دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۵۱
«حلیمه خاتون» یکی از هزاران مادر ایرانی است که بی‌دریغ فرزندانش را برای پاسداری از ایران و انقلاب فدا کرد.
زیباترین لحظه‌های پرشکوه زندگی «حلیمه خاتون»

به گزارش نوید شاهد به نقل از  خبرگزاری تسنیم، وقتی بحث نمونه‌ترین الگوهای تربیتی برای مادران امروز مطرح می‌شود، بی‌درنگ یاد مادران شهدا برای همه تداعی می‌شود. اما میان همین مادران شهدا برخی با جلوه‌های مختلف صبر و استقامت خود، گوی سبقت را از دیگران ربوده‌‌اند و در زمره "السابقونَ السابقون" جای گرفته‌اند، مادرانی که با نگاه ساده اما عمیق خود به فرهنگ جهاد و شهادت به‌واقع "اسوه صبر" هستند.

حلیمه خاتون خانیان، همسر شهید سید حمزه سجادیان و مادر شهیدان داوود، ابوالقاسم، کاظم و کریم سجادیان روز گذشته پس از سال‌ها مجاهدت و صبر در سن 90سالگی به فرزندان و همسر شهیدش پیوست. مراسم تشییع پیکر پاک مرحومه مغفوره، حلیمه خاتون خانیان  یکشنبه 19 خرداد ماه 98 از مقابل منزل فرزند او واقع در بلوار ابوذر، پل پنجم، خیابان حبیب، خیابان فاضل بجستانی به‌سمت بهشت زهرا(ع) برگزار شد. این مادر شهید در سن 15سالگی با سید حمزه سجادیان از روستای "جورد" از توابع لواسانات که اکثر اهالی آن از سادات و ذرّیه رسول الله(ص) هستند ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 9 فرزند بود. او چهار تن از بهترین فرزندانش را نثار اسلام و انقلاب کرد. مادر شهیدان سجادیان کنار صبر از دست دادن فرزند، طعم سال‌‌ها انتظار را کنار دیگر مادران مفقود الاثر چشیده است.


حلیمه خاتون خانیان در آخرین گفت‌وگوی خود از شهدایش چنین روایت کرد: سیدکریم 18ساله، سید کاظم 19، سید داود 27ساله و سید قاسم 35ساله بودند که به شهادت رسیدند. داود و قاسم داماد شده بودند، یکی‌شان یک دختر داشت و یکی دیگر سه دختر داشت. دو پسر دیگرم مجرد بودند، محصل بودند و کار می‌کردند. سید کریم امتحانش را که داد و مدرسه‌اش تمام شد بسیج اسم نوشت. یک سال بسیجی بود و بعد از یک سال به جبهه رفت. سید داود سپاهی بود. سید قاسم مکانیک بود. سید کاظم باتری‌سازی داشت، حاج آقا هم کارش کشاورزی بود.

اول سید داود و سید کاظم در یک روز و یک عملیات شهید شدند، سال 61 در آزادی خرمشهر بود. سید ابوالقاسم سال 62 در منطقه فکه به شهادت رسید. سید کریم در سال 61 در منطقه فکه به شهادت رسید و سیدکاظم و سید داود هر دو در روز 10 اردیبهشت سال 61 در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسیدند. همسرم سید حمزه هم سال 65 و در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای5 به شهادت رسید. سید کریم و سید قاسم مفقودالاثر بودند که کریم را سر 10 سال و قاسم را بعد از 11 سال آوردند، این‌ها در فکه شهید شدند.

به سید قاسم گفتم: «تو سه فرزند داری، چرا می‌خواهی بروی جبهه؟» می‌گفت: «شما چرا این را می‌گویی؟ پشت امام(ره) را خالی کنیم؟ باید جلوی دشمن را بگیریم. صدام گفته سه‌روزه پایتخت را می‌گیرد، باید جلویش را بگیریم.»، به حاج آقا هم که بعد از بچه‌ها شهید شد، گفتم: «بچه‌ها همه رفته‌اند و شهید شده‌اند، تو هم می‌خواهی بروی؟»، گفت: «چهار فرزندم برای خودشان رفتند، من هم برای خودم می‌روم. نمی‌توانم بنشینم در خانه». حاج آقا بچه‌ها را تشویق می‌کرد، می‌گفت: «وقتی امام(ره) فرمان داده است باید برویم».

همسرم در واقع پسرعمه‌ام بود، نماز شبش ترک نمی‌شد، اهل نماز، اهل مسجد و بااعتقاد بود، گاهی سر تربیت بچه‌ها، عصبانی هم می‌شد، می‌گفت: «اگر طرف بچه‌ها در بیایی، خوب تربیت نمی‌شوند.»، اما من طاقت نمی‌‌آوردم که بچه‌ها را دعوا کند، به همین دلیل گاهی سر همین موضوع دعوای‌مان می‌شد. ما خیلی با هم راهپیمایی و نماز جمعه می‌رفتیم. گردش‌های ما چنین جاهایی بود. قبل از انقلاب هر راهپیمایی‌ای که بود با هم می‌رفتیم. بیشتر نماز جمعه‌ها را نیز می‌رفتیم دماوند. در حق راهپیمایی‌ها و نماز جمعه‌ها کوتاهی نکردیم.

آن‌ زمان که در روستاها از تلفن و نامه و این‌ها خبری نبود، وقتی خبری می‌شد، از تهران به رودهن می‌آمدند و به دامادمان خبر می‌دادند و بعد دامادمان به ما خبر می‌داد. روزی که خبر شهادت سید کاظم و سید داود را برای من آوردند، به دلم افتاده بود خبری می‌رسد. همه‌اش چشمم به راه بود، پاره تنم بودند. خبر شهادتشان که می‌آمد گریه و زاری هم می‌کردم اما شکر کردم که بچه‌هایم باخدا، بانماز و باایمان بودند و برای اسلام رفتند. خیلی سختی کشیدیم اما الحمدلله بچه‌های‌مان خوب درآمدند و برای رضای خدا رفتند و افتخار می‌کنم که چنین بچه‌هایی داشتم.

سید کریم و سید قاسم تا پیکرشان نیامده بود فکر می‌کردیم اسیر هستند. سید کریم 10 سال بعد از شهادتش و سید قاسم 11 سال بعد از شهادت آمد. اما هر دو در فکه به شهادت رسیده بودند. انتظار بازگشتشان را تحمل کردم، شهادتشان را تحمل کردم. این شهیدان برای همه است. سه تا از خواهرزاده‌هایم، دوتا از برادرزاده‌هایم. شوهرم و... شهید شدند. ده روستای ما جمعاً 200 نفر نمی‌شد اما 30 شهید داد. این شهدا همه با هم یا فامیل بودند یا همشهری.

سه مرتبه رفتم دیدار آقا، یک بار دیدار خصوصی بود و دو مرتبه در دیدار عمومی رفتیم دست‌بوسی آقا. یک بار در این دیدارها به من گفتند: «چیزی نمی‌خواهید؟»، گفتم: «می‌خواهم دستتان را ببوسم.»، عبای‌شان را روی دستشان انداختند و من دستشان را از روی عبا بوسیدم.

پیش امام(ره) هم رفتیم، دستش را بوسیدیم. امام جلوی اتاق‌شان لب ایوان روی صندلی نشسته بود. من هم رفتم دستش را از روی عبا بوسیدم، دستش را رها نمی‌کردم، گفت: «چه می‌خواهی؟»، گفتم: «هیچ‌چیزی نمی‌خواهم، فقط از خدا بخواهید بعد از بچه‌هایم به من صبر دهد.»، ایشان گفتند: «صبر را باید از خدا بخواهید نه از من».
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده