خود نمى ديدم كه معاصيم بس بزرگ است و بد حاليم از حدّ درگذشته است. اين وصيّت نامه را در حالى مى نويسم كه شب گذشته - 21 فروردين ماه - سربازان امام زمان(عج) و خاصّه اوليا، بر مواضع دشمن زبون حمله بردند و هم اكنون كه هنگام سحر است لحظه اى صداى توپخانه ها قطع نمى شود و به احتمال قوى امروز گردان النّازعات هم - كه بنده قصد شركت در حمله با آن را دارم - به خطّ خواهد رفت. ان شاء اللّه به جاى ناراحتى خوشحال هم باشيد. اولاً آن كه همگى وقوف داريم كه هر لحظه در خسران هستيم و اين حرف صريح خداوند است كه مى گويد:(انَّ الإنسان لَفى خُسر) پس چه بهتر تا گناهانمان سنگين تر و دلبستگى به دنيا بيشتر نشده است، به سويش برويم. آن هم شهيد گونه و با تمام حسناتى كه براى شهيد در نظر گرفته شده است از جمله تضمين بهشت و رضاى خداوند هم در وهله اوّل و مسائل ديگرى چون شفاعت.»
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان